eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
آقاجان، همه چیز این درخانه ماندن، چاره دارد جز دلتنگیِ صحن و سرای شما آقاجان، با پای لنگ و دل تنگ چه‌کنیم؟ به قول شاعر ای دور از دست، پرِ تنهایی خسته است آقاجان، دلمان برایتان تنگ شده دلمان برایتان خیلییییی تنگ شده السلام عیلک یا علی بن موسی الرضا المرتضی
مگذار مرا دراین هیاهو، آقا/ تنها و غریب و سربه زانو آقا/ ای کاش ضمانت دلم را بکنی/ تکرار قشنگ بچه آهو آقا🥺💔
یا امام رضـــــــــــا" اگر بناست که لطف کسی به ما برسد .... . خدا کند فقط از جانب شما برسد.... .نخواه منت بیگانه بر سرم باشد..... . خوش است خیر همیشه از آشنا برسد... . از آستان رضا (ع) هرچه می رسد بی شک.... . بدون واسطه از محضرخدا برسد... . شما دعا کن اگر عمر من کفاف نداد... . جنازه ام شب جمعه به کربلا برسد...💔
ݩظڔی ڪݩ ݕھ ڊݪــــ💔ـــݦ حاݪ ڊݪم خۅبــــ ۺۅڊ:)
خٻ دیگہ اشڪ هاټوݩ رو جمع ڪنید 🥺💔..ـ بریم ڪم ڪم آماده بشم براۍ نماز ...💛 بعد از نمازاټوݩ دعا ڪنید حداقݪ حالا که مشہد نیستیم ، اربعینو ڪربݪا باشیم دیگہ ... حداقݪ آقامون حسین بطلبہ 🥺💔. نظرۍ ڪݩ به دݪم، حاݪ دݪم خوب شود.💛🥀 هــر چقــدر امشٻ گریــہ ڪردیـد بگید خدایــا ثوابݜ براۍ ایݩ بندھ اٺ بطلبــݜ حرم🥺💔😭🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊بسم رب الشهدا و صدیقین 🕊 ❤️ ❤️ زندگینامه و خطرات فرمانده 👈قسمت3⃣👉 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌹 این اواخر مادر جهاد خیلی دعا می کرد که به چیزی که خودش دوست دارد و از مادرش دعا برای آن را می خواهد برسد، یعنی طوری شهید شود که قدر و ارزشش بالا برود و به محضر پدرش مشرفش کند. 🌹 وقتی خبر شهادت را به مادرش دادند ، گفت:« " ناراحت نیستم ، خوشحال هم هستم که پسرم به چیزی که می خواست رسید" 🌹 🌹 پیش از شهادت فرزندم هر روز به جا می آوردم و دعا می کردم که خداوند در راه خودش را روزی فرزندم کند و او را سربلند و در بلند ترین مرتبه قرار دهد.🌹 🌹امام خمینی (ره) فرمود خیر در اختیار خداوند است، زمانی که فرزندم را شنیدم افتخار کردم.🌹 🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘ 💐 پیش از شهادت حاج عماد ، زندگی یک زندگی بود. مدام از مکانی به مکان دیگر برای زندگی جا به جا میشدند. ❤️ ❤️ در روز های پایانی زندگیش به من می گفت:« که بسیار از شهادت پدرش ناراحت است و هنوز نتوانسته است که آن واقعه را فراموش کند، ناراحتی اش به خاطر این نبود که را از دست داده ، بلکه به این خاطر که پس از نتوانسته الگویی کامل چون او برای خود پیدا کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌 ◽️در وصیت نامه‌اش نوشته بود: " فقط هَفت تا نماز غفیله‌ام قضا شده؛ لطفاً برایم بخوانید! " 🕊🌷 📿 ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷 عشق یعنی تپش این دل بارانی من💦 لطف پیدای تو و گریه ی پنهانی من😔 و خدا خواست که از دست تو درمان برسد🤩 خواست تا عطر علی، به خراسان برسد🌈 یا رضا گفتم و وا شد به نگاهت گره ها🌦 چه خبر ها که رسید از دل این پنجره ها⭐️ یا رضا گفته و بینا شده چشمان کسی🌙 یا رضا گفته اسیری که به دادش برسی💫 عشق یعنی که به شوق تو به صحرا بزنم🍂 به هوای دل پاک تو به دریا بزنم🌊 عشق یعنی بشوم آهوی آواره‌ی تو♥️ بدهم دل به صدای خوش نقاره‌ی تو📢 عشق یعنی به هوایت گذر از دامن و دشت🕊 عشق در شوق سلامی است سر ساعت هشت!🕗 عشق در قلب قطاری است که از قم برسد🚝 در نمازی است که تا رکعت هشتم برسد🤲
📚 ⛓📖 از سکوت سر به زیرم، عمق رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :»نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!« او همچنان عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق امیرالمؤمنین علیهالسالم خوش بودم که امداد حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، ۳۱ رجب عقد کردیم و قرار شد نیمه شعبان جشن عروسیمان باشد و حاال تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصالً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :»من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!« نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :»چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!« پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :»ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!« همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را باال آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :»چی شده عزیزم؟« و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. رد تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» 📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
📚 ⛓📖 هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطالع داد :»موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو گرفت!« من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :»تلعفر چی؟!« با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا االن چه بالیی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :»داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.« گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :»این حرومزادهها به تلعفر برسن یه شیعه رو زنده نمیذارن!« حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. دیگر نفس کسی باال نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به »أشْهَدُ أنَ عَلِی اً وَلِیُّ اهلل« که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش میکردند و من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت. رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی باال میآمد، مردانگیاش را نشان داد :»من میرم میارمشون.« زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :»داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!« اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :»داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!« و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. 📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرار شبانه⏰ یاعلی مدد🙂 به نیت تعجیل در فرج آقا امام زمان🤲
🍁🍀۴۰ مرتبه اللهم عجل لولیک الفرج🍁🍀
🍁🍀۴۰ مرتبه اللهم عجل لولیک الفرج🍁🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
♥️...¡
تنها من عاشق گرمای نگاه تو نیستم؛ ببین! پرنده ها هم، به هرجا که می روی، کوچ می کنند!!! مولای من، سلام؛ دلم برای تو به هر سو پَر می کشد... السلام علیک یا مولای یا صاحب الزمان❤️ ؏ج ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
اندکی‌تفکر‌•°↯ ـــــــــــــــ شمایی‌که‌تو‌خیابون‌نامحرم‌میبینی‌ سرت‌رو‌پایین‌میندازی! آفرین‌بھت!😁🖐🏻 ولی‌‌چجوریه‌که‌بعضیاتون‌رو‌تو‌ مجازیش‌باید📱‌❕ باخاک‌انداز‌از‌تو‌پیوی‌نامحرم‌ها‌ جمعت‌کرد؟؟!🙄 چون‌اونجامیشناسنت‌و‌اینجا‌میگی‌ کسی‌منو نمیشناسه؟!😶 یا‌شایدم‌نگاه‌اون‌بالایی‌رو‌فراموش‌ کردی‌که‌همچین‌کاری‌میکنی؟!🙂🥀 ﴿شما‌را‌چه‌شده‌است‌که‌برای‌خدا عظمت‌و‌وقار‌قائل‌نمی شوید؟﴾ مالکم‌لاترجون‌لــِلله‌وقارا؟🚶🏻‍♂‼️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
... آدم‌ دلش‌ میشکنه رگ‌ غیرتش‌ باد‌ میکنه خونش‌ به‌ جوش‌ میاد وقتے میبینہ‌ یه‌ عده‌ بابامونو فروختن💔!' آرھ ‌حاج‌ قاسم‌ باباے همہ‌ ماها‌ بود...! هنوز وقتی خبر شهادتشون‌ رو بهم‌ دادن‌ یادمہ.. حس‌ عجیبی‌ بود...خیلی‌ عجیب... دلتنگے، نفرت، بغض، حسرت‌و.... خودتون‌ بهتر میدونید‌ چی‌ میگم🙂🖐🏼! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️عـهـد بـا امـام زمـان(عج) پیشنهاد دانلود👆🏻 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
قرآن آرامش دهندھ دڵ هاست...😌