#شهیدانه
ازشناسایی آمد و خوابید
بچهها چون میدونستن خستس بیدارش نکردن
بیدار که شد با ناراحتی گفت مگر نگفتم #نماز_شب بیدارم کنید؟
آهی کشید وگفت
افسوس که آخرین نماز شبم قضا شد
فردایش مهدی شهید شد.
#شهید_مهدی_سامع❤️
اگہ مـرد مـردِ خطـر باشہ درستـہ
سیـنہزن ، سیـنہ سپـر باشہ درستـہ
اولش با سـر بره برا دفـاع و
آخرش بدون سـر باشہ درستـہ ..؛
#شهیدمحسنحججی :)
ایتـٰاریخهمیشهبہیادداشتہباش ..
سیُسِہسالپیشدرچنینلحظاتۍحقوقبشرِآمریکا
جـٰانِ۲۹۰نفر مسافرزن/مرد/ڪودڪ
ایرانیراگرفت💔'!
•.
#اینبودحقوقبشرتان؟-
اسرائیل مثلِ آدمی میماند که
کتک خورده و افتاده گوشه رینگ
و نا ندارد از جایش بلند شود…
اما مرتب میگوید بلند شوم
اِل میکنم و بِل میکنم :/🚶🏽♂!
#شهید_محمودرضا_بیضایی🌿.
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
👀💔"!-
-ولےارباب...
همیشہماتومرحلہے
"التماسدعا"بودیم
وبقیہ ...
"دعاگوییم"...( :💔
#میشهامسالماهمدعاگوباشیم ꧇)؟
.
.
.
- ایسـتادگی کـردن ، چـیزی به مـراتب
عمیـق تراز شهـادت اسـت .
- اینـکه ، جرئـت داشـته باشی
بمـونی و زمـین بزنیشـون ✌️🏿
#دشمـنارومیگـم😎
❣️منحاضرممثلعلیاکبرحسین﴿؏﴾
اربااربابشم،ولےناموسشیعھ
حفظبشھ؛آخرشهمدرحالخنثےڪردنِ
بمببودڪھمنفجرشدۅقسمتےازبدنش
تڪھتڪھشد !...シ
#شھید_حسین_هریری-☁️!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یڪ چلّه ازبـرای شما ناله سردهم
تــادرمُـحـرمتبـشـوممَـحــرمـت،
حسین؏
|#سےوهشتروزتامٌحَرَم💔-#شایداستورۍ
💛شھیدآوینیمیگفت:
بالینمیخواهم...
اینپوتینھایکھنہھممیٺواند ❥
مرابہآسمانھاببرد
منھم بالی نمیخواھم...
بیشكبا'ݘادرم'میتوانممسافرِ آسمانھاباشم:)🕊
چادر من،بالپروازمَناسٺ.🌱
#چادرانه
#ریحانه 😇
#شهیدانه
#پویش_حجاب_فاطمے
📚#پارت_هفدهم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
همین
نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :»فقط تا فردا
صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم تلعفر، ان
شاء الله فردا برمیگردم.« اما من نمیدانستم تا فردا زنده
باشم که زیر لب تمنا کردم :»فقط زودتر بیا!« و او وحشتم
را به خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که
با نرمی لحنش نوازشم کرد :»امشب رو تحمل کن
عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب
از حالت باخبر بشم!« خاطرش به قدری عزیز بود که از
وحشت حمله داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض
قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن
کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس
تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت. تا سحر،
چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه
خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس
گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی
بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و
خبری از خودش نیست. فعالً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند
و با خودش به آمرلی بیاورد. ساعتی تا سحر نمانده و حیدر
به جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان
بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد
و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که
سرش فریاد زد :»نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً
خودشون از شهر رفتن!« ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از
پاسخهای عمو میفهمیدم خیال برگشتن ندارد. تماسش
که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته
مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله
زد :»میترسم دیگه نتونه برگرده!« وقتی قلب عمو اینطور
میترسید، دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی
را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر
تماس بگیرم. نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ
ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این
درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم
:»جانم؟« و من نگران همین جانش بودم که بغضم
شکست :»حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟«
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :»شرمندم عزیزم!
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖