#پارت_بیست_هفتم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
تاریکی هنگام
سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ
اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان
بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم
تا نجاتم دهد که صدای مردانه ای در گوشم شکست. با
دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می-
داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان
میان هق هق گریه نفس نفس میزدم. چشمانم نیمه باز
بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم
را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس
میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس
بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطر ایستاده بود و
من همین که دیدم سر عباس سالم است،جانم به تنم بازگشت. حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم
خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس
رو به حلیه خواهش کرد :»یه لیوان آب براش میاری؟« و
چه آبی میتوانست حرارت این همه وحشت را خنک کند
که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از
اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به
گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال
بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید
که تماس گرفت. حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می-
خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم
با خودش برد. صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین
تپش پاسخ دادم :»سالم!« جای پای گریه در صدایم مانده
بود که آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :»پس درست حس
کردم!« منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم
ادامه داد :»از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت
خوب نیس، برای همین زنگ زدم.« دل حیدر در سینه
من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم
میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که
همه غم هایم را پشت یک عاشقانه پنهان کردم :»حالم
خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!« به گمانم دردهای
مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید
و پاسخ داد :»دل من که دیگه سر به کوه و بیابون
گذاشته!« اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و
با همین چانه ای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم
:»حیدر کِی میای؟« آهی کشید که از حرارتش سوختم کلماتی که آتشم زد :»اگه به من باشه، همین االن! از
دیروز که حکم جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن،
نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.« و من میترسیدم تا
آغاز عملیات کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر
از مقابل چشمانم کنار نمیرفت.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
#پارت_بیست_هشتم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
در انتظار آغاز عملیات ۱۵روز گذشت و خبری جز
خمپاره های داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می-
کوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال
شهر بود و رگبار گلوله های داعش را به وضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزش-
های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن
محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم. تا اولین افطار
ماه رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم
چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه
نمانده است. تأسیسات آب آمرلی در سلیمان بیک بود و از
روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لوله ها نفت
و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این
چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای
چای استفاده کنم. شرایط سخت محاصره و جیرهبندی
آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف
مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای افطار به نان
و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل
شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش
گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب
هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریه های یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه
میکردیم؟ زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از
نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر
انداخت. عمو قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما
بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و
دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در
گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و
تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که
چند روزی میشد با انفجار دکل های برق، از کولر و پنکه
هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر
خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست
آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود
عباس به خانه نیامده و در سنگرهای شمالی شهر در برابر
داعشی ها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را
تمام کرده بود. زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا
آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری
لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. زنعمو نیمخیز شد
و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد
:»نرو پشت پنجره! دارن با خمپاره میزنن!« کلام عمو
تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد،
همه جا سیاه شد و شیشه های در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به
سمت دخترها دوید که خرده های شیشه روی سر و
صورتشان پاشیده بود.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
بزرگواران ببخشید بابت تاخیر امروز واقعا سرم شلوغ بود ان شاءالله از فردا هر روز در کانال قرارمیگیرد تا شما هم راضی باشید
شبتون مهدوی
یا علی
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
رفقا سیل صلوات میخاییم راه بندازیم تقدیم به شهید محسن حججی هر چقدر که فرستادید اعلام کنید لطفا🌸🌿
ممنون بابت اطلاعتون 😐
واقعا سیل راه انداختید 😉
اجرتون با اباعبدالله حسین (ع) 🌺
ان شالله همیشه سیل صلوات داشته باشیم دوستان اگه راضی باشید هر روز به نیابت هر شهید و ظهور آقاجانمون امام زمان(عج)
✨﷽✨
🌼معیارهای انتخاب همسر از نگاه پیامبر اکرم(ص)
✍ازدواج در نگاه هر کس معیارهایی دارد. با این حال، معیارهایی که بزرگان دین معرفی کرده اند، سالم ترین و مطمئن ترین معیارها است.
ایمان: در اسلام شرط اول انتخاب همسر ایمان و تقوا معرفی شده است. دین بنیان خانواده را حفظ می کند و همسر باتقوا بیشتر از همسری که تقوای کمتری دارد، می تواند اعتماد و آرامش شما را تامین کند. بنابراین پرهیزگاری شرط اول ازدواج از نگاه ائمه و معصومین است. کسی که پایبند به دین نباشد هیچ ضمانتی وجود ندارد که به رعایت حقوق همسر و زندگی مشترک پایبند باشد. در حدیثی از پیامبر اکرم(ص) نقل شده است که: وقتی کسی که به خواستگاری می آید و اخلاق و دین اش مایه رضایت است به او زن دهید که اگر چنین نکنید، فتنه و فساد زمین را پر خواهد کرد.
📚نهج الفصاحه ، ح۲۴۷
در حدیث دیگری از پیامبر اکرم(ص) نقل شده است که: با زن به خاطر 4 چیز ازدواج می شود: مال و ثروتش، زیبایی اش، دینداری اش و اصل و نسب خانواده اش؛ و تو با زنان متدین ازدواج کن.
📚کنز العمال
یہسلامبدیمبهحضࢪٺآقا🤚🌱
#السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةاللّٰهِفِىأَرْضِهِ🌿
🦋⃟📸
᷎᷎🌿⃟✨¦⇢#ارباب_دلم
بہهمہگفتمباافتخار
تنهابرایتونوڪرم.🌿.'
کَرْبَلٰایَتْآرِزوٓستْآقٰایْخُوبٓیْهٰا.♥️.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️کلیپ
🔸یار امام زمان(عج) کیه!
👤استاد پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{🌸🌿}
میبینےخواهࢪم...
#استوری
#شهیدانـهـ
چہزیباگفتحاجحسینخرازے♥️!'
یادمونباشھ!کہهرچےبراےِخُدا
کوچیکےوافتادگےکنیم
خدادرنظربقیہبزرگمونمیکنھ :)🖇
#شهیدحسینخرازی❤️
مےگفـٺ:
اگـهمیخـواۍاربعیـنبـرۍ،بـهدخٺـراربـآببگـۅ . .
چـوناونخۅبمیفھمـه؛
جـآمونـدنازقـآفلهحُسِیـنیعنـۍچـۍ..!🚶🏿♂
#دلتنـگاربعینٺیـمحُسِیـنجـآن:)
به همه ی الڪی مثلاها خندیدم
جز این ك نوشته بود :
امروزبا،بابام رفتم کارنامموگرفتم ؛
الکی مثلا من بابا دارم !
امضا:فرزند شهید : )
مامانش گفټ: رضاجان خسته نمیشۍ
همش مداحۍ گوش میدی عزیزم؟!
گفټ:مامان! کل الارض ڪربلا و کل یوم عاشورا...
#شهید_رضاعربلو...🍃
بهتغذیهاشخیلـۍاهمیتمیداد،
میگفت:مومنبایدبدنسالمداشتهباشه..✌️🏼-
یکۍازچیزهایۍکهترککرد،نوشابهبود🥤!-
.
توۍِاردوهاۍجهادۍیاهرجایۍکه
نوشابههمراهغذابود،نوشابهاشرو
بهمزایدهمیگذاشتومیفروخت..💸!-
.
معمولاازپنجاهتاشروعمیشد..
یادمهیکباریکۍازرفقاپونصدتاخرید!
البتههرکسۍصلواتبیشترۍمیفرستاد
نوشابهاشمالاوبود..(:📿-
.
#شهیدمحسنحججی🍀'!
#خدایآشکرت🌻🍓
بَرایِقلبِکوچکےکہبازھمتپید :)💌🎀
-الحمداللھعلےڪلحال🌱🤲🏼
‹♥️🗝›
•
❬چطور؎میتونےادامھبد؎؟/:
-منهردفعھنشستمشھدا
تاڪمرخمشدندستدرازڪردن
برامبلندمڪنن؛توبود؎
دستتونمیداد؎بھشون؟...𖨥ꔷ͜ꔷ💔❭
#وَللہڪھنامردیھ🖐🏿!
- - - - - - - - - - - - -✽
#شهیدآنہ
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
شمامجاهدتمامعیارمآییآسِدعلی🧿🌸
「♥️🖇•••」
فقطمیتونمبگم..
نـفسےلكالفـــدآ...(:'
#رهبرانه
•『🌶』
•
تویےکہتوپروفایلتازشہادتنوشتی
ازنفسکہهیچ،
ازحسابهایمجازیتمیتونےبگذری؟!
کانالت،پیجت،گروهت،ازکدوممےگذری؟!
#بدون_تعارف
#خودسازی🧕🌿
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
شهرِمنپرشدهازخَندههآیَت میدانمکهنگآهت جوابِدِلتَنگیهایمارامیدهد💔(:
قبل از اینڪه خودت بری دݪت رفته بود
حاجی پای روضه امام حسین چی گفتی ...
چقدر قشنگ خریدارت شدن !💔
حاجی شفاعت ما یادت نره✋️😔
بہسوریہکہاعزامشدهبود
بعضۍشبهاباهــمدرفضای مجازۍ
چٺمیکردیم بیشترحرفهایماݩ
احوالپرسۍبود او چیزی مینوشت
و من چیزی مینوشتمواندڪ آبۍ
میریختیمبرآتش دلتنگۍماݩ...
روزهای آخر ماموریتش بود
گوشۍتلفنهمراهمراڪہ روشن
کردم دیدمعباسبرایمکلۍپیام
فرستادهاست...!
وقتۍدیدهبودڪهمنآنلاین نیستم
نوشتہبود:
آمدمنبودۍ؛وعدهۍمابهشت..
🗣بہروایتهمسرشهید