بزرگواران ناشناس هاتون رو در یک کانال جداگانه جواب میدیم !...
لینک کانال در بیوگرافی موجوده 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگر میشود چنین آقایے با چنین سوادی نتواند کشوری را، ملتے را به بهترین درجات برساند؟😍
#عجبحلوایقندیتو❤️
مےگفت:
بہجاۍاینڪھعڪسخودتونو بزارید
پروفایلتابقیہبادیدنشبہگناھبیفتن؛
یہتلنگرقشنگبزاریدڪہبادیدنش
بہخودشونبیان..!👌🏻
#شہیدابومہدےالمہندس
سیمخـاردارِنفـسمیدونیینیچی؟🤔
یعنــــی👇🏻
واردِهرکانالینشـی❌
واردِهرگپینشـی🚫
واردِهرپیوینشـی❗️
واردِهربحثینشـی⚠️
[هر=فضاییکهازخـدادورتکنـه]
آره!توفضـایمجازیهممـیتونـی
جلوینفـستروبگیـری😇😉😉
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_سی_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
کلید ماشینم رو برداشتم و از خونه خارج شدم که با یاد آوری اینکه هیچ پولی در بساط ندارم آهی کشیدم .
حالا چی کار کنم ؟!
آها داداش کاوی جون !
خنده ای کردم و با زدن بشکنی دوباره برگشتم به سمت خونه .
خیلی سریع در هال رو باز کردم و وارد خونه شدم .
به سمت تلفن رفتم و شماره کاوه رو گرفتم .
آهنگ پیشوازش شروع کرد به خوندن ...
کرب و بلا نبر ز یادم جوونیمو پای تو دادم .
کرب و بلا نبر ز یادم جوونیمو پای تو دادم .
از ما که گذشت اما غمم همینه الهی هیچکس داغ حرمت نبینه .
قدم قدم میگم ای دل ای دل .
حرم حرم میگم ای دل ای دل .
امان امان ای دل .
امان امان ای دل .
امان امان ای دل .
صداش توی گوشی پیچید .
+ بله .
با خنده گفتم :
- امان امان ای دل .
امان امان ای دل .
با صدای بلندی داد زدم :
- امان امان ای دل .
ببین دختر مردم چه بلایی سرت آورده .
+ زهر مار !
چته تو !
از پشت تلفن هم میشد خجالتش رو حس کرد ـ
خنده ی بلندی کردم و گفتم :
- آقایی که جوونیت رو پای کربلا دادی یه زحمتی بکش یکم پول برای ما واریز کن .
+ چقدری لازم داری ؟
- حدودا ده میلیون .
+ ده میلیون !
- چته ؟
مگه نداری ؟!
ماشین زیر پات که صد میلیون می ارزه !
خسیس .
من کارتم گمشده .
حالا داری یا نه ؟!
+ دارم .
ولی الان نمی تونم واریز کنم .
یه کارت توی کشوی میزم هست همون جایی که صبح مهر و جانماز در آوردی .
اون رو بردار .
- حله داداچ .
فقط رمزش چنده ؟!
+ تاریخ تولد خودم .
- آخه اینم شد رمز !
حله کاوی جون .
فدات داداشی .
جوابمو نداد و گوشی رو قطع کرد .
من هم سریع به سمت اتاقش دویدم و بعد از برداشتن کارت از خونه خارج شدم .
پام رو ، روی پدال گاز گذاشتم ...
بسم اللهی زیر لب گفتم و با سرعت به سمت خونه کاملیا حرکت کردم .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
دختـرانزینبــے
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_سی_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بعد از یک ساعت رانندگی به خونه کاملیا رسیدم ، حسابی متروکه شده بود به طوری که اول شک کردم خونه کاملیا هست یا نه.
از ماشین پیاده شدم و درهاش رو کاملا قفل کردم .
چند تا پسر بچه داشتند توی کوچه فوتبال بازی می کردند به سمتشون رفتم و با صدای بلندی گفتم :
- آهای ...
یه لحظه یاد آراد افتادم .
من نباید دیگه از ادبیات قدیمیم استفاده کنم .
به همین خاطر ، رو به پسر بچه بوری گفتم :
- پسر خوشگله .
میشه چند لحظه بیای اینجا ؟
پسره توپ فوتبال رو از روی زمین برداشت و به سمتم اومد .
با صدای خنده داری گفت :
+ چی کارم داری خانوم خوشگله .
تک خنده ای کردم و گفتم :
- تو که خیلی خوشگل تر از منی .
ببین خوشگله این ماشین منه ، من میرم تو این خونه .
حواست به ماشینم باشه ، زیادم طرف این ماشین نیاین و توپ بازی نکنید .
متوجه شدی !
+ حله چشم قشنگ.
از شیرین زبونیش خندم گرفت و دستی توی موهاش کشیدم و به سمت در حیاط خونه کاملیا حرکت کردم .
با کلید ماشین چند باری محکم توی در زدم .
آیفون برداشته شد و کسی با صدای خماری گفت :
+ کیه ؟
- منم مروا .
+ وایسا اومدم .
- آنالی تویی ؟
+ پ ن پ عممه !
وایسا اومدم .
صدای گذاشته شدن آیفون اومد .
خدای من !
چرا صداش اینجوری بود !
بعد از گذشت چند دقیقه منتظر موندن در حیاط باز شد .
با تعجب نگاهی به آنالی کردم و هین بلندی کشیدم .
دهنم تا آخر باز شد و با تعجب بهش زل زدم .
+ چته ؟
بیا تو تا آبرومون رو نبردی .
آنالی چنگی به مانتوم زد و هلم داد داخل خونه .
در حیاط رو هم محکم بست .
دستم رو محکم از دستش جدا کردم و با صدای بلندی گفتم :
- چه غلطی کردی !
ا ... این چه وضعیه ؟!
آنالی به سمتم حمله ور شد و مچ دو تا دستام رو گرفت :
+ خفه شو مروا خفه شو !
صداتو برای من بالا نبر که همین جا چالت میکنم !
با همه ی توانم دستام رو از دستش جدا کردم که روی زمین افتاد .
به سمتش رفتم و در حالی که روی زمین افتاده بود کنارش زانو زدم و با داد گفتم :
- آنالی چه غلطی کردی تو ؟!
بنال آنالی !
بنال بنال بنال !
با خودت چی کار کردی دختره نفهم !
آنالی شروع کرد به گریه کردن و با داد گفت :
+ بدبخت شدم مروا !
مروا بدبخت شدم !
دستش رو ، روی زانوهام گذاشت و از روی زمین بلند شد .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
دختــرانزینبــے
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_سی_و_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
من هم خیلی سریع از روی زمین بلند شدم و به سمتش رفتم که با صدای پر از بغض گفت :
+ نیا مروا .
نیا .
برو .
- چ ... چی میگی ؟!
حرف بزن !
چرا اینجوری شدی ؟!
چه بلایی سر خودت آوردی ؟
لبخند تلخی زد و با گریه گفت :
+ خیلی دوست دارم مروا .
خیلی دوست دارم .
بهترینی !
نگاهی بهم کرد و با سرعت به سمت گلدون های کنار حوض رفتم .
متوجه شدم میخواد چی کار کنه برای همین با جیغ به سمتش دویدم .
گلدون رو بالای سرش گرفت و با داد گفت :
+دیگه خسته شدم .
برو مروا برو !
با صدای بلندی داد زدم :
- نـــه !
و به سمتش دویدم همین که خواست گلدون رو به سرش بکوبونه با دستم سیلی به صورتش زدم که تعادلش رو از دست داد ،
توی همین حال گلدون رو از دستش گرفتم و گوشه ای انداختم که خورد شد .
یقه اش رو گرفتم و با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفتم :
- آنالی حرف بزن که به جون آراد قسم میکشمت !
سرشو بلند کرد و با چشمای پر از اشکش بهم نگاهی کرد که متوجه حرفم شدم .
ای لعنت بهت آراد .
لعنت .
+ م ... میگم .
- بگو .
حرف بزن ...
بگو چرا اینجوری شدی ؟!
دستم رو زیر چونش زدم و با ناخن های بلندم سرش رو بلند کردم .
- د آخه بنال دختره نفهم !
چرا صورتت اینجوری شده .
هق هقش بلند شد ...
دستام رو از یقش جدا کرد و روی زمین نشست که سریع کنارش نشستم.
+ م ... مروا .
هق هقش رو از سر گرفت که با داد گفتم :
- خفه شو .
فقط خفه شو .
صدات رو ببر ، صدات رو نشنوم .
گریه نکن ، حرف بزن ، حرف !
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
دختـرانزینبــے
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_سی_و_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
با آستینش بینش رو تمیز کرد و در حالی که فین فین می کرد گفت :
+ ب ... باشه .
از اول میگم .
خواست گریه کنه که گلدونی که کنارم بود رو ، روی زمین زدم که شکسته شد .
آنالی تکونی خورد و با ترس آب دهنش رو قورت داد.
+ اون روزای اولی که رفتی خیلی حالم خراب بود .
خیلی خیلی ...
یه روز توی دانشگاه حالم بهم خورد .
کاملیا اتفاقی دیدم و ازم پرسید چرا حالم بد شده .
منم بهش گفتم که بخاطر تو اینجوری شدم .
بهم گفت تو ارزش این همه حال بد رو نداری ، بهم گفت باید قوی باشم و روی پای خودم بایستم .
هق هقش بلند شد و من بیشتر کنجکاو شدم ببینم قضیه از چه قراره .
بعد از چند دقیقه ادامه داد :
+ کاملیا گفت قراره یه پارتی برگزار کنن و از من خواست که دعوتش رو قبول کنم و همراهش برم .
مروا غلط کردم ، بخدا غلط کردم ...
در حالی که گریه می کرد گفت :
+ من هم باهاش رفتم ...
اولاش همه چیز خیلی خوب پیش رفت خیلی خوب بود اما کم کم خیلی ها رفتن و جمعیتی که اونجا بودن رفته رفته کمتر و کمتر شد .
دیگه نصف شب بود منم رفتم تا کاملیا رو پیدا کنم و بهش بگم منم میخوام برم خونه ...
با داد گفت :
+ مروا مروا بدبخت شدم .
و با دستاش به صورتش ضربه زد ، سریع به سمتش رفتم و جلوش رو گرفتم .
- بعدش چی شد آنالی ؟
بعدش چی شد ؟!
یالا بگو .
+ پیداش کردم ، کنار ساشا و چند نفر دیگه گوشه ای نشسته بودند ، صدای خنده هاشون خیلی روی مخم رژه میرفت خیلی ...
بهش گفتم میخوام برم خونه .
که گفت تازه جمع خودمونی شده بمون .
به اجبار موندم و کنارشون نشستم .
کاملیا سیگاری به سمتم گرفت و ازم خواست که سیگار بکشم .
چشمام گرد شد و با داد گفتم :
- نگو که اون لامصبو کشیدی !
فین فینی کرد و گفت :
+ اولش گفتم نمیخوام اهل این کارا نیستم .
خیلی اصرار کرد و گفت همین که باره .
یه شب که هزار شب نمیشه !
منم ازش گرفتم و یکم کشیدم .
اطرافیانش خیلی تشویقم کردن که بکشم .
اون شب تموم شد و موقعی که خواستم برگردم خونه کاملیا یه پاکت سیگار بهم داد منم ازش گرفتم .
در حالی که می نالید ادامه داد :
+ اون شب تا صبح سه تا دیگه کشیدم .
مروا دیگه بهش عادت کرده بودم ، عادت .
مصرفم توی روز خیلی زیاد شده بود خیلی ...
رفته رفته زیر چشمام سیاه شد و هر کاری میکردم که با آرایش بپوشونمش اصلا فایده ای نداشت .
دهنم هم مرتب بوی سیگار می داد !
مامانم چند باری متوجه شد اما به روم نیاورد ...
این مدت هرچی لازم داشتم کاملیا و ساشا برام آماده میکردند و کم وکسری نداشتم پول خرید سیگارم اونها بهم میدادن .
یه روز خدمتکار خونمون داشته اتاق من رو تمیز میکرده که چند تا پاکت سیگار توی کشو میبینه .
میره نشون مامانم میده و مامانمم همه چیز رو متوجه میشه .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
دختــرانزینبــے
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_چهل_ام
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
+ مامانم دقیقا یک روز قبل از اینکه بهم زنگ بزنی و ازم پول بخوای همه چیز رو متوجه شد و بهم هشدار داد که اگر ادامه بدم از خونه بیرونم میکنه !
منم همه چیز رو به کاملیا گفتم
اونم گفت که خودش ازم حمایت میکنه ، بهم گفت بیام پیش خودش .
صبح همون روزی که بهم زنگ زدی من فرار کردم و اومدم پیش کاملیا .
همه چیز خیلی خوب پیش رفت ...
ازم حمایت می کرد هم خودش هم ساشا .
تا اینکه ...
به اینجای حرفش که رسید هق هقش بلند شد .
با صدای بلندی فریاد زدم :
- د حرف بزن .
جون به لبم کردی .
با دستاش اشکاش رو پس زد و با صدایی پر از بغض گفت :
+ تا اینکه دو روز پیش یکی در زد فکر کردم کاملیاست ، رفتم دم در دیدم خودش نیست و یه پسر جوونه .
هق هقش بلند شد اما این بار مانع گریه کردنش نشدم .
بعد از چند دقیقه گفتم :
- ادامه بده .
با چشمای قرمزش نگاهی بهم کرد .
+ گفت از طرف کامیا اومده و کاملیا گفته همراه اون پسره برم .
میدونستم چه نقشه کثیفی توی سرشه برای همین خواستم از خونه بیرونش کنم ولی چاقو کشید .
شالش رو از سرش در آورد که با دیدن گلوی زخمیش هین بلندش کشیدم .
+ میبینی !
از دو روز پیش تا حالا کاملیا اصلا اینجا نیومده ، مروا خیلی حالم بده خیلی ...
بدنم خیلی درد میکنه ، خیلی ...
اصلا چیزی نخوردم از دو روز پیش ، خونه خالیِ خالیه .
کاملیا امروز صبح بهم زنگ زد ...
حرفش رو خورد و چیزی نگفت که با داد گفتم :
- چی بهت گفت ؟!
+ مروا عصبانی نشو !
خواهش میکنم عصبی نشو !
گفت امشب همون خونه قبلی پارتی دارن ، گفت که برم .
گفت اگر نیای هر چیزی دیدم از چشم خودم دیدم .
در حالی که از روی زمین بلند شدم دستی به موهای پرشونم کشیدم و گفتم :
- غلط کرده دختره ...
استغفرالله .
دستم رو زیر بازوی آنالی گذاشتم و گفتم :
- بلند شو .
یالا بلند شو .
+ چی کارم داری ؟!
میخوای چی کار کنی ؟
- آنالی هیچی نگو !
یه کلمه دیگه حرف بزنی خودمو این خونه رو به آتیش می کشم .
کلید ماشینم رو به سمتش گرفتم و گفتم :
- میری توی ماشین میشینی تا بیام .
فهمیدی !
هیچ جا نمیری فقط بشین تا بیام .
آنالی به ولای علی قسم ،ا گه بیام و توی ماشین نباشی ...
+ باشه باشه فهمیدم .
با رفتن آنالی ، روی زمین افتادم .
تحمل این درد خیلی سخت بود .
این که از خواهرت ، از رفیقت .
از تنها پشتیبان این همه سالت ، بخوان سوءاستفاده کنن ، کمرت رو میشکونه .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
دختـرانزینبــے
#صرفاجهتاطلاع🌱
+ از اون کبابفروشی که بهت گوشت الاغ داده میگذری؟!
- معلومه که نه...
+ گوشت سگ چی؟!
- نه...
+ اطرافت رو نگا...
خیلیا دارن بهت گوشت آدم مرده میدن!
#غیبت_نکنیم
🚫 تلنگر
🔸 #شهید_حسین_معز_غلامی :
🦋 جدی گرفتهایم زندگیِ دنیایی را
و شوخی گرفتهایم قیامت را
کاش قبل از اینکه بیدارمان کنند،
بیدار شویم!
#تلنگرانھ
تو داخل این اوضاع به فکر امـــام زمــانــتــی🏳️🌹...؟
[جلوی خودتو میگیری که کاری نکنی ناراحت بشه💔🍃]
گناه نمیکنی بخاطر قلب شکسته ی اون💔🏴
«خــیـلـی مــردی✌️💖»
❖میگفت:🗣
فڪرتكهشد #امامزمان،،
دلتمیشهامام زمانی
عقلتمیشه امامزمانے
تصمیمهاتمیشهامام زمانے
تمام زندگیت میشه امامزمانی
#رنگآقارومیگیریكمکم...
⃤🌹 فقطاگهتویفكرتدائم
امـامزمانـتباشه...🌱
⃤🌹خودتودرگیرامامزمانکنرفیق!!
تا فکرگناه همطرفتنیاد؛♥️😊
『اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
•ــــــــــ••ـــــــــــــ•
🌾🌻
🌲⃟🍁¦⇢ #تلنگرانه
آنھا کھ از پلِ صࢪاط میگذرند ؛
قبلاً از خیلێ چیزها گذشتھ اند . .
باید بگذرۍ، تا بگذࢪی (: !
♡|شھیدحمیدسیاهڪالیمࢪادۍ🌱
♥یا صاحب الزمان♥:
#شهیدانہ 🕊
مےگفت :
توی گودال شهید پیدا کردیم✨
هرچه خاک بیرون میریخت باز
برمیگشت..!‼️
اذان شد گفتیم بریم فردا برگردیم🌿
شب خواب جوانی را دیدم 🌙
که گفت : دوست دارم گمنام بمانم💌
بیل را بردار و برو......🌻(:
#شهیدگمنامخوشنامتویے