«ڪُدهِدیـہدوشَنبـھسورۍ...!🎈🎁»
‹ستـٰارھ𝟏𝟎𝟎ستـٰارھ𝟔𝟒مربـع›
#هَمـراھِاول...!🚎
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
چقدر گریه کنم تا نگام کنی؟:)💔
نکن با ما اینجوری .. 🥀
#غیبتنکنیم⚠️
+آخ آخ شنیدنی میگن فلانی چیکار کـ...
-هیس🤫 زشته مؤمن
خوب نیست پشت سر دیگرون حرف بزنی ها...❗️⚡️
+ خُب میخواست نکنه چنین کاری رو!
بمن چه!🤨
- ای بابا شاید اصلا این کارو نکرده باشه
اونوقت چی!؟💥
_نچ من مطمئنم که این کارو کرده!😏
حاجی من خودم چند وقته روش زوم کردم، متوجه کاراش شدم دیگه..🔍
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌱
#امام_زمان🕊
تواینهوایکچاییکنفرهمیچسبہ !
قبولدارۍ ؟ 🙂💔
#ساختخودمونِ
•[ ]•
@dokhtaranzeinabi00
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت12
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
﴿ آیـھ ﴾
داداش و مجتبے در حال صحبت کردن بودن چقدر باهم صمیمےان !
آدم فکر میکنه چهار یل پنج ساله از رفاقتشون میگذره ..
پا رو پا انداخته بالاۍ صندلے نشسته بودم که تازه یاد قرارم با عاطفه افتادم
زودۍ گوشیم رو از جیبم در آوردم که دیدم تقریبا بالای ²⁰ بار زنگ زده بود ..
طفلکے احتمالا دلش هزار راه رفته ..
انقدر همه چے اتفاقے شده بود که کلا عاطفه رو فراموش کردم
گوشے دستم بود و قصد داشتم بهش زنگ بزنم که زنگ خورد
وصلش کردم انقدر نگران بود که یکسره صحبت کرد :_الو سلام آیـه تو کجایے ¹ ساعته دارم بهت زنگ میزنم نه جوابمو میدۍ نه از خودت خبرۍ ، نمیگے نگرانت میشم دختر !
انقدر تو گوشے بلند صحبت کرده بود که وقتے حرفش تموم شد حیدر برگشت سمتم و با حالت صورت گفت چیشده !
سرمو به علامت هیچے تکون دادم
نفس عمیقے کشیدم تا بتونم صحبت کنم :+سلام عزیزم ببخشید برام یه اتفاقے افتاد نمیتونستم باهات تماس بگیرم الان کجایے آجے ؟
نفس هاۍ مکرّرش از تو گوشے نشان از کلافگیش بود
مکثے کرد و گفت :_خونهام دیگه ، آیـه مردم از نگرانے الان کجایے تو ؟
به دورو بر یک نگاهے انداختم و :+بیمارستانم !
نگران ادامه داد :_بیمارستان برا چے ؟ آیـه چرا درست و حسابے حرف نمیزنے ! ببینم برات اتفاقے افتاده .. تصادف کردۍ ها ؟!
خندیدمو :+نه بابا من تصادف بکن نیستم
_عه زبونتو گاز بگیر ..
+نه آجے جونم تصادف نکردم قضیهاش مفصله باز بعدا برات میگم ¡
_نه خیر آدرس بیمارستان رو بده میام اونجا ببینم چه خبره .. وگرنه دلم آروم نمیگیره
+نه عاطے تو ...
اجازه نداد حرفمو ادامه بدم
و زودۍ تقریبا با عصبانیت گفت :_همین که گفتم آدرس رو برام پیامک کن .. و قطع کرد
لبخندۍ از سر لجبازیش زدمو آدرس رو براش فرستادم که دکتر وارد اتاق شد رفت سمت مجتبے
و با دیدنش که نشسته بود با عصبانیت رو به حیدر گفت :_مگه من نگفتم نباید دستشون رو تکون بدن !
حیدر سعے داشت جلوۍ خندشو بگیره
رو به مجتبے گفت :_بفرمایید تحویل بگیرید آقا مجتبے .. چندبار بهتون گفتم آقا دکتر ناراحت میشن هوم ؟
مجتبے هم خندید :_اۍ بابا آقاۍ دکتر مگه من بچهام ؟
پوزخندۍ زدم که هر سه نفر یه نگاهے بهم انداختن هول شدم و گوشیمو از جیبم در آوردم ...
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
#صرفاجھتاطلاع . .
بابتخستگۍچشماتانگشتهاتاگـراینانتیجہ
ندنفایدهاۍبراتنداشتہباشن
بایــداوندنیاجواببدۍ!
حقالنفسِحقالنفس!