#حق!!
_آدامسهاازبچگیدارنسعیمیکنن بهمونبفهموننهیچشیرینیموندگار
نیست!(:
🌱| @dokhtaranzeinabi00
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت36
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
بعد از این حرفم نفس عمیقے کشیدم تا از اضطرابم کم بشه که گفت :
_چے .. چے گفتین !
اول فکر کردم ناراحت شدم اما مشخص بود بهشون شوک وارد شده ، .. البته حق هم داشتند ..
سعے کردم خیلے خونسرد بگم :+خانم جلالے یک مسئلهاۍ هست لازم دونستم قبل از هر چیزۍ بهتون بگم .. ببخشید رک صخبت میکنم اگر اشکال نداشته باشه
میخواستم بگم من علاقهاۍ نسبت به شما در دلم نیست و میخوام کاملا سنتے پیش برم اما میدونم علاقه بعد از ازدواج هم صورت میگیره من ...
تا این جمله رو گفتم یک خانم اومد و کنار میز وایستاد .
سر بلند کردم که دیدم خانم عبدیه !
بلند شدم
تعجب کردم ، با غضب بهم نگاه کرد که سرمو انداختم پایین که ناگهان ...
……
﴿ آیـھ ﴾
رفتم پشت میزۍ که مجتبے نشسته بود حرفاش به راحتے شنیده میشد
نمیخواستم گوش بدم هر چند خیلے دوست داشتم ببینم چے میگه ، اومدم برگردم که با حرفے که زد باعث شد سرجام بایستم
شنیدم که گفت میخواد بره خواستگاریش !
عصبے شدم نمیدونم چرا ناراحت شدم
هر چند ، چند روزۍ بیشتر نبود که مجتبے رو دیده و شناخته بودم ولے خیلے روش حساس بودم یعنے میتونم بگم حداقل الان تو این حس نمیتونم خودمو درک کنم
جمله بعدۍ رو که زد دووم نیاوردم و همین باعث شد برم جلو ..
ولے اۍ کاش نمیرفتم ..
رفتم جلو و کنار میز وایستادم عاطفه سرشو آورد بالا که دیدم اشک تو چشمهاشه ..
با دیدن اشکش جریحهدار تر شدم
مجتبے هم با دیدنم با تعجب بلند شد
هیچے دست خودم نبود گفتم :+ت..و ..تو چطور ....
دیگه دووم نیاوردم و دستم با شدت رفت سمت صورتش ...
باورم نمیشد من .. من بهش سیلے زده بودم یک قدم رفتم عقب
طفلکے دستش رو صورتش بود ، از بس شدت زیاد بود صورتش به طرف دیگه پرت شد ...
همه نگاهها کشیده شد سمت ما یه نگاه زیر چشمے به جمع کردمو یه نگاه هم به عاطفه که با ترس و اضطراب به من و گاهے به مجتبے نگاه میکرد ..
نگاش کردم که دیدم با دستش آروم صورتش رو ماساژ میده ؛ حتے یه نگاه هم بهم نکرد یه جیک هم نکرد
از این سکوتش بیشتر میترسیدم
کاشکے داد میزد کاشکے آبروم رو میبرد کاشکے یه کارۍ میکرد اما ساکت نمیشد
یک قطره اشک همزمان هم از چشم من چکید هم مجتبے ..
که گفتم :+من دست .. دسته خودم نبود من آقا مجتب..
نراشت ادامه بدم :_ممنون
مبهوت بهش نگاه کردم که گفت ...
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
#بدونیم🖐🏻
یادت باشھ خٌـدا هممونو
به یه اندازه دوست داره.
فقط امتحانامون فرق داره.
پس نگو فقط من مشکل دارم.
🌱| @dokhtaranzeinabi00
امروز لباس مشکی بپوش...
آهنگ نذار..بیشتر مواظب چشمات باش...
امروز شیطون بیشتر تورو میخواد به گناه بکشونه😒...
ولی این کارو نکن...حضرت زهرا مادر حقیقیت امروز شهید میشه....🥀
مادرت شهید شده باشه بازم فکره گناه به ذهنت میاد؟
#فاطمیه🏴💔
خودسازی+دینداریِ لذت بخش
💔
ܝ̣ܝܝܝܩܢ ܙܠܠّܘ ܙܠܝܟܩܝܢ̇ ܙܠܝܟܝ̤ܩܢ
تو سراغ من بیا
چه کنم فراقتُ حسین؟....
#ازدورسلام
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 🥀
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃@dokhtaranzeinabi00💞
هدایت شده از 『 دختࢪاݩ زینبـے 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️کار سازترین توسل، توسل به حضرت زهرا سلام الله علیهاست
🎤استاد عالی
اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
#تلنگر🙂✋🏽
میگفت:
وقتیرفتیقبرستونبالاسرِیکیازقبرها
بایست..
فاصلهتوبااونقبربهنیممترهمنمیرسه!
فرقِشمابااونا،تویِنیممترفاصلهست..
بهفاصلههافکرکنید،کارهاتون،بهنیممترها!
کسیچهمیدونه!
شایدچنددقیقهبعدشفاصلهماهمباآدما
نیممتربود..‼️🚶🏽♂
#حق..🌿
🌱| @dokhtaranzeinabi00
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت37
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
یک قطره اشک همزمان هم از چشم من چکید هم مجتبے ..
که گفتم :+من دست .. دسته خودم نبود من آقا مجتب..
نراشت ادامه بدم :_ممنون
مبهوت بهش نگاه کردم
بعد از مکثے ادامه داد :_خیلے وقت بود سیلے نخورده بودم .. فکر کنم بجا بود تا به خودم بیام ..
سر بلند کردم که دیدم چشمهاش قرمزه دلم هرۍ ریخت بعد از دو ثانیه گفت :_یا علے
به طرف در ورودۍ اصلے رستوران حرکت کرد با ورودش به رستوران رها اومد طرفمون
مجتبے رفت و من موندمو این بیآبرویے که نمیدونستم چطورۍ جمعش کنم ..
واقعا کارم اشتباه بود ، جواب داداش رو چے بدم اگه بفهمه چطورۍ سرشو جلو مجتبے بلند کنه ..
اصلا من چرا باید روۍ این غیرتے بشم چرا دلم نخواد با عاطفه ازدواج کنه ..
رها وقتے من رو تو اون وضعیت دید با نگرانے گفت :_چیشده آیـه ؟!
با استرس و اضطراب و با چشمهای اشکے گفتم :+من .. رها من .. زدمش من .. یه پسر رو زدم ¡
درسته وضع حجابم درست نبود اما عادت نداشتم به پسر نامحرم دست بزنم برا خودم حد و حدودۍ داشتم .. رها اومد سمتم و بغلم کرد
عاطفه هم که تا حالا اونجا وایستاده بود و شاهد این اتفاقات بود اومد سمتمو زد زیر گریه ..
با چه رویے برمیگشتم داخل ؟!
چطورۍ تو چشاش نگاه کنم ..
رو به رها گفتم :+رها برو داخل کیفم رو بیار بدو ..
تندۍ گفت :_چرا ؟ کیفو میخواۍ چیکار !
تقریبا داد زدم :+میگم برو دیگه برو ..
_باشه باشه تو آروم باش چیزۍ نشده که ..
به عاطفه نگاه کردم که اوند بغلم :_عزیزم چرا صورتت اینطوریه ؟ چرا رنگت پریده ! ..
زدم زیر گریه :+نمیدونم عاطے دلم داره از جا در میاد خواهرۍ یه کارۍ کن ..
_چیکار کنم قربونت برم ؟!
+نمیدونم وای خدا ..
با اتمام این حرفم رها بدو اومد سمتم و کوله رو بهم داد بدون هیچ حرفے از بغل عاطفه اومدم بیرون و کولهامو انداختم رو دوشم و به سمت خیابون دویدم ...
به صدا زدن های رها و عاطفه بی توجه یک خطے گرفتم وقتے سوار شدم هق هقم اوج گرفت
که راننده گفت :_خانم اتفاقے افتاده ؟
نگاش کردمو چیزۍ نگفتم ؛ همانطور به راهش ادامه داد به یه جاۍ خلوت که رسیدیم بهش گفتم نگه داره ..
باید خودمو خالے میکردم ، کرایه رو حساب کردم و به طرف مقصدۍ نامعلوم حرکت کردم
تو راه چشمم به یک پارک خورد رفتم داخل و روی یکے از نیمکت ها نشستم انقدر گریه کردم تا آروم شدم که یکدفعه ....
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •