یارانبسماللهگفتندوردشدندازآب
منختمقرآنڪردمودرگیرمُردابم !
#بہخودمونبیایم📬
@dokhtaranzeinabi00
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
_
مھم اون بالاییہ داداش
اون دنیا ازت نمیپرسن مردم ازت راضۍ بودن میپرسن خدا ازت راضۍ بود...؟🚶🏻♀
خب دوستان
بیشترین درخواسٺ درمورد محفل
محفݪ در مورد حجاب بود کہ درخواسٺ دادن قرار داده بشہ
ان شاء اللّٰہ فردا میزاریم☺️✨
هدایت شده از پشـتجبــهہ
❨به گـوشــیم رفقــا↯❩
https://harfeto.timefriend.net/16466821760111
هـر چی میخــواید بـھ صـورت ناشـناس بـھ گـوشمون برسـونید ^^!..🌿
حرفے ..☺️
انتقادی .. 🤕
پیشنهادی ! 🙃
جوابتـون رو اینجـا میدیـم ⇩
@jebhe00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلگویه_های_فرزندان_شهدا💛🍃
دلگویه های فرزند شهید مدافع حرم هادی طارمی:
یه حرفی به بابا می زنی!؟ فقط میخوام بگم بابا خیلی دوست دارم😭❤️
#شهید_هادی_طارمی🌿
@dokhtaranzeinabi00
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت99
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
رفتم پشت در ..
مجتبے هنوز نرفته بود و داشت به حرکات من نگاه میکرد آروم در زدم :+مائده خانم ..
مهمون نمیخواۍ ؟
طولے نکشید که در اتاق آروم باز شد و یه دختر خانمے تقریبا هم قد من ، با چهره دخترونه نمایان شد ..
لبخندۍ زدمو دستامو باز کردم
به زور هم که بود خندیدو یه نگاه به پشت سرم انداختو اومد بغلم ..
زیر گوشش لب زدم :+شما چقدر خوشگلے !
لبخندۍ زدو گفت :_واقعا ؟
سرۍ به نشانه تایید تکون دادم که گفت :_اما .. شما که خوشگل ترۍ ؟ ..
+نه نه .. شما ..
از لجبازۍ که داشتیم هر دو با هم خندیدیم ..
خوشحال بودم از اینکه حداقل اول کار یکم خندید ، امیدوار بودم که بتونم روحیه اش رو عوض کنم ¡
همینطور داشتم نگاش میکردم که گفت :_بفرمایید داخل ..
با اشاره مائده وارد اتاقش شدم
دهنم باز موند ..
+واۍ دختر عالیه ..
سوالے نگام کرد :_چے عالیه ؟
+اتاقت چه قشنگه ! مثل یه مکان فرهنگے میمونه ..
لبخندۍ زد که ادامه دادم:+اینا عکس هاۍ کیه ؟
سرشو بلند کرد که جواب بده اما همون لحظه صداۍ مجتبے باعث شد ساکت بشه :_عکس هاۍ شهداست ..
برگشتمو یه نگاه به مجتبے انداختم ..
+آها بله !..
مائده جون باز بعدا باید همشون رو برام معرفے کنیا !..
خندیدو گفت :_من درست نمیشناسمشون !
اطلاعات کامل رو داداشم داره ..
اخم مصنوعے کردمو :+پس .. چرا عکساشون رو زدۍ به اتاقت ؟
_اومم اینجا اتاق من نیست اینجا اتاق مجتبے هستش ...
چقدر ضایع شدم !
با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه انداختم چقدر همه چیز تمیزو ردیف چیده شده بود !
پسرا هم مگه انقدر تمیز ان ؟
شونه اۍ براۍ خودم بالا انداختم ..
رو به مائده گفتم :+اوهوم .. پس .. اتاق تو کجاست ؟
_اتاق من !
راستش داریم اتاقمو رنگ میکنیم ..
منم مجبورم تو این چند روز وسایلمو بیارم اتاق داداشم .. نصف وسایل اینجا واسه منه ..
+آها پس خوبه ..
میخواستم به حرف زدن ادامه بدم که مجتبے اجازه نداد ، کلافه برگشتم سمتش ..
_آبجے ما داریم میریم .. مواظب خودتون باشید هر کسے هم زنگ خونه رو زد جواب ندید ..
اگر کارۍ داشته باشن برام زنگ میزنن خب !
مائده به نشانه تایید سرشو تکون دادو :_چشم ..
مجتبے خندیدو آروم طورۍ که راحت میتونستم بشنوم گفت :_اون لباساتو هم عوض کن ..
مائده یه نگاه به خودش انداختو :_عه داداشش چه اشکالے داره ؟
_هیچے .. فعلا ..
رو به من گفت :_ببخشید میشه چند لحظه تشریف بیارید ..
به خودم اشاره کردمو :+مـ..ـن ؟..
عا باشه حتما ..
به مائده گفتم :+الان میام ..
سرۍ تکون دادو :_اوهوم باشه ..
رفت کنار در یک اتاقے وایستاد منم رسیدم اونجا ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت100
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
رو به من گفت :_ببخشید میشه چند لحظه تشریف بیارید ..
به خودم اشاره کردمو :+مـ..ـن ؟..
عا باشه حتما ..
به مائده گفتم :+الان میام ..
سرۍ تکون دادو :_اوهوم باشه ..
رفت کنار در یک اتاقے وایستاد منم رسیدم اونجا ..
سر به زیر گفت :_اولا شرمنده واقعا افتادین تو زحمت ..
تندۍ گفتم :+نه خواهش میکنم .. این چه حرفیه ..
همینطور ادامه داد :_راستش چطور بگم ..
مائده حالش زیاد خوب نیست میخواستم ازتون بخوام تو این چند ساعت حرفے از مادرش نزدید ..
چون ..
+بله درسته متوجهم .. چشم
همانطور که دست میزاشت تو جیبش گفت :_ممنونم واقعا ..
خدانگهدار ..
داشت میرفت که ناخود از دهنم پرید :+یاعلے..
از حرکت وایستاد انگارۍ خندیدو گفت :_علے یارتون ..
سرمو انداختم پایین تا رفت ..
برگشتم اتاق مائده که دیدم نیست ..
همونجا رو تخت نشستم تا بیاد ..
طولے نکشید که سینے به دست برگشت ..
+واۍ دختر اینکارا چیه .. بیا بشین اومدم خودتو ببینم ..!
_اونطورۍ که نمیشه ..
انگار دختر خیلے خجالتے بود .. ازش خوشم میومد ..
یه حس خوبی داشت ..
اومد نشست کنارم ..
طورۍ نشستم که راحت بتونم ببینمش ..
منو تا حالا ندیده بود !
پس فکر کنم براۍ اولین بارِ ¡
رو بهش گفتم :+اولین بارِ که منو میبینے درسته ؟
یکم مکث کردو :_اومم خیر ..
تعجب کردم :+خیر ؟ یعنے منو قبلا دیدۍ ؟
سرۍ تکون دادو :_بله که دیدم ..
تندۍ ازش پرسیدم :+کجا دیدیم ؟
_وقتے دانشگاه بودید ..
+دانشگاه ؟
_میگم آیـه جون .. میتونم راحت باهات صحبت کنم ؟ آخه یه حس خوبے دارۍ ! احساس میکنم خواهرمے و چند ساله که میشناسمت ..
با خوشحالے گفتم :+واۍ بله .. خیلے هم عالے منم همین حسو نسبت به تو دارم ..
خندیدو :_خب بریم سر اصل مطلب چند بارۍ اومدم دانشگاهتون تا داداشم رو ببینمو کارش داشتم که اونجا دیدمت .. البته اون موقع ..
لبمو به دندون گرفتم :+چادر نداشتم درسته ؟
_دیگه مهم نیست .. مهم اینه که الان مثل فرشته ها شدۍ ..
سرمو به نشانه تایید تکون دادم ..
به پام اشاره کرد :_پاتون چیشده ؟
تمام اتفاقات دیروز اومد جلو چشام ..
+هعے قضیه اش مفصله .. راستش دیروز وقتے بودیم بیمارستان اینطور شد ..
واۍ چرا اسم بیمارستان رو آوردم ..!
یا خدا ..
خداروشکر چیزۍ نگفت
_ولے چادر خیلے بهت میاد ها !
خندیدمو :+همه میگن ..
راستے قضیه این لباست چیه ؟
یه نگاه به خودش کردو :_این ؟
برا داداشمه چند تا از این مدل لباس ها داره .. چند تاشو هم داده به من ..
براۍ سوریه اس ..
براۍ رفیقاشِ که شهید شدن ..
+واقعا ؟ چقدر قشنگه !
_میخواۍ یدونه اشو بپوشے ؟
+من ؟
سرشو تکون دادو بلند شد ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
صبحتون شهدایی🌸
در دایره عشقِ تو همه مجـنـوناند♥
یکی سر بر تـیـغ میگزارد
یکی جان در پیش مـوشـک ها...🕊
یکی تن به ارونـد میسپارد
یکی جان به مـیـن ها...🍃
شـهـادت آخرین درجه جنون است
که تو خود نشانش را
سنجاق میکنی به سینه ها...✨😍
اونقده یا حسین میگم تا حاجتم روا شه
مثل تموم شهدا درد منم دوا شه (:💔
#شهادت
💕معرفی شهید💕
شهید دهه ی هشتادی🌸
دراستان کرمان درکهنوج درروستای دورافتاده ومحروم درماموریت سپاه باگروه جهادی کارمیکرد ودرآنجابه شهادت رسیدوبه عنوان شهیدجهادگر محسوب میشود.
تنهاشهیدجهادگردراستان مازندران است.
برای مادری که جوان استخوان ترکانده اش رادر19سالگی ازدست داده باشدذکرخوبی های جوانش مساوی است باداغ دلتنگی بیشتر.اماگفتگوبامادرشهیدمحمدعارف کاظمی سخت پیش نمیرود.میگویددربودونبودپسرارشدش همیشه به اوافتخارمیکرده است:«من3فرزنددارم.محمداولین فرزندمن بود.وقتی خواهرهای دوقلویش به دنیاآمدند12ساله بوداما خیلی به من کمک میکرد.بطوری که درآن شرایط به حضورکسی دیگری درخانه نیازنداشتم.همیشه احترام گذاشتن به من وپدرش برای اوحرف اول وآخررامی زد.همیشه درسخوان بود اما به انتخاب رشته که رسیددانشگاه امام حسین (ع) را انتخاب کرد.دوست داشت پاسدار شود و در این مسیرخودش را به شهدای دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم نزدیک تر میدید.
به روایت مادرشهید✨
یادشهداباصلوات🌺💥
#شهیدجهادگر🕊
#شهیدمحمدعارفکاظمی
متولد:۱۳۸۰/۴/۶
شهادت ۱۳۹۸/۱۲/۱۹
مزار:گلزارشهدای روستای کارتیچکلا_شهرستان سیمرغ
"🖤🔗"
یِڪۍازهَمسَنگَـرۍهـٰایَشدَرسُوریِہمیگُفت:
مـَنبَستنِڪمَربَندایمنۍرادَرسـُوریہاز مَحمُودرضـٰایـٰادگِرفتَم!
وَقتـۍمـےنشستپُشتِفَـرمون،ڪَمَربندشرامیبست.
یِڪبـٰاربھِشگُفتَم:اینجادیگہچِـرامیبَند؎؟!
اینجـٰاڪہپُلیسنیست!
گُفت:میدونـۍچِقَدرزَحمَتڪِشیدَمبـٰاتَصـٰادُف
نَمیـرم؟!
#شَھیـدمَحمودرِضـٰابیضـٰایۍ💔
توقنادیڪارمیکردم،یکباراومدپیشم
وگفت:مجید،جاییسراغندارۍبرم
کــارکنـم⁉️
گفتمچرا،همینآقاییڪهتوقنادیش
ڪارمیکنمدنبالشاگردمیگردهمیایی⁉️
نپرسیدچقدرحقوقمیده،نپرسید
روزیچقدربایدڪارکنه،نپرسید
بیمهعمرمیکنهیانه⁉️ فقطگفت:مـوقـعاذانمیذارهبــرم
نمــازمرو بخـــونم⁉️
#شھیدمحسنحججی
#شهیدانہ♥