ـــــــ ــ با وجود اینکه بدونِ هیچ گونہ
مقاومتۍ تسلیم شدند اما دشمن منافق
رودی را بہ خونشان رنگین کرد. کشتار
اسپایگر، هرچند اَسف بار اما پرعبرت
است برای آنان کہ تسلیم در برابر دشمن
را تجویز مۍکنند .
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
عرقی که زن زیر چادر میریزه
سه جا برای او نور میشود:
۱درونقبر
۲دربرزخ
۳درقیامت
آیتاللهبهاءالدینی
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت138
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
﴿آیـھ﴾
تو راه برگشت فقط اشک میریختم ..
افرادۍ که از پیاده رو رد میشدن یه طور خاصے بهم نگاه میکردن ..
خب حق هم داشتن !
با این هق هق هایے که من میکردم همه متعجب بودن ..
هنوز نمیدونستم باید چیکار کنم ..
کجا برم ..؟
چے بگم ؟
به کے بگم ؟
رفتم نشستم تو یه ماشین که منتظر مسافر بود ..
یک مرد میانسالے بود ، گفت :_دخترم کجا برم ؟
با صداۍ خش دارۍ گفتم :+مستقیم ..
لبخندۍ زدو راه افتاد ..
تمام مسافر هاشو پیاده کرد و فقط من موندم ..
نمیدونستم اصلا کجا میخوام برم بعد از مدتے گفتم :+ببخشید آقا من همینجاها پیاده میشم ..
بعد از مکث کوتاهے گفت :_مگه مستقیم نمیخواید برید ؟
یه جرقه زد تو مغزم ..
دقیقا داشت همون اتفاقے میفتاد که داستانشو قبلا خوندم ..
یه لحظه قلبم لرزید .. یادمه تو اون داستان دختر خانمے مثل من نشست تو ماشین ..
نمیدونست کجا میخواد بره گفت همینجاها پیاده میشم که راننده گفت مگه نمیخواید مستقیم برید ..!
و ایشون رو برد گلزار شهدا و از اون روز به بعد زندگی اون دختر تغییر کرد ¡..
قلبم محکم به قفسه سینم میکوبید آروم گفتم :+بله ..
لبخندۍ زد و :_هنوز به راه مستقیم نرسیدیم ..
آروم سرمو چسبوندم به شیشه ماشین ..
قطرات اشک هم راه خودشون رو پیدا کرده بودن ..
بعد از یک ربع ماشین ایستاد ..
سر بلند کردمو به دور و اطراف نگاه کردم که دیدم دقیقا جلوۍ یک گلزار شهدا پارک کرده ..
میدونستم هیچ کدوم از اینا اتفاقے نبوده ..
پیاده شدمو حساب کردم ..
رفتم داخل که دیدم کلے خانم هاۍ باحجابو بد حجاب نشستن بالا سر هر کدوم از قبر ها ..
محو تماشاۍ دخترانے بودم که مثل خودم بودن ، که همون مرد میانسال راننده از پشت سر گفت :_هر کسے دلش گرفته باشه .. میاد اینجا ¡
سرمو تکون دادمو رفتم نشستم بالا سر قبر یک شهید و باهاش کلے صحبت کردم ..
براۍ برگشت هم همون پیرمرد منو رسوند خونه ..
وقتے رسیدم مامان و بابا و حیدر رو دیدم که رو کاناپه نشسته بودن و با باز کردن در هر سه تا نگاهشون رو به من دوختن !..
درو بستمو رفتم جلوتر :+اتفاقے افتاده ؟
حیدر اومد حرف بزنه که بابا نزاشت :_دخترم بیا بشین اینجا ..
با استرس و اضطراب نشستم رو به روۍ حیدر ..
_دخترم اون چه کارۍ بود ؟
یه نگاه به هر سه تاشون انداختم :+کدوم کار ؟
حیدر تلخندۍ زدو هیچے نگفت ..
_چرا انگشتر رو به حسین آقا پس دادۍ ؟!
تازه فهمیدم که براۍ چے انقدر عصبےان ..¡
+خب .. راستش فکر کردم روحیاتمون به هم نمیخوره ..
مامان یکم جا به جا شدو :_پس براچے امیدوارشون کردۍ مادر ؟
لبخندۍ زدمو :
+من امیدوارشون نکردم .. حتے با گرفتن انگشتر هم مخالفت کردم .. به حسین آقا هم گفتم که باید بیشتر همو بشناسیم ¡
یه نگاه به بابا انداختم که گفت :_شما بعد اون خواستگارۍ فقط یکبار همو دیدین چطور فهمیدۍ روحیاتتون به هم نمیخوره ..؟
بلند شدمو :+یه جوریه .. ازش خوشم نمیاد ..
حیدر بهم خیره شدو :_خواهر من ، حداقل با ما مشورت میکردۍ بعد اینکارو میکردۍ !
ممکنه رفاقت چند ساله بابا و آقاۍ شریعتے اینا بهم بخوره !
+داداش .. یه رفیقے که بخواد بخاطر این مسائل کوچیک رفاقت بالاۍ سے ساله خودشو بهم بزنه رفیق نیست .. دلیل نمیشه چون دوست بابا بود من باید بهشون جواب مثبت میدادم ..
نباید از این رفاقتِ سوء استفاده میکردن ..
آروم گفتم :+با اجازه ..
و رفتم بالا تو اتاقم ..
…
چند ساعتے خوابیدمو بعد از اینکه بیدار شدم رفتم پایین که دیدم مامان و حیدر تو آشپزخونه پچ پچ میکنن ..
دیگه برام مهم نبود چے میگن ..
رفتم داخل آشپزخونه و در یخچال رو باز کردم ..
پارچ آب رو درآوردم و یکم تو لیوان ریختم ..
میخواستم برم تو اتاقم که حیدر گفت :_آبجے بیا بشین صحبت داریم باهات ..
یه نگاه به مامان انداختمو :+چه صحبتے ؟!
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
هدایت شده از 『 دختࢪاݩ زینبـے 』
قبلفعالیتڪانالیهچند،دقیقہبیشتر
طولنمیکشہبجاشبہحرفرهبرت
احترامگذاشتےرفیق🙂🌱
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیهرهبـ♥️ـری..
به همهیخانمهایمسلمان :)
#ڪلیپ🌱
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
#دقت_کن
نگاهشان به ماست
بعد از آنها چه کرده ایم 🥀
دیروز تیپ و لشکر می زدیم
امروز مانده ایم چه تیپی بزنیم !..
دیروز روز فدا شدن بود 💔
امروز روز فدایت شوم
سلام برشهدا ..
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدحجابی بانوان و تحریک جوانان ♨️
👈 ببینید دشمن بابرنامهریزی دقیقش چطور باعت فساد بین جوانان شده
📛 تازمانی جلوگری میکنی که زیبا باشی امابعد ..
#استادرائفےپور
#امام_زمان♥️
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
دختر با حیا یعنے :
زیبا باشے ، ولے نه با آرایش🧕🏻
خوش اخلاق و جذاب باشے ، اما نه براۍ نامحرم 😌
هنر این است که زهرایے باشے 🙂🍃
🌸⃟💜¦⇢ #حجــاب
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
‹📻📞›
-
بسیجۍبودن..
فقطتولباسچریڪۍخلاصہنشده..
اصلاینہڪہنفسوباطنمونرو
یہپابسیجۍمخلصتربیٺڪنیم . . !
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
نگاهیکنیم!شایدمثلکسیکهقبایییاکتی
راوارونهپوشیده،ماهملباساسلامرا وارونهپوشیدهایم...!!
#شهیدمرتضیمطهری🍃
#بهخودمونبیایم❗️
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حقیقتتلخ..
بے حجابے و اهل فحشا بودن ، شده افتخار ..
کسے صدایش در نمیاد !..
از پوشیه زدن من تعجب مےکنند ؟!💔
سخنانبغضآلودهمسرشهیدمدافعحرم
#شهداشرمندهایم🥀
#حضرتزهراۜشرمندهایم💔
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 ڪــلامشهـــید 💌
شهـــید محمد ابراهیم همت :🌹
مسئول ما باید توالت بشوید
تا آن غروری که در
درون او هست ، بریزد.
یادشهداکمترازشهادت نیست..
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حقیقتاًبھشـتےجنـگبود...🍂⛅️
شہادتتمبارڪمغزمتفکـرسپـاه😔🖐🏽
#شہیدحسنباقرے🔗
#استورے💌
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
💌 #شھیدانہ
یڪبارڪہجلوےدوستانمقیافہ
گرفتہبودم😌
ابراهیمڪنارمآمد
وآرامگفت:
نعمتےڪہخداوندبہتو
دادهبہرخدیگراننڪش..!
🌹↵شَھیـدابـراهـیـمهــادی••
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
[♥️🌱]
زیرعلمـتمنقرصدلـم
اماشبوروز،میپرسهدلـم!💔
کیمیشهبازم،پیشتوبیـام...
حتـےیہنفـس؛حتـےیہسـلام💔
#نوڪرحقیـر
#امام_زمان
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
برا همتون آرزوۍِ اون روزۍ رو میڪنم
ڪھ رو سنگ قبر تون بنویسن
- فرزند روح اللھ(꧇
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
هدایت شده از پشـتجبــهہ
••|کـانالدختــ🧕🏻ـرانزینبـــ♥️ـے|••
لینک ناشناس بروز شده ..🌿
حرفیداشتیددرخدمتم ↯🌸
payamenashenas.ir/Hova
https://harfeto.timefriend.net/16551993655178
جوابش رو اینجا ببین '♥️😌' ↯
@jebhe00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه هاتونو اینجوری بزرگ کنید ..!
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت139
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
چند ساعتے خوابیدمو بعد از اینکه بیدار شدم رفتم پایین که دیدم مامان و حیدر تو آشپزخونه پچ پچ میکنن ..
دیگه برام مهم نبود چے میگن ..
رفتم داخل آشپزخونه و در یخچال رو باز کردم ..
پارچ آب رو درآوردم و یکم تو لیوان ریختم ..
میخواستم برم تو اتاقم که حیدر گفت :_آبجے بیا بشین صحبت داریم باهات ..
یه نگاه به مامان انداختمو :+چه صحبتے ؟!
_حالا بیا بشین میگم برات ..
رفتم نشستم رو صندلے ..
نگاه سوالے به حیدر انداختمو سرمو تکون دادم :+خب چیشده !
مامان گفت :_درمورد خواستگارته ..
+مامان جان من که گفتم ازشون خوشم نمیاد .. من ..
حیدر نزاشت ادامه بدم :_منظور مامان از خواستگار خانواده شریعتے اینا نیست ..
خیره شدم بهش تا ادامه بده که گفت :_یه خواستگار جدیدِ ..
بلند شدمو غر غر کنان گفتم :+داداش من فعلا اصلا نمیخوام به ازدواج فکر کنم ..
هر چے صلاح باشه همون اتفاق میوفته ..
داشتم میرفتم که گفت :_نمیخواۍ بدونے کیه ؟
+مهم نیست اما بگو ..
به در آشپزخونه رسیدم که گفت :_مجتبے ..
تو جام میخکوب شدم ..
قلبم محکم به قفسه سینم میکوبید ..
احساس کردم اشتباه شنیدم ..
یا هر طورۍ که بود سعے میکردم به خودم بفهمونم منظورش یکے دیگه اس ..
آروم برگشتمو نگاهمو بهش دوختم برا اینکه مطمئن بشم گفتم :+کے؟
یه نگاه به مامان انداختو گفت :_مجتبے .. رفیقم .. میشناسیش که ..!
آب دهنمو قورت دادم ..
باورش یکم که چه عرض کنم خیلے سخت بود ..
مثل یک خواب بود ¡
دوباره نشستم رو صندلے :+اونکه قرار بود ازدواج کنه !..
_ازدواج !.. نه بابا اونکه کلا نبوده یا اگه هم بوده سرش گرم کاراش و دانشگاه بود به ازدواج فکر هم نمیکرد ..
به لیوان توۍ دستم خیره شدم ..
یعنے راستے راستے خدا به ناله قلبم گوش داده !..
یعنے مجتبے .. میشه ..
بلند شدمو دویدم سمت اتاقم ..
نمیدونم باز چم بود که گریه میکردم ..
الان که همه چے همون جورۍ شده بود که میخواستم ..
هیچ وقت حرفے که با شهدا درمورد عشقے که در قلبم داشتم رو یادم نمیره ..
یعنے آقایے که یه روزۍ نگامم نمیکرد قراره بیاد بشه شوهر من ..
واۍ خدا من باورم نمیشه ..
خوابه .. آره بابا دارم خواب میبینم حتما ..
مگه میشه ؟
اون که قرار بود با فاطمه رفیق مائده ازدواج کنه ..
تازه اصلا هم بهم توجهے نمیکرد ..
قطعا خوابه ..
……
﴿مجتبے﴾
به هر جون کندنے بود با هزار جور مقدمه چینے اصل مطلب رو به حیدر گفتم ..
وقتے حرفم تموم شد فقط نگام میکرد ..
این از اون حالت هایے بود که وقتے عصبے بود اینجورۍ میشد ..
اومدم حرفے بزنم که گفت :_من با خانواده صحبت میکنم ..
کاملا مشخص بود بخاطر رفاقتمون چیزۍ نگفته ..
آروم لب زدم :+ممنونم ..
لبخندۍ زدو :_داداش اگر کارۍ ندارۍ من برم ..
سرمو تکون دادمو ازش خداحافظے کردم ..
باید میرفتم خونه ..
باید قبل از اینکه پدر حیدر اجازه رفتن براۍ خواستگارۍ رو بده به آقاجون اطلاع بدم ..
…
آقاجون با شنیدن این خبر خیلے خوشحال شد
خانواده عبدۍ رو هم میشناختند و میدونستن که خانواده با آبرویے هستن ..
اما مائده با شنیدن این خبر یکم پکر شد ..
میدونستم دردش چیه ..
رفتم نشستم کنارش ..
+باز چیه خانم کوچولو ..
یه نگاه به رفتن بابا به حیاط انداختو گفت :_واقعا اون دختره قراره زنت بشه ؟
+اول اینکه دختره نه و اسم داره .. دومم بله .. مشکلش کجاست ؟
_اون دختره قبلا بےحجاب بوده .. شاید خیلے ها هنوز به همون مدل بشناسنش .. شاید برا خانواده ما بد بشه ..
+خواهر من ، مهم اینه که الان ایشون ایمانشون از منو تو هم بیشتره ..
مهم اینه که با وجود کنایه هایے که بعد از چادر سر کردن شنیده پا پس نکشید ..
مهم اینه که دیگه اون آدم قبلے نیست ... عوض شده ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
هدایت شده از 『 دختࢪاݩ زینبـے 』
قبلفعالیتڪانالیهچند،دقیقہبیشتر
طولنمیکشہبجاشبہحرفرهبرت
احترامگذاشتےرفیق🙂🌱
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿