eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
962 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت _بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟ 😥 _من تو مدتی که سوریه بودم،.. آدمهایی دیدم که آرزوی شهادت داشتن ولی شهید نشدن..😔بعضی ها هم بودن که حتی خوابش هم دیده بودن.😢اوایل خیلی مراقب کسانی بودم که میگفتن حتما شهید میشن.بارها تو موقعیت های مختلف،فهمیدم هر کاری هم بکنم،هر کی باشه،میره.😞👣نه اینکه من مراقب نیرو هام نباشم،نه.مراقب نیرو هام هستم ولی وقتی بخواد من دیگه کاری بکنم. بخاطر شهادت امین عذاب وجدان نداشتم،گرچه خیلی دلم سوخت.😣😞واقعا انگار دوباره برادرمو از دست داده بودم. ولی برای اینکه نتونستم زودتر برگردونمش عذاب وجدان دارم.😓 -شما دنبال شهادت نیستید؟😥 -نه..من دنبال هستم.گرچه دوست دارم شهادت باشه ولی هر وقت که .الان من مفید تره تا من. -شما میخواین با من ازدواج کنین؟🙁 _اگه اشکالی نداره دلیلشو اگه خدا خواست و شما راضی بودید و ازدواج کردیم، بعد ازدواج میگم.👌 -ولی من میخوام الان بدونم. -پس مختصر میگم.اول از یه شروع شد ولی بعد که بیشتر شد،هم جنبه ی هم احساسی قوی تر شد.دوست داشتم باور کنم.البته دلیلی هم برای باور نکردن نبود. -اگه من بگم با شغل شما مشکل دارم،چکار میکنید؟😟 چند لحظه سکوت کرد.بعد گفت: _قبلا به این موضوع فکر کردم.نمیگم بخاطر شما شغلمو میذارم کنار.من دربرابر هایی که خدا بهم داده و باید جوابگوی خدا باشم....اما ...بخاطر شما...از زندگی ...میگذرم. دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.گفتم: _من میخوام پیش امین بمونم.ماشین آوردم، خودم برمیگردم.اگه شما حرفی ندارید، بفرمایید.من بیشتر از این مزاحمتون نمیشم. خداحافظی کرد و رفت.... مطمئن بودم پسر خوبیه، 😊مطمئن بودم دوستش دارم ولی میترسیدم بخاطر دوست داشتنم انجام وظیفه ش بشم.😥من خودمو خوب میشناسم.وقتی به کسی علاقه مند بشم،تحمل نبودنش کنارم،تحمل حتی یک روز ندیدنش برام خیلی سخته. ولی کار وحید طوریه که حتی اگه شهید هم نشه،خیلی وقتها نیست.😧☝️ با خودم کلنجار میرفتم، بالا پایین میکردم،سبک سنگین میکردم.این من بود. بعد یک ماه بالاخره به نتیجه رسیدم.... خیلی دعا کردم.گفتم: خدایا*هر چی تو بخوای*.خیلی کمکم کن.💖🙏 رفتم پیش عمه زیبا،عمه ی امین.با کلی شرمندگی و خجالت گفتم: _امین قبل رفتنش ازم خواسته بود بعد شهادتش ازدواج کنم.🙈 عمه زیبا بغلم کرد و گفت: _امین بهم گفته بود اگه یه روزی زهرا اومد پیشت و ازت اجازه خواست ازدواج کنه،بغلش کن و براش آرزوی خوشبختی کن.خوشبخت باشی دخترم.😊🤗 فرداش رفتم پیش خاله مهناز.همون حرفهایی که به عمه زیبا گفته بودم بهش گفتم.خاله مهناز هم گفت: _امین گفته بود اگه یه روزی زهرا اومد پیشت و ازت اجازه خواست که ازدواج کنه بهش بگو دعای خیر امین همیشه خوشبختی توئه.😊🤗 روز بعدش گل نرگس خریدم.🌼رفتم پیش امین.🌷🇮🇷اول مزارشو با گلاب🌸 شستم.بعد گل نرگس رو مثل همیشه روی مزارش چیدم.یه کم ساکت فقط نگاه میکردم. گفتم: _سلام...دلم برات تنگ شده...روزهایی که با هم بودیم برام مثل برق و باد گذشت،روزهایی که بدون تو گذشت برام یه عمر بود.😒همیشه عاشقانه دوست داشتم.😊💝هیچ وقت نگفتم کاش بجای امین با یکی دیگه ازدواج میکردم.هیچ وقت نگفتم کاش با امین ازدواج نکرده بودم.یادته روز آخر بهم گفتی... ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت ــ کمیل بعد از این همه سختی تو رو انتخاب کرده، تا آرامش زندگیش باشی، تا تو این راه که با جون و دل انتخاب کرده، همراهیش کنی و نزاری کم بیاره، اون نیاز داره، به کسی که بعد از ماموریت هایی که با کلی سختی و خونریزی تموم میشن، بره پیش کسی باهاش حرف بزنه، آرومش کنه، بدون هیچ شکی میتونم بهت بگم، که کمیل به خاطر مشغله های ذهنی و آشفتگی که داره، حتی هم نداره. محمد نفس عمیقی کشید، و به صورت خیس از اشک خواهرزاده اش نگاهی انداخت. ــ سمانه کمیل پشت این جذبه و غرور و هیکل و کار سخت و اخماش، قلبی ناآروم و خسته ای داره، تو میتونی قلبشو آروم کنی، اون تورو انتخاب کرده، پس نا امیدش نکن. سمانه دستانش را، جلوی صورتش گرفت و آرام اشک ریخت، محمد او را در آغوش کشید، و بوسه ای بر سر خواهرزاده اش نشاند: ــ وقتی بهش گفتم، که با تو ازدواج کنه، نمیونی چیکار کرد، ترس آسیب دیدن تورو تو چشماش دیدم، اون حاضر بود بدون تو اذیت بشه، اما بهت آسیبی نرسه سمانه را از خودش جدا کرد، و اشک هایش را پاک کرد و آرام گفت: ــ تا شب فکراتو بکن، و خبرم کن دوست دارم، خودم این خبرو بهش بگم، باشه؟ سمانه سری تکان داد، و باشه ای گفت و از جایش بلند شد ــ من دیگه برم ــ بسلامت دایی جان،صبر کن برات آژانس بگیرم ــ نه خودم میرم ــ برات آژانس میگیرم، اینجوری مطمئن تره‌ با اینکه میدونم کمیل همه وقت دنبالته ــ برا چی؟ ــ از اون شب،هر جا رفتی پشت سرت بوده، تا اتفاقی برات نیفته سمانه حیرت زده، از حرف های محمد سریع خداحافظی کرد، محمد تا بیرون همراهی اش کرد، و بعد از حساب کردن پول آژانس دستی برایش تکان داد. سمانه همه ی راه را، به حرف های دایی اش فکر می کرد، باورش سخت بود که کمیل همچین شخصیتی دارد، یا اینگونه احساسی نسبت به او دارد، وقتی محمد در مورد او، و سختی های زندگی اش صحبت کرد، اشک هایش ناخوداگاه بر صورتش سرازیر شدند، و دردی عجیب در قلبش احساس کرد، دوست داشت کمیل را ببیند، با یادآوری حرف محمد سریع به عقب رفت، و به دنبال ماشین کمیل گشت،با دیدن ماشینش لبخندی بر لبانش نشست، پس چرا روزهای قبل اورا ندیده بود؟ نمیدانست اگر بیشتر حواسش را جمع می کرد، کمیل را می دید.! با رسیدن به خانه، بعد از تشکر از راننده پیاده شد،در باز کرد و وارد خانه شد، با دیدن زینب و طاها، که مشغول بازی بودند با لبخند صدایشان کرد، ــ سلام وروجکا😍 بچه ها با جیغ و داد، به سمتش دویدند،بر روی زمین زانو زد و هر دو را در آغوش گرفت. ــ عزیزای دلم خوبید هر دو با داد و فریاد میخواستند اول جواب بدهند، سمانه خندید و بوسه ای بر گونه هایشان نشاند. ــ من برم لباسامو عوض کنم تا بیام و یه دست فوتبال بزنیم باهم بچه ها از ذوق همبازی سمانه با آن ها جیغی زدند و او را به طرف در هل دادند ــ باشه خودم میرم شما برید توپو از انباری بیارید بچه ها به سمت انباری رفتن، سمانه نگاهی به کفش های دم در انداخت، همه خانم ها خانشان جمع شده بودند،لبخندی زد و تا می خواست وارد شود، صدای صحبت کسی، توجه اش را جلب کرد،نگاهی به نیلوفر که آن طرف مشغول صحبت با گوشی بود، آنقدر با ذوق داشت چیزی را تعریف می کرد، که سمانه کنجکاو به او نزدیک شد. نیلوفر ــ باور کن الهه من شنیدم داشت منو از مژگان واسه پسرش خواستگاری می کرد، سمانه اخمی کرد و منتظر ادامه صحبتش ماند ــ آره بابا پسرش جنتلمنه،باشگاه داره از همه نظر عالیه تیپ قیافه اخلاق همه چی، دروغم کجا بود،راستی اسم آقامون کمیله! و بلند خندید، و برگشت که با سمانه برخورد کرد،با دیدن سمانه پوزخندی زد، و از کنارش گذشت، سمانه شوکه، به بوته های روبه رویش خیره شده بود، به صدای بچه ها که او را صدا می کردند، اهمتی نداد، و فقط به یک چیز فکر می کرد، که کمیل او را بازی داده..... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•