آخ...
نکن با دل من اینکارو...💔
هوا ابری و بارونیه...
یه حرم...
یه دل شکسته....
کلی حرف...
کلی اشک...
چقدر همه اینا کنار هم میچسبه:)
نمیشد یه نگاهی ام به زیر پاهات بکنی؟:)💔
آقا واضح حرفمو میزنم...
تو این شرایط روحی افتضاح ، با این قلب شکسته از آدمای شهر..
به حرمت محتاجم آقا...:)
دردم اینه...
ڪہ دعــوٺ نمیشم🥺
فقط یه دعوت میتونه حال دلمونو خوب کنه...
من الان به فرش های قرمز حرمت محتاجم....
به اشک ریختن جلوی گنبدت محتاجم...
به درد و دل باهات محتاجم...
به نگاه کردنت به دل شکستم محتاجم...
روحمون فقیر شده....
آره ، بهتر از من میدونی که:)
بطلب که دیگه این رون تاب و توان نداره...
این جسم نای ایستادن نداره...
این دل دیگه اون دل قبلی نمیشه...
بطلب خب💔💔
مگذار مرا دراین هیاهو، آقا/
تنها و غریب و سربه زانو آقا/
ای کاش ضمانت دلم را بکنی/
تکرار قشنگ بچه آهو آقا🥺💔
یا امام رضـــــــــــا" اگر بناست که
لطف کسی به ما برسد .... .
خدا کند فقط از جانب شما برسد....
.نخواه منت بیگانه بر سرم باشد..... .
خوش است خیر همیشه از
آشنا برسد... .
از آستان رضا (ع)
هرچه می رسد بی شک.... .
بدون واسطه از محضرخدا برسد... .
شما دعا کن اگر عمر من کفاف نداد... .
جنازه ام شب جمعه
به کربلا برسد...💔
خٻ دیگہ اشڪ هاټوݩ رو جمع ڪنید 🥺💔..ـ
بریم ڪم ڪم آماده بشم براۍ نماز ...💛
بعد از نمازاټوݩ دعا ڪنید حداقݪ حالا که مشہد نیستیم ، اربعینو ڪربݪا باشیم دیگہ ...
حداقݪ آقامون حسین بطلبہ 🥺💔.
نظرۍ ڪݩ به دݪم، حاݪ دݪم خوب شود.💛🥀
هــر چقــدر امشٻ گریــہ ڪردیـد بگید
خدایــا ثوابݜ براۍ ایݩ بندھ اٺ
بطلبــݜ حرم🥺💔😭🖤
🕊بسم رب الشهدا و صدیقین 🕊
❤️ #شهیدجهادعمادمغنیه ❤️
زندگینامه و خطرات فرمانده
👈قسمت3⃣👉
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹 این اواخر مادر جهاد خیلی دعا می کرد که #جهاد به چیزی که خودش دوست دارد و از مادرش دعا برای آن را می خواهد برسد، یعنی طوری شهید شود که قدر و ارزشش بالا برود و به محضر پدرش مشرفش کند.
🌹 وقتی خبر شهادت #جهاد را به مادرش دادند ، گفت:« " ناراحت نیستم ، خوشحال هم هستم که پسرم به چیزی که می خواست رسید" 🌹
🌹 پیش از شهادت فرزندم هر روز #سجده_شکر به جا می آوردم و دعا می کردم که خداوند #شهادت در راه خودش را روزی فرزندم کند و او را سربلند و در بلند ترین مرتبه قرار دهد.🌹
🌹امام خمینی (ره) فرمود خیر در اختیار خداوند است، زمانی که #خبر_شهادت فرزندم #جهاد را شنیدم افتخار کردم.🌹
🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘
💐 پیش از شهادت حاج عماد ، زندگی #جهاد یک زندگی #امنیتی بود. مدام از مکانی به مکان دیگر برای زندگی جا به جا میشدند.
❤️ #جهاد ❤️ در روز های پایانی زندگیش به من می گفت:« که بسیار از شهادت پدرش ناراحت است و هنوز نتوانسته است که آن واقعه را فراموش کند، ناراحتی اش به خاطر این نبود که #پدر را از دست داده ، بلکه به این خاطر که پس از #حاج_عماد نتوانسته الگویی کامل چون او برای خود پیدا کند.
#شهید_جهاد_مغنیه
#اندکی_تفکر👌
◽️در وصیت نامهاش نوشته بود: " فقط هَفت تا نماز غفیلهام قضا شده؛ لطفاً برایم بخوانید! "
#شهید_مسعود_گنجی_آبادی🕊🌷
#نماز_اول_وقت📿
#سفارش_یاران_آسمانی❤️
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷
عشق یعنی تپش این دل بارانی من💦
لطف پیدای تو و گریه ی پنهانی من😔
و خدا خواست که از دست تو درمان برسد🤩
خواست تا عطر علی، به خراسان برسد🌈
یا رضا گفتم و وا شد به نگاهت گره ها🌦
چه خبر ها که رسید از دل این پنجره ها⭐️
یا رضا گفته و بینا شده چشمان کسی🌙
یا رضا گفته اسیری که به دادش برسی💫
عشق یعنی که به شوق تو به صحرا بزنم🍂
به هوای دل پاک تو به دریا بزنم🌊
عشق یعنی بشوم آهوی آوارهی تو♥️
بدهم دل به صدای خوش نقارهی تو📢
عشق یعنی به هوایت گذر از دامن و دشت🕊
عشق در شوق سلامی است سر ساعت هشت!🕗
عشق در قلب قطاری است که از قم برسد🚝
در نمازی است که تا رکعت هشتم برسد🤲
#علی_اکبر_قلیچ
📚#پارت_یازدهم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
از سکوت سر به زیرم، عمق رضایتم را حس کرد که نفس
بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :»نرجس! قول میدم تا
لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!«
او همچنان عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق
امیرالمؤمنین علیهالسالم خوش بودم که امداد حیدریاش
را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم،
آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، ۳۱ رجب عقد کردیم
و قرار شد نیمه شعبان جشن عروسیمان باشد و حاال تنها
سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم
آمده بود. نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصالً
از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :»من هنوز هر
شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست
بیارم و میارم!« نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت
پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو
خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره
روشن حیدر را دیدم. از حالت وحشتزده و جیغی که
کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و
متعجب پرسید :»چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر
کوچهام دارم میام!« پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و
حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم
بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم
ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :»ببخشید نرجس
جان! نمیخواستم بترسونمت!« همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم
کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند
اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را باال آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره
اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی
انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر
شد و با دلواپسی پرسید :»چی شده عزیزم؟« و سوالش به
آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را
آشکارا لرزاند. رد تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه
روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به
لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن عمو میان
حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد
که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
📚#پارت_دوازدهم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
هنوز بدنم سست بود و بهسختی
دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه
حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند. دیگر ترس عدنان
فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده
بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً
خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم
اطالع داد :»موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو
گرفت!« من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان
پایین دوید و وحشتزده پرسید :»تلعفر چی؟!« با شنیدن
نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که
پس از ازدواج با یکی از ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت
و نمیدانستیم تا االن چه بالیی سر فاطمه و همسر و
کودکانش آمده است. عباس سری تکان داد و در جواب
دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید
:»داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم
جواب نمیدن.« گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب
زمزمه کرد :»این حرومزادهها به تلعفر برسن یه شیعه رو
زنده نمیذارن!« حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده
باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو
دستش گرفت. دیگر نفس کسی باال نمیآمد که در تاریک
و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به
»أشْهَدُ أنَ عَلِی اً وَلِیُّ اهلل« که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون غیرتی که در
صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از
آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت. رو به عمو کرد و با
صدایی که به سختی باال میآمد، مردانگیاش را نشان
داد :»من میرم میارمشون.« زنعمو ناباورانه نگاهش کرد،
عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود،
خیره شد و عباس اعتراض کرد :»داعش داره شخم میزنه
میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط
خودتو به کشتن میدی!« اعتراض عباس قلبم را آتش زد
و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو
دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش
بهوضوح شنیده میشد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و
شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به
حیدر التماس کرد :»داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!« و طوری معصومانه تمنا میکرد که
شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
♥️...¡
تنها من عاشق گرمای نگاه تو نیستم؛
ببین!
پرنده ها هم، به هرجا که می روی، کوچ می کنند!!!
مولای من،
سلام؛ دلم برای تو به هر سو پَر می کشد...
السلام علیک یا مولای یا صاحب الزمان❤️
#امامزمان؏ج
اندکیتفکر•°↯
#تلنگر
ـــــــــــــــ
شماییکهتوخیابوننامحرممیبینی
سرتروپایینمیندازی!
آفرینبھت!😁🖐🏻
ولیچجوریهکهبعضیاتونروتو
مجازیشباید📱❕
باخاکاندازازتوپیوینامحرمها
جمعتکرد؟؟!🙄
چوناونجامیشناسنتواینجامیگی
کسیمنو نمیشناسه؟!😶
یاشایدمنگاهاونبالاییروفراموش
کردیکههمچینکاریمیکنی؟!🙂🥀
﴿شماراچهشدهاستکهبرایخدا
عظمتووقارقائلنمی شوید؟﴾
مالکملاترجونلــِللهوقارا؟🚶🏻♂‼️
#بدونتعارف...
آدم دلش میشکنه
رگ غیرتش باد میکنه
خونش به جوش میاد
وقتے میبینہ یه عده بابامونو فروختن💔!'
آرھ
حاج قاسم باباے همہ ماها بود...!
هنوز وقتی خبر شهادتشون رو بهم دادن یادمہ..
حس عجیبی بود...خیلی عجیب...
دلتنگے، نفرت، بغض، حسرتو....
خودتون بهتر میدونید چی میگم🙂🖐🏼!
#حاج_قاسم
#پایان_ظریف
#انتقامسخت