• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت64
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
پوزخندۍ زد که نمیدونم معنیش چے بود ؟!
میدونستم دارم خودمو کوچیک میکنم ..اما تحمل دیدن این حالش براۍ منے که دلم رو باخته بودم سخت بود !!..
بدون برنامه ریزۍ لب باز کردم :+آقا مجتبے ...
انتظار نداشت حرفے بزنم !
یک نگاه گذرایے کرد اما چیزۍ نگفت که ادامه دادم :+الان فکر میکنید با این کارهاتون مادر و خواهرتون برمیگردن ؟
با این حرفم حیدر با عصبانیت بدون اینکه چیزۍ بگه به طرف در ورودۍ بیمارستان حرکت کرد ..
یه نگاه به ورود حیدر به بیمارستان کردم و چشم ازش گرفتم ، فکر کنم نمیخواست عصبانیتش فوران کنه و آبروم بره ..
چون تنها چیزۍ که از بچگی میترسیدم غیرتے شدن حیدر بود چون هیچ چیزۍ نمیتونست جلوشو بگیره ..
نگاهمو دوختم به مجتبے ؛ که حالا با اون چشماۍ وَرَم کرده و به شدت قرمزش قرآنشو که تو جیبش بود در آورد ¡
بازم بدون توجه به من شروع کرد به قرآن خوندن ..
واقعا این قرآنے که الان دستشه از کے بود که انقدر بهش وابسته بود ..
تقریبا در همه روز هایے که تا حالا دیدمش دستشه !
حتما براش مهمه .. یا خیلے به قرآن علاقه داره یا ..
یا هدیه اس !..
کلافه شده بودم تقریبا با توپ پر گفتم :+ از تحقیر کردن خوشت میاد مگه نه ؟
انتظار هر سوالے رو داشت الا این ..
چون از چهره داغون و مبهمش معلوم بود .
یکم تو صندلیش جا به جا شد و با همون بغضے که بعد از شنیدن خبر فوت خانواده اش تو گلوش مونده بود گفت :_چے باعث شده که .. که شما اینطورۍ فکر میکنید ؟!
+بدم میاد از جمع بستن .. این همه بی توجهاۍ اصلا برات مهم نیست دیگران بخاطر تو ... بخـ..ـاطر تو دارن جونشونو میدن !
میدونے چرا بعضے ها ازت متنفرن ؟!
سوالے نگام کرد هه چه عجب
+بخاطر اینکه خیلے دوست دارن مثل تو باشن خیلے دوست دارن مثل تو انقدر صبور و خونسرد باشن ..
چیزۍ نگفت و همین صحبت نکردنش باعث میشد بیشتر عصبے بشم :+از صحبت کردن بدت میاد ؟
بازم سکوت کرد :+چرا حرف نمیزنے ! نکنه بخاطر ظاهرمه ؟ همیشه آدما رو از رو ظاهرشون قضاوت میکنے ؟!
کلافه زیر لب گفت :_لا الا اله الله ..
خانم محترم .. بخدا درست نیست ؛ سوالاتتون الان .. تو این موقعیت ! فکر نمیکنید وقت مناسبے نیست ؟ شما که حالو روز منو میبینید ؟!
+آره میبینم .. اما من میشناسمت
میدونم راحت میتونے با این قضیه کنار بیاۍ
اشکے که در حال چکیدن از چشمش بود رو با دست پس زد و پیاده شد :_من .. اونطورۍ که شما فکر میکنید نیستم من .. ببخشید ..
بعد از گفتن این حرف به طرف بیمارستان رفت ..
مثلا اونده بودۍ دلدارۍ بدۍ !
الان چیکار کردۍ ؟؟
بدترش کردۍ .. دیگه حتے نمیخواد اسمتو جلوش بیارن ..
اصلا .. اصلا چرا اینطورۍ شد ؟
کیفم رو محکم تر گرفتم و وارد بیمارستان شدم ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
میفرماد که :
مادر به بچه گفت : اگه یبار دیگه هم لباساتو کثیف کنی دیگه راهت نمیدم تو خونه
بچه بی اعتنا دو زد و رفت پیش دوستاش ..
بازی کرد و بازی کرد ، لباساش کثیف شد !
برگشت ..
مادرش با اخم و تخم گفت : بازم که لباساتو کثیف کردی !!!
و لباساشو عوض کرد و بچه بازم بی اعتنا برگشت تو کوچه پیش رفقاش ..
بازی کرد و بازی کرد ، بازم لباساش کثیف شد !
غروب بود ، رفقاش همه خداحافظی کردن و رفتن ..
دو زد سمت خونه ..
تق تق تق .. مادر از رو پشت بوم نگاه میکنه !
محکمتر : تق تق تق ! نا امید برمیگرده سمت خونه رفقاش ..
همه رفقا جوابش میکنن و راش نمیدن تو خونشون !
نا امید تر از هر نا امید برمیگرده سمت خونه !
در و آروم میزنه :
مامان ! چرا درو باز نمیکنی ؟!
من که جز در این خونه جایی رو ندارم که برم .. 💔
مادر باز خودش رو نگه میداره و نمیره درو باز کنه !
پسر یه گوشه میشینه و آروم آروم اشک میریزه ..
مادر آروم میاد درو باز میکنه میگه :
دیدی گفتم ؛ هرجایی بری باز برمیگردی پیش خودم
همه جوابت میکنن ، جایی رو جز اینجا نداری ! پس چرا بد قلقی میکنی ؟! همه اونایی که بهت میگفتن "رفیق" جوابت کردن .. 💔
و بعد پسر رو تو آغوش میگیره و آروم آروم گریه میکنه !
[ گفت : #یااِلٰهَالعٰاصیٖن
ندا اومد : #لبیکلبیکلبیک ]
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
میفرماد که : مادر به بچه گفت : اگه یبار دیگه هم لباساتو کثیف کنی دیگه راهت نمیدم تو خونه بچه بی اعتن
حال و هوای این روزای ماست ..
مجبوریم ..
مجبوریم خداحافظی کنیم ..
یاعلےمدد
#عصیناک ...
#تباه!!
طرفهمشلوارخاکیبسیجومیپوشه؛
همنگاشدنبالدخترمردمه!!
- خفناونیهکهبخاطرناموسخودش
موقعروبروشدنبانامحرمسرشو
میندازهپایین ..
#مردزندگی((((:
《@dokhtaranzeinabi00》
#مراقبباشحقکسےبہگردنتنباشہ سعۍڪنبہوسیلہاےڪهمال خودتنیست نزدیكنشےخیلےمراقبباش
"خدا"توے قیامتازهرچۍبگذرھاز#حقالناسنمیگذرھ..
#شهید_ابراهیم_هادی 🕊
#بیقرار_شهادت
#دهه_فجر
#سخن_بزرگان📎
هـدف مـا رسیـدن بہ جـایۍ است
ڪہ بتـوانیـم بہ راحتـۍ
از #راحتـۍ بگـذریـم..!✨
#استاد_پناهیان :)