📒📔📑📜 دروس مشترک در شاخههای مختلف نیروی انتظامی : 👇👇
1-نقشهخوانی
2-حفاظت اطلاعات
3-حقوق جزای عمومی
4-سازمان و وظایف نیروی انتظامی
5-تاریخ سیاسی
6-سازمان و مدیریت و نگرش در مدیریت اسلامی
7-مقدمات علم حقوق
8-روانشناسی رشد
9-گزارشنویسی
10-جنگافزارشناسی
12-جغرافیا
13-روانشناسی اجتماعی
14-حقوق مدنی
15-حقوق اساسی
16-آشنایی با کامپیوتر
17-ورزش رزمی
18-اصول و قواعد نظامی
19-مقابله با سوانح و بلایا
20-عبور از موانع و عملیات اعتماد به نفس
21-مبانی اطلاعات
22-روشها و فنون تدریس جرائم نیروهای مسلح
23-شناسایی مین و تلههای انفجاری
24-جنگ افزارشناسی نیمهسنگین
25-آشنایی با قاچاق
مبارزه با مواد مخدر
26-کشف علمی جرائم
27-دروس تحقیقاتی
28-جنگهای ویژه
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #شصت_ویک
نیم ساعت از تماسش با کمیل،
می گذشت، ولی هنوز عصبی به گوشی که در دستش بود، خیره بود، و با پایش بر زمین ضربه می زد،
و آرام زیر لب غر میزد:
ــ نرنم بیرون از خونه،نتونسته چند نفرو بگیره من باید تو خونه زندونی بشم،من احمق نباید زنگ میزدم
با صدای آیفون،
خودش را برای بحث مجددی این بار با پدرش آماده کرد،اما در باز شد و صغری با جیغ و داد وارد اتاق شد و سمانه را محکم در آغوش گرفت.
ــ سلام عشقم
ــ تو اینجا چیکار میکنی؟
ــ اومدم بدزدمت بریم دور دور
سمانه مشتی به بازویش زد و از او جدا شد.
ــ خاله هم اومده؟
ــ نه
ــ چرا؟
ــ دارم بهت میگم میخوایم بریم دور دور مامانم کجا بیاد
ــ چی میگی تو
ــ بابا کمیل زنگ زد گفت سریع آماده بشم بیایم دنبالت بریم دور دور
روی تخت نشست و ادامه داد:
ــ آخه میدونی داداشم فک کرده تو وزارت کلی آدم وحشتناک هست که کلی با کمربند و شلاق شکنجت دادن😜
و بلند زد زیر خنده،
سمانه هم با مقایسه واقعیت آنجا با چیزهایی که کمیل برای استتار گفته بود خنده اش گرفت.
ــ بی مزه😁
ــ تو که اماده ای،چادرتو فقط سرت کن
ــ وایسا ببینم شوخی نمی کردی تو؟؟
ــ نه بخدا،کمیل الان بیرون منتظره
سمانه در جایش خشک شده بود،
باورش نمی شد، که کمیل به دنبال او آمده، او فکر می کرد که کمیل بیخیال او شده و پیگیر کار و حالش نیست ولی اینطور نبود...
می خواست کمی ناز کند،
و بگوید که نمی آید، اما می ترسید کمیل و صغری بیخیال شوند، و برودند،
سریع به طرف چادرش رفت،
اما یا یادآوری مادرش با حالت زاری نگاهی صغری انداخت:
ــ وای صغری مامان نمیزاره برم بیرون
صغری شروع کرد به خندیدن:
ــ وای سمانه عینهو دخترا پونزده ساله گفتی،نگران نباش بسپارش به داداشم.😇
صغری بلند شد و به طرف در رفت:
ــ من به جا داداشم بودم و تو به درخواست خواستگاریم جواب منفی می دادی، دیگه بهت سلام هم نمی کردم، بدبخت داداشم،من بیرونم تا آماده بشی
صغری از اتاق خارج شد،
سمانه احساس کرد، دیگر نایی برای ایستادن ندارد،
سریع روی صندلی نشست و چشمانش را روی هم گذاشت. قضیه خواستگاری را فراموش کرده بود،
حرف های آن شب کمیل،
در سرش می پیچید، وسمانه چشمانش غرق اشک شدند، قلبش با یادآوری درخواست کمیل فشرده شد،احساس بدی نسبت به کمیل بر قلبش رخنه انداخت.
دوست داشت بیخیال این بیرون رفتن شود، اما با صدای مادرش که به او می گفت سریع اماده شود،متوجه شد برای پشیمانی دیر شده...
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #شصت_ودو
فضای گرم ماشین،و هوای سرد بیرون بخار را بر روی شیشه ها نشانده.
سمانه با بغض سرکوب شده ای،
بر شیشه طرح های نامفهومی میکشید، از وقتی بیرون آمدند حرفی نزد،
و در جواب صحبت های صغری،
که سعی می کرد با هیجان تعریف کند، تا حال و هوایش را عوض کند، فقط سری تکان می داد یا لبخندی می زد که هیچ شباهتی یا لبخند ندارد.
با ایستادن ماشین،
نگاهش را به بیرون دوخت،نگاهی به پارک انداخت،
با پیاده شدن کمیل و صغری او هم پیاده شد،
زمین از باران صبح خیس بود،پالتویش را دورش محکم کرد،و با قدم های آرام پشت سر کمیل شانه به شانه ی صغری رفت،
با پیشنهاد صغری،
نشستن در الاچیق آن هم در هوای سرد را به کافه با هوای گرم و دلپذیر ترجیح دادن.
در یکی از الاچیق های چوبی نشستند،
اما صغری داوطلب از جایش بلند شد و گفت:
ــ آقا تو این هوای سرد فقط یه شکلات داغ میچسبه،من رفتم بگیرم
سریع از آن ها دور شد،
کمیل اگر موقعیت دیگری بود تنهایش نمی گذاشت، و او رو همراهی می کرد،اما الان فرصت مناسبی بود، تا با سمانه صحبت کند،
نگاهش را به سمانه دوخت،
که به یک بوته خیره شده بود، ولی می توانست حدس بزند، ذهنش درگیر چیز دیگری بود،
زمان زیادی نداشت،
و نباید این حرف ها را صغری می شنید پس سریع دست به کار شد:
ــ واقعیتش هدفم از این بیرون اومدن هم یکم شما هوا عوض کنید، هم من با شما صحبتی داشتم
سمانه به طرفش چرخید،
اما سعی کرد که نگاهش با چشمان کمیل برخوردی نداشته باشند ،که موفق هم شد، سرش را پایین انداخت و با لبه ی چادرش مشغول شد،
آرام گفت:
ــ ممنون ،بفرمایید
کمیل متوجه دلخوری و ناراحتی،
در صدای سمانه شده،او تمام عمرش را به بازجویی گذرانده بود، پس میتوانست سمانه از او دلخور و ناراحت است، آنقدر که نگاهش را می دزدد، و سعی می کند کمتر حرف بزند، تا کمتر مورد خطاب از طرف کمیل شود.
ــ در مورد تماس امروزتون
ــ من نباید زنگ میزدم،اصلا دلیلی نداشت به شما زنگ بزنم،شرمنده دیگه تکرار نمیشه.
از حرف های سمانه اخمی بین ابروانش نشست،شاکی گفت:
ــ منظورتون چیه که به من ربطی نداره؟از این موضوع فقط من خبر دارم،پس در مورد این موضوع چه بخواید چه نخواید، تنها کسی که میتونه به شما کمک کنه من هستم.
سمانه همچنان سرش پایین بود،
و نگاهش به کفش هایش دوخته شده بود.این بار کمیل ملایم ادامه داد.
ـــ نگاه کنید اگر به خاطر اینکه من پشت تلفن اینطوری جوابتونو دادم
تا سمانه میخواست،
لب به اعتراض باز کند کمیل دستش را به علامت اینکه صبر کند بالا برد،
و ادامه داد:
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #شصت_وسه
ــ من جایی بودم که نمیتونستم براتون توضیح بدم، برای همین ترجیح دادم حضوری براتون بگم، نگا کنید سمانه خانم، میدونم الان شما بی گناه هستید و این ثابت شده و شما آزاد شدید، این درست، اما اینکه چرا شما رو قربانی برای این تله ی بزرگ انتخاب کردند، یا سهرابی الان کجاست، و این گروه کی هستند معلوم نشده.پس الان هم خطر شمارو تهدید میکنه. یعنی ممکنه...
سکوت کرد،نمی توانست ادامه دهد،
هم به خاطر اینکه این اطلاعات محرمانه بودند،
و هم نمی خواست سمانه را بیشتر از این بترساند.
ــ پس لطفا حواستون به خودتون باشه،میدونم سخته اما بیرون رفتناتون از خونه رو خیلی کم کنید
سمانه حرف های کمیل را،
اصلا درک نمی کرد، اما حوصله بحث کردن را نداشت،
برای همین سری تکان داد و به گفتن "باشه" پسنده کرد.
صغری سینی به دست،
از پشت پنجره کافه به سمانه که سر به زیر به صحبت های کمیل گوش می داد، نگاهی انداخت، سفارشات آماده بودند، اما ترجیح می داد صبر کند، و بگذارد بیشتر صحبت کنند.
کمیل که متوجه بی میلی سمانه،
برای صحبت شد، ترجیح داد دیگر حرفی نزند، ولی امیدوار بود که توانسته باشد سمانه را قانع کند، که در موقعیت حساسی است، و باید خیلی مراقب باشد،
با اینکه نتوانسته بود خیلی چیزها را بگوید اما ای کاش میگفت.....
کمیل تا میخواست،
به دنبال صغری بیاید ،صغری را سینی به دست دید که به طرفشان می آمد،
صغری متوجه ناراحتی کمیل و سمانه شد، ناراحت از اینکه تاخیر آن ،شرایط را بهتر نکرده هیچ،مثل اینکه اوضاع را بدتر کرده بود،
او هم از سردی و ناراحتی آن دو،
بدون هیچ صحبت و خنده ای شکلات داغ ها را به آن ها داد، سمانه و کمیل آنقدر درگیر بودند، که حتی متوجه سرد بودن شکلات داغ ها نشدند.
بعد از نوشیدن شکلات داغ ها،
هر سه سوار ماشین شدند، و سمانه سردرد را بهانه کرد، و از کمیل خواست که او را به خانه برساند،
و در جواب اصرار های صغری،
که به خانه ی آن ها بیاید،به گفتن "یه وقت دیگه" پسنده کرد،
صغری هم دیگر اصراری نکرد تا خانه ی خاله اش ساکت ماند.
با ایستادن ماشین در کنار در خانه،
سمانه از ماشین پیاده شد، تا میخواست به طرف در برود، پشیمان برگشت،
با اینکه ناراحت بود،
ولی دور از ادب بود که تشکر و تعارفی نکند،او از کمیل ناراحت بود بیچاره صغری که تقصیری نداشته بود.!
به سمتشان برگشت و گفت:
ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید،بیاید داخل
صغری لبخند غمگینی زد و گفت:
ــ نه عزیزم باید برم خونه کار دارم،
سمانه دیگر منتظر جواب کمیل نشد،
از هم صحبتی با او فراری بود،سریع خداحافظی گفت، و در را با کلید باز کرد و وارد خانه شد، در را بست. و به در تکیه داد.
از سردی در آهنی،
تمام بدنش بلرزه افتاد. اما از جایش تکانی نخورد، چشمانش را بست، و نفس های عمیقی کشید،
بعد از چند ثانیه،
صدای حرکت ماشین در خیابان خلوت پیچید، که از رفتن کمیل و صغری خبر می داد....
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #شصت_وچهار
روزها میگذشت،
و سمانه دوباره سرگرم درس هایش شده بود،
روز هایی که دانشگاه داشت،
آقامحمود یا محسن او را به دانشگاه می رسوندند،اما بعضی اوقات تنهایی بیرون می رفت،
با اینکه مادرش اعتراض میکرد،
اما او نمی توانست تا آخر عمرش با پدر یا برادرش بیرون برود،
در این مدت،
اصلا به خانه ی خاله اش نرفت، و حتی وقتی که صغری تماس می گرفت، که خودش و کمیل به دنبالش می آیند، تا به دانشگاه بروند،با بهانه های مختلف آن ها را همراهی نمی کرد،
تمام سعیش را می کرد تا با کمیل روبه رو نشود.
از ماشین پیاده شد.
ــ خداحافظ داداش
ــ بسلامت عزیزم،سمانه من شب نمیتونم بیام دنبالت به بابایی بگو بیاد
ــ خودم میام
ــ شبه، خطرناکه اصلا خودم به بابایی میگم
ــ اِ داداش.. این چه کاریه ،باشه خودم میگم
ــ میگی دیگه سمانه؟
ــ چشم، میخوای اصلا الان جلو خودت زنگ بزنم
محسن خندید و گفت:
ــ نمیخواد برو😁
ــ خداحافظ😁👋
ــ بسلامت عزیزم
سمانه سریع به سمت دانشگاه رفت،
امروز دوتا کلاس داشت،وارد کلاس شد، روی صندلی آخر کنار پنجره نشست، استاد وارد کلاس شد،
و شروع به تدریس کرد،سمانه بی حوصله نگاهی به استاد انداخت،
امروز صغری نیامده بود،
اگر بود الان کلی دلقک بازی در می آورد، تا او را نخنداند، دست بردار نبود.
با صدای برخورد قطرات باران به پنجره، نگاهش را به بیرون دوخت،زمین ودرخت ها کم کم خیس می شدند،
دوست داشت،
الان در این هوا زیر نم نم باران قدم می زد، اما نمی توانست بیخیال دو کلاس شود، آن چند روزی که نبود،را باید جبران می کرد.
دو کلاس پشت سرهم،
بدون وقت استراحتی برگزار شدند، و همین باعث خستگی او شده بود،
تمام کلاس یک چشمش به استاد، و چشم دیگری اش به ساعت دوخته شد،
عقربه های ساعت،
که آرام تر از همیشه حرکت می کردند، بلاخره دوساعت کلاس را طی کردند و با خسته نباشید استاد سمانه نفس راحتی کشید،
و سریع دفترچه ای که، چیزی در آن یاداشت نکرده بود، را در کیفش گذاشت، و از کلاس بیرون رفت ،
از پله ها تند تند پایین می آمد،
در دل دعا می کرد، که باران بند نیامده باشد تا بتواند کمی قدم بزند.☔️
از ساختمان دانشگاه،
که خارج شد ،با افسوس به حیاط خیس دانشگاه خیره شد ،باران بند آمده بود.
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
#بیراهه🚶♂...
میگن
طرف نوشابهخور بود
داشتروزنامهمیخوند
دیدنوشته: نوشابه ضرر داره
تصمیمگرفتدیگهروزنامهنخونه :/
پن: اینشدهحکایتبعضیاکه
سال۹۶بهروحانیرایدادن
والانمیخوان #رأی ندن :/
✍ #درستانتخابکنیم
دُنیاجاۍمـوندننیس!
اگرباورکنیدنیامحـلعبوره
دیگردورهواینَفسخطمیکشی
#بانفستمبارزهکن:/
مــانهاصولگراییم!
نهاعــتدالیهستیــم!
نهحــزباصـلاحاتیــم!
مــاعضوهیچحزبینیستیم.
مابچههایانقلابیم••͜✌️🏼
#پیروخطخمینی
#مروری_بر_زندگی_شهدا 🕊
#شهید_محمودرضا_بیضائی❤️🌿
قسمت سی و سوم
یکی از همکاراش تعریف میکرد که:
سرشون حسابی شلوغ بود و کارشون خیلی زیاد....
بارها شده بود که یه هفته ، ده روز خونه نمی رفتن ، تازه وقتی هم که برمی گشتن خونه ، شب بهشون زنگ میزدن که پاشید بیاین دوباره کار داریم....
این وسط کار محمود از همه بیشتر بود....
محمود مسئول شده بود و حالا اون باید بچه هاش رو هماهنگ می کرد.
بعضی از بچه ها هم گاها وقتی برمی گشتن خونه دیگه جواب تلفناشون رو نمیدادن
اما وقتی محمود زنگ میزد...
.
به محمود می گفت لامصب هردفعه زنگ میزنی به خودم میگم جوابت رو ندم ولی اینقدر زبون می ریزی که آدم خر میشه....
.
مسئول بود ، فرمانده بود ، ولی دستور نمی داد....
قلب بچه ها دستش بود ، ناز بچه ها رو می خرید ، منتشون رو میکشید...
.
این جوری بود که بچه هاش همه کاری براش میکردن....
چون محمود #صاحب_دلاشون بود...
آه فاتح قلبم...
چقدر جات خالیه محمود
چقدر جات خالیه رفیق
راوی : دوست و همرزم شهید
#ادامه_دارد....
#مروری_بر_زندگی_شهدا 🕊
#شهید_محمودرضا_بیضائی ❤️🌿
قسمت سی و چهارم
اسفند سال هشتاد و نه ، درست یک هفته مانده به عید ، از پایان نامه ی دکترای تخصصی دفاع کردم . روز بسیار سختی بود.....
بعد از دو ترم تمدید مهلت دفاع ، حالا در آخرین مهلتم در روز دفاع به یک مشکل ناخواسته برخورده بودم و احتمال لغو جلسه دفاعیه از طرف آموزش دانشگاه بود.....
آن روز آن قدر درگیر حل این مشکل و بالا و پایین رفتن از پله های دانشکده بودم که برای وسایل پذیرایی جلسه جز خریدن یک جعبه ی شیرینی که آن را هم با عجله ی زیاد رفتم و از خیابان کارگر شمالی خریدم ، نتوانسته بودم هیچ تدارک دیگری ببینم.....
#همه_چیز را آن روز از خرید میوه و آب میوه تا آوردن سِت لیوان و بشقاب و ظروف بلوری میوه و شیرینی ، همه را محمودرضا برایم حل کرد.....
#حتی_کت_و_شلوارش را برایم آورد تا با کت و شلوار اتو شده بروم سر جلسه.....
آن پایان نامه را بخاطر ارادتی که به شهید مهدی باکری داشتم به روح بلند او تقدیم کردم اما دوست دارم اگر گذرم دوباره به کتابخانه ی دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران بیفتد پایان نامه ام را از کتابخانه بگیرم و در صفحه #تقدیم_نامه ، نام #محمودرضا را هم با خودکار کنار نام بلند آقا مهدی اضافه کنم.....
#آبروی آن جلسه را از محمودرضا دارم.
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد....