eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
دُنیا‌جاۍ‌مـوندن‌نیس! اگر‌باور‌کنی‌دنیا‌محـل‌عبوره دیگر‌دور‌هوای‌نَفس‌خط‌‌میکشی :/
مــا‌نه‌اصولگراییم! نه‌اعــتدالی‌هستیــم! نه‌حــزب‌اصـلاحاتیــم! مــا‌عضو‌هیچ‌حزبی‌نیستیم. ما‌بچه‌های‌انقلابیم••͜✌️🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقت تم 👆🏻😍
🕊 ❤️🌿 قسمت سی و سوم یکی از همکاراش تعریف میکرد که: سرشون حسابی شلوغ بود و کارشون خیلی زیاد.... بارها شده بود که یه هفته ، ده روز خونه نمی رفتن ، تازه وقتی هم که برمی گشتن خونه ، شب بهشون زنگ میزدن که پاشید بیاین دوباره کار داریم.... این وسط کار محمود از همه بیشتر بود.... محمود مسئول شده بود و حالا اون باید بچه هاش رو هماهنگ می کرد. بعضی از بچه ها هم گاها وقتی برمی گشتن خونه دیگه جواب تلفناشون رو نمیدادن اما وقتی محمود زنگ میزد... . به محمود می گفت لامصب هردفعه زنگ میزنی به خودم میگم جوابت رو ندم ولی اینقدر زبون می ریزی که آدم خر میشه.... . مسئول بود ، فرمانده بود ، ولی دستور نمی داد.... قلب بچه ها دستش بود ، ناز بچه ها رو می خرید ، منتشون رو میکشید... . این جوری بود که بچه هاش همه کاری براش میکردن.... چون محمود بود... آه فاتح قلبم... چقدر جات خالیه محمود چقدر جات خالیه رفیق راوی : دوست و همرزم شهید ....
🕊 ❤️🌿 قسمت سی و چهارم اسفند سال هشتاد و نه ، درست یک هفته مانده به عید ، از پایان نامه ی دکترای تخصصی دفاع کردم . روز بسیار سختی بود...‌‌‌‌‌.. بعد از دو ترم تمدید مهلت دفاع ، حالا در آخرین مهلتم در روز دفاع به یک مشکل ناخواسته برخورده بودم و احتمال لغو جلسه دفاعیه از طرف آموزش دانشگاه بود..... آن روز آن قدر درگیر حل این مشکل و بالا و پایین رفتن از پله های دانشکده بودم که برای وسایل پذیرایی جلسه جز خریدن یک جعبه ی شیرینی که آن را هم با عجله ی زیاد رفتم و از خیابان کارگر شمالی خریدم ، نتوانسته بودم هیچ تدارک دیگری ببینم..... را آن روز از خرید میوه و آب میوه تا آوردن سِت لیوان و بشقاب و ظروف بلوری میوه و شیرینی ، همه را محمودرضا برایم حل کرد..... را برایم آورد تا با کت و شلوار اتو شده بروم سر جلسه..... آن پایان نامه را بخاطر ارادتی که به شهید مهدی باکری داشتم به روح بلند او تقدیم کردم اما دوست دارم اگر گذرم دوباره به کتابخانه ی دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران بیفتد پایان نامه ام را از کتابخانه بگیرم و در صفحه ، نام را هم با خودکار کنار نام بلند آقا مهدی اضافه کنم..... آن جلسه را از محمودرضا دارم. راوی : برادر شهید ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - ممد نبودی ببینی - حاج غلام کویتی پور.mp3
8.76M
ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته... 🇮🇷🕊 بانوای‌غلام‌کویتی‌پور گرامیداشت سالروز آزادسازی خرمشهر قهرمان✌️ را یاد کنیم با ذکر صلوات🌹
: 🌸↓ شبتوݩ‌آࢪوم‌زیࢪ‌سایہ‌ولایت∝🌙✨ ڪمـ ڪاࢪۍ‌ها‌ࢪو‌حݪاݪ‌ڪنید🌿♥️ ❃🦋❃
『بـســم ࢪب اݪشـهٔدا♥️』
🖤🖇 ~~~~~~~~~~~~~~~~~ 『بسم‌اللھ‌ِ الذی‌خَلقَ‌الحُسَیۡن؏🌿』 السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
↓″🙃❤️} 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
|🔗⃟❣| 🔗🌸¦↜ 🌱 ڪاش...☘️ خنثےڪردنِ‌نفس‌راهمــ یادمـان مـےدادیــد...🙃🌷 مےگوینــد: آنجاڪهـ نفس مغلوبـ باشد عاشــ‌‌♡ــق‌مـےشویمــ💕 عاشق‌ ڪ شدے میشوے...♥️🕊 ‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
میدونی چیه؟!! اگه میخوای شهید بشی واسه خدا زندگی کن تمام لحظات زندگیت باید بوی خدا بده و پا به پای انقلاب راه بیای🤞🏻 وگرنه لازم نیست حتما سوریه باشی یا حلب،یا شلمچه... آره عزیزم،شهادت وقتی بخواد نصیبت بشه نمیپرسه کجایی؟؟♥️ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🌻🌿ـ ـ ـ ـ ـ ✨الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ✨
﷽...✨ ღـیدانـھ⚘✿ می گفت: اگر میگویید الگویتان حضرت زهرا "س" است ؛ باید کاری کنید ایشان از شما راضی باشند و حجاب شما فاطمی باشد. 🌱 ‌ ‌
🌿 مـا به شرایط ظهور امام‌زمان نزدیک شده‌ایم‌؛☝️🏻 شمـا جوان‌ها خود را براۍ تمدن نوین اسلامے آماده کنید! آن روز را مے‌بینید⇓ که کار دشمن تمام اسٺ🍃 .. ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
°°|🥀|°° رفیق ..؟ چند ساعت فیلم میبینی👀،؟ چند ساعت بازی میکنی 🕹،؟ چند ساعت وقتت بیهوده داخل فضای‌مجازی گذشت📱،؟ حساب کردم اگر ما "روزی 5 دقیقه" مطالعه برای شناخت امام زمان بگذاریم؛ هفته ای 35 دقیقه ، ماهے 150 دقیقه و سالی 1825 دقیقه درباره امام زمان مطالعه کردیم🍃:) اینطوری ساݪ دیگه اسم سرباز امام زمان بیشتر بهمون میاد✌️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ظهور
|خاطره‌شہدا🕊| ────── می‌اومدمی‌گفت: «چراشماهابیکارید» می‌گفتیم: «حاجی! نمی‌بینےاسلحہ‌دست‌مونہ؟!یاماموریت‌ هستیم‌ومشغولیم؟!»° .می‌گفت: «نہ‌..بیکارنباش! زبونت‌بہ‌ذکرخدابچرخہ‌پسر...🍃° همین‌طورکہ‌نشستےهرکارےکہ‌می‌کنے ذکرهم‌بگو :)»📿 وقتےهم‌کنارفرودگاه‌بغداد زدنش😔 ‌تۅ ماشینش‌کتاب‌دعاوقرآنش‌بود ...🎈🖇 . ☁️⃟🍁¦⇢ 🍃⌛
✋سلام نمیدونم چه قدر این شهید بزرگوار را می شناسید من تازه امروز باهاشون اشنا شدم امیدوارم خداوند به حق این شهید بی سر بهم کمک کنه و مشکلاتم حل بشه و همچنین شما دوستای عزیز ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 💠ماجرای تکان‌دهنده از شهیدی که تک فرزند خانواده بود و زنده زنده سرش رو بریدند ولی زبونش رو باز نکرد تا عملیات لو بره‼️ عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت😳 تک فرزند خانواده هم بود😍 زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه😇 مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم...😊 عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته☺️ اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب😇 فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه...😱 بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز شهیدخرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن😰 پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود... پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود😇 قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره...😳 تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته...😔 اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد...😓 زمزمه لغو عملیات مطرح شد.😲 گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده🤔 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید...😊 عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت😭 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه...😔 اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند...😭 جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره😓 وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین😔 یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟😔 گفتند: مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم...😳 مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد... 💔شادی روح شهدا صلوات💔 . ج
【🎻🍂】 گردوی بی مغز... ✍مـلا مهرعلی خـویی ، روزی در کوچه دید دو کـودک بر سـر یک گردو با هم دعوا میکنند. به خاطر یک گردو یکی زد چشـم دیگری را با چـوب کور کرد. یکی را درد چشـم گرفت و دیگـری را ترس چشـم درآوردن . گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند ملا گردو را برداشت و شکست ودید، گردو از مغز تهی است، شروع کرد به گریه کردن. سوال کردند تو چرا گریه میکنی؟ گفت دو کودک ازروی نادانی و حس کودکانه، بر سر گردویی دعوا می کردند که پوچ بود و مغز نداشت دنیا هـم همینه ، مثل گـردویی بـدون مغز! که بر سر آن می ‌جنگیم و وقتی خسته شدیـم و آسیب به خـود و یا دیگران رسـاندیم و پیر شدیم ، چنین رها کرده و برای همیشه می‌ رویم ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【🎻🍂】⇉
مگه هست! کسی یادگاری هاشو دور بندازه! یا از خودش جدا کنه نه! منم بهترین یادگاری را که ازمادرم زهرابه ارث رسیده از خودم جدا نمیکنم همه جا با چادر میگردم
اینم از حمایت ها و لطف های شما دوستان ممنونم که هستید 😊❤️