• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت123
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
ممکنه آخرین دفعه اۍ باشه که میبینمشو باهاش صحبت میکنم ..
چقدر این لباس چریکے بهش میومد ¡..
امیدوارم به آرزوۍ قلبیش برسه ..
بعد از پنج دقیقه ، رفتن ..
برگشتش هم مشخص نبود ..
ممکن بود دیگه برنگرده ..
چطورۍ با این قضیه کنار بیام ؟..¡
به طرف خونه قدم برداشتم ..
که عاطفه زنگ زد ؛ گوشے رو از تو کیفم درآوردم ،
چادرم رو مرتب کردمو جواب دادم :+سلام عزیزم . .
_سلام آیـه جونم کجایے ؟
یه نگاه به دور و اطراف انداختم :
+تو خیابون ..
_عه چرا نیومدۍ کتابخونه .. من اینجا منتظرت بودم !
+هنوز هستے اونجا ؟
_آره هستم .. میاۍ دیگه ؟
+آره عزیزم یه پنج دقیقه دیگه پیشتم .. فعلا
قطع کردم
رسیدم به کتابخونه .. عاطفه هنوز منو با چادر ندیده بود
منتظر هر عکس العملے از جانب عاطفه بودم ..
رفتم بالا سرش و سلام کرد ..
وقتے سر بلند کرد
دهنش باز موند .. :_سلام .. آیـه خودتے ؟
لخندۍ زدمو رو به روش نشستم :+بلهه
+الهے قربونت برم من چقدر خوشگل شدۍ تو .. چقدر بهت میاد !
واۍ شبیه ماه شدۍ ..
یکم ناز دادمو :+یعنے نبودم ..؟
خندیدو همینطور بهم خیره بود ..
مشغول کتاب خوندن بودیم ، یکم که گذشت
حس میکردم که هنوز داره نگام میکنه سر بلند کردم :+آجے دارم تموم میشما ..
خندیدو :_هنوز باورم نمیشه ! کے این تصمیمو گرفتے ؟
+از وقتے کهـ عاشقــ خدا شدمــ ..
……
﴿مجتبے﴾
براۍ اینکه بتونم برم براۍ خداحافظے و وقت کافے داشته باشم .. فرمانده امون ساعت حرکت رو تغییر داد تا منم راحت باشم . .
رفتم خونه که مائده با اومدنم بیدار شد ..
وقتے منو دید تعجب کرد ..
از چهره اش معلوم بود که مطمئنه یه اتفاقے افتاده
سلام کرد که جوابشو دادم ..
_داداشے چقدر زود برگشتے ؟
یه نگاه به دور و اطراف انداختمو :+میگم بهت .. آقاجون کجاست ؟
_تو حیاط ..
+پس بیا بشین برات بگم ..
با نگرانے اومد نشست رو به روم :_داداش اتفاقے افتاده ؟
لبخندۍ زدمو :+قراره که .. برم ..
_کـ.. کجا ؟
+سوریه ..
هاج و واج نگام میکرد ..
_شوخے میکنے دیگه آره ؟
سرمو به علامت نه تکون دادم :+خداروشکر کن که برادرت به آرزوش رسیده ..
اشک تو چشاش جمع شد که دووم نیاوردمو بلند شدم باید لباسامو جمع میکردم ..
رفتم سمت کمد اتاقم لباسام رو ریختم تو کوله . .
لباس چریکیمو درآوردمو پوشیدمش کلاهشو برداشتمو گذاشتم تو کیف ..
وقتے از اتاق اومدم بیرون دیدم مائده نیست اما صداۍ هق هقش بلند شده ..
رفتم سمت روشویے که دیدم گریه میکنه و زیر لب میگه :_میره سالم برمیگرده .. آره سالم برمیگرده نزار اذیت بشه نتونه بره .. سالم برمیگرده ..
نخواستم اذیتش کنم برگشتم تو حال و رو مبل نشستم تا بیادو ازش خداحافظے کنم . .
وقتے اومد چشاش پف کرده بود
بدو بدو اومد بغلم ..
گرفتمش تو بغلم :_داداش قول بده سالم برگردۍ ..
مثل دفعه میش قول بده .. تا قول ندۍ نمیزارم برۍ ..!
نفسمو رها کردم . بغضمو به سختے قورت دادم :+آبجے من .. مگه دسته منه ؟
من چیکاره ام ؟!
تو رو روح مامان قَسمِت میدم از خدا اینو نخواه خب !
تو که میدونے .. تو که تو این چند سال از حال زارم خبر داشتے ..
از خدا نخواه که سالم برگردم ..
_ولے داداش .. بخدا اگه قول ندۍ نمیزارم برۍ ..
من بدون تو میمیرم ..
+باشه .. باشه قول میدم .. قول میدم سالم برگردم ..
از بغلم اومد بیرون " لبشو به دندون گرفت تا جلوۍ گریه هاشو بگیره ..
+بیا آبجے جونم .. بیا بریم تو حیاط ..
بلند شد ..
با هم رفتیم پیش آقاجون ..
وقتے منو دید گفت :_دیگه واسه خودت مردۍ شدۍ !..
رفتم سمتشو دستشو بوسیدم ..
+آقاجون ممنونم ... بخاطر همه چیز ..
_بابایے من چیکاره ام ! آقا به حرف دلت گوش داده ، از آقا تشکر کن ...
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق
BBCو
VOAبھ ایرانیان!
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت124
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
با هم رفتیم پیش آقاجون ..
وقتے منو دید گفت :_دیگه واسه خودت مردۍ شدۍ !..
رفتم سمتشو دستشو بوسیدم ..
+آقاجون ممنونم ... بخاطر همه چیز ..
_بابایے من چیکاره ام ! آقا به حرف دلت گوش داده ، از آقا تشکر کن .
+اگر بدۍ ازم دید حلال کنید .. همیشه سعے کردم و زندگیم جورۍ رفتار کنم که درسته ..
شما هم اگر هر بدۍ و خوبے دیدید حلال کنید ..
رفتم بغلش که صورتم رو بوسید ..
برگشتم به عقب تا براۍ آخرین بار از مائده خداحافظے کنم که دیدم گوشے دستشه و داره ازم فیلم میگیره ..
خندیدیمو :+حالا که دارۍ فیلم میگیرۍ فکر کنم دیگه قبول کردۍ شاید برنگردم آره ..
گریه اش دوباره شروع شد ..
گوشے رو داد دست آقاجون و دوباره اومد بغلم
پشت سرم به اصرار خودشون آب ریختن که راهے شدم ، هر چقدر بهشون گفتم اینکارو نکنید قبول نکردند ..
یه سر به رضا زدم با کلے ناراحتے و غم از هم جدا شدیم
انگار آخرین بار بود که همو میدیدیم ..
ساعت تقریبا هشت و نیم بود
رسیدم پایگاه ..
بچه هاۍ بسیجے هر کدوم خوشحال از این سفر ..
کوله هاشون رو وارد اتوبوس میکردن ..
همین که رسیدم دیدم یه خانمے داره این آقایون و میپاد ..
رفتم پشت سرش :+ببخشید خواهرم اینجا کارۍ دارید ؟
برگشت ..
آیـه بود .. تعجب کردم ..
استرس و اضطراب افتاد به جونم ..
بعد از مکالمه اۍ که داشتیم حرکت کردیم ..
یکم با بچه ها شوخے کردم ..
از همه دیرتر رسیده بودم همین که وارد شدم محمد یکے از بچه هاۍ شوخ طبع پایگاه بلند داد زد :_این آقا مجتبے شهید بشه صلوات ..
همه صلوات فرستادن منم دستامو بلند کردم :+ان شاءالله ..
رفتم نشستم کنار سجاد ..
خوشحال بود ..
تو راه خیلے با آقا صحبت کردم ..
ازش تشکر کردم ؛ میدونستم چه لطف بزرگے در حقم کرده ••
تو راه بودم که حیدر زنگ زد
چند دقیقه اۍ با هم صحبت کردیم ، سفارش خانواده ام رو پیشش کردم و بهش گفتم حواسش به آقاجون باشه ..
بعد از قطع کردن رسیدیم فرودگاه ..
……
﴿آیـھ﴾
تو این بیست روزۍ که مجتبے نبود فهمیدم این عشق و علاقه هوس نیست ..
من واقعا عاشق بودم ..
نمیدونستم با این دلم چیکار کنم که بیست روزه از معشوقه اش خبرۍ نداره . .
این روزا وقتے داداش براش زنگ میزنه اصلا نمیگه حالش خوبه یا نه .؟
نمیگه کے قراره برگرد ..
خب براۍ چے باید بهت بگه اون که هیچ سنمے باهات نداره پس لزومے نداره خبر یه جوون نامحرم رو بهت برسونه !..
آخرا دیگه نتونستم دووم بیارم ..
یه روز که داداش براش زنگ زد رفتم گوش وایستادم
میدونستم کارم اشتباهه اما قلبم داشت از جا در میومد یه جورۍ باید آرومش میکردم ..
حیدر قرار بود بهش زنگ بزنه رفتم کنار در اتاقش ..
یه چیزایے شنیدم که قراره دو روز دیگه برگرده خیالم که راحت شد برگشتم تو اتاقم ..
زانوهام رو گرفتم تو بغلم ؛ فکر نمیکردم دوریش انقدر اذیتم کنه ..
داداش از حال خراب این چند روزم بویے برده بود و هر کارۍ میکرد که منو به حالت قبلیم برگردونه ..
بعد از صحبت کردن تلفنے با مجتبے اومد دم در اتاقم :_هنوز که تو خودتے !..
+آره حوصله ام سر رفته ..
_پس بلند شو ..
+کجا بریم ؟
_بریم گلزار شهدا ..
سراسیمه از جام بلند شدم که حیدر خندید ..
لباسمو پوشیدم ، لباس چریکے و روسرۍ چریکے که داداش حیدر چند روز پیش برام خریده بود رو پوشیدم
خیلی بهم میومد ..
یه لبخند تو آینه به خودم زدم که داداش از پایین اتاق خودش با صداۍ بلند گفت :_آیـــــــه دارۍ میاۍ ؟
از خودم تو آینه دل کندمو رفتم پایین ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
سلام علیکم
•● رفقا کم کارۍ هاۍ اخیر رو ببخشید ..
نزدیک امتحاناته و ما هم به دلایلے هیچ ادمینے نداریم ..
اگر موندید که سلامت باشید و موندگار ..
اگر هم ترک کردید که خدا پشت و پناهتون 🌸.
ما سعے خودمون رو میکنیم ان شاءالله که راضے باشید 🌱.. •●
#ازلحاظروحۍ 🙂💔| احتیاج دارم دم اذان صبح ، پشت پنجره انقدر حرم رو نگاھ کنم تا نمازم قضا شه 😅🙂 .
هدایت شده از دلتنگےهاۍشبونـہ ..
تو همه زندگیه منی ..💔..
آره دورت بگردم .. آره ..
#دلتنگے..
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت125
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
لباس چریکے و روسرۍ چریکے که داداش حیدر چند روز پیش برام خریده بود رو پوشیدم
خیلی بهم میومد ..
یه لبخند تو آینه به خودم زدم که داداش از پایین اتاق خودش با صداۍ بلند گفت :_آیـــــــه دارۍ میاۍ ؟
از خودم تو آینه دل کندمو رفتم پایین ..
وقتے وارد گلزار شهدا شدیم گوشے حیدر به صدا در اومد ..
وقتے جواب داد از مکالمه اشون فهمیدم که مجتبے هستش ..
گوش تیز کردم که هیچے دستگیرم نشد ..
داشتم سر قبر شهدا فاتحه میخوندم که
حیدر نگران و عصبے اومد طرفم ..:_آیـه تو برو خونه من قراره برم جایے خب ؟
گنگ نگاش کردم :+برم خونه ؟ ما که تازه اومدیم اینجا برا چے برم ؟!
اصلا تو .. تو کجا میخواۍ برۍ ؟
کلافه گفت :_گفتم که باید برم جایے ..
عصبے گفتم :+خب اونجا کجاست ؟
_قراره برم دنبال مجتبے ..
+مجتبے ؟ مگه قرار نبود دو روز دیگه بیاد ؟!
مشکوک نگام کرد که فهمیدم چه سوتے دادم
_تو از کجا میدونے قرار بود دو روز دیگه بیاد ؟
خودمو زدم به اون راه و دستپاچه خواستم بحث رو عوض کنم ..
بدون اینکه چیزۍ بگه رفت ..
انگار به یه چیزایے شک کرده بود و از دستم دلخور بود بدون خداحافظے یا اینکه بخواد منو برسونه خونه ، رفت . .
تا حالا اینطورۍ ندیده بودمش ..
خیلے نگران بود و من با سوتے که داده بودم شکش به یقین پیوست و همین باعث شد بهم بے اعتنایے کنه ..
ناراحت به سمت مزار همون شهید گمنامے که همیشه باهاش صحبت میکردم ، رفتم ..
که صداۍ پیامک گوشیم بلند شد ..
رفتم سمت گوشے ؛ که دیدم یه پیامک از طرف داداشه ..
فکر کنم بخاطر اون بے توجهے دلش بے قرار بود و نگران ..
نوشت :_یکم که اونجا موندۍ برو خونه ، خطرناکه برو تا شب نشده ..
لبخندۍ به غیرت مردونه اش زدم ..
میدونستم هیچ وقت غیرتش اجازه نمیده خواهرش تا دیر وقت بیرون باشه ..
یکم که گذشت تصمیم گرفتم برگردم ..
میخواستم یه ماشین بگیرم تا خونه برسونتم
اما پشیمون شدمو تصمیم گرفتم تو این هواۍ خوب تنهایے قدم بزنم ..
وقتے رسیدم خونه دیدم مامانو بابا رو کاناپه دارن با هم صحبت میکنن وقتے منو دیدن ساکت شدن ..
کنجکاو شدم از اینکه چے داشتن بهم میگفتن !¡
اما خب بعد از اینکه سلام کردم بدون هیچ حرفے رفتم تو اتاقم ..
رفتم سمت گوشے ، تو صفحه مجتبے ..
که دیدم یه عکسے گذاشته که چند تا از رفقا کنار هم وایستادنو دست سمت چپ مجتبے هم باندپیچے کرده !
قلبم لرزید ..
یعنے چیشده ؟
تیر خورده ؟!
نکنه .. واۍ خدا ..
مطمئن بودم که این عکس براۍ همین چند روزِ ..
شاید .. شاید بخاطر دستش باشه که دو روز زودتر داره میاد ¡
یعنے درد هم داره !
خیره به عکس تو گوشے مونده بودم که مامان وارد اتاق شد ..
لبخند رو لبش بود ..
تعجب کردم .. چون اتاقم بالا بود تقریبا مامان نمیومد ..
براۍ صدا زدن شام و نهار هم داداش صدام میزد !
با تعجب گفتم :+چه عجب شما اومدۍ تو اتاق من ..
خندیدو :_باهات حرف دارم دیگه ..
سرۍ به نشانه تایید تکون دادم که رو تختم نشست ..
مامان بدون هیچ مقدمه چینے درست رفت سر اصل مطلب که :_عزیزم برات خواستگار اومده ..
مات و مبهوت مثل این ندید بدیدا خیره موندم به مامانم ..
مثل این دخترایے که اولین باره براشون خواستگار اومده !
مامان وقتے تعجب من رو دید گفت :_چرا تعحب کردۍ ؟ مگه اولین بارِ که برات خواستگار اومده ..
+نه ولے ..
_آره قبلا بهت نمیگفتیم چون میدونستیم برات زودِ .. اما خب الان دیگه بزرگ شدۍ میتونے واسه خودت تصمیم بگیرۍ و همسر آینده ات رو انتخاب کنے ..
تا جایے که اطلاع داشتم خجالتے نبودم
اما نمیدونم چرا با شنیدن این حرفا از مامان خیلے خجالت کشیدم ..
مثل قدیما که اسم ازدواج میومد سرخ و سفید میشدن ..
حرفے نزدم که مامان با تردید گفت :_بگم بیان ؟
مِن مِن کنان گفتم :+مامان من قصد ازدواج ندارم .. راستش من اصلا به ازدواج فکر هم نمیکنم ..
_خب الان که شرایطش جور شده بهش فکر کن ..
+من .. اصلا خواستگارا کیا هستن ؟
_پسر دوست صمیمے بابا ..
شمرده شمرده گفتم :+آقاۍ شریعتے اینا ؟
چشاشو به علامت آره باز و بسته کرد ..
چون رفت و آمد نداشتیم اصلا هیچ کدوم از اعضاۍ خانواده اشون رو نمیشناختم ..
فقط آقاۍ شریعتے رو میشناختم ، اونم بخاطر این بود که با بابا خیلے صمیمے بود و چند بارۍ وقتے ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
#به_خودمون_بیاییم⛓
تاحالابهمُردَنتـونفڪرڪردین
چنـددقیـقہفڪرڪنیم...
خُـبچےداریـم
اعمالمونطورےهستکهشرمندهنشیم
رفیـقهیچڪسنمیـدونہ
۱۰دقیقہبعـدزندهسیـانھ
حالاڪہهستیم خـوبباشیـم
دیگھدروغنگیـم،دیگہدلنشڪنیم...
امامزمـانُدیگھتنہـانذاریـم...(:
🎧⃟🖤¦⇢ #تلنگرانه
🎧🖤¦⇢ #دخترانزینبــے
#تلنگر
خواهرم
﴿ اگـہ فڪر میڪنے
خودت چادࢪۍ شدے،
اشتباه میڪنے❌
بدون ڪہ انتخابت ڪردن!
بدون ڪہ یہ جایے خودتو نشون دادۍ!
بدون حتما
یه یا زهـرا گفتے..
ڪہ بی بی خریدتت
⇜اࢪزون نفروشـے خودتو..!﴾
دُختَرانزِینَبیــ🌿
ازرضاخواستِہبودَمشـٰایَد
بُگذارَدڪِہغُلـٰامَشبَشَوَم
هَمہگفتندمَحـٰالاَستولۍ
دِلخوشَممَنبِہمَحـٰالـٰاتِرضـٰا.
دُختَرانزِینَبیــ🌿
#تباه..🖐🏻!
اگهدرآمدیهناخنکاربیشترازیهمعلمه
بهاینمعنینیستپولتودرسخوندن
نیست...بهاینمعنیهکهمردمازظاهر
زشتشونبیشترخجالتمیکشن
تامغزخالیشون‼️
-#خـادمالمهـدے ..
دُختَرانزِینَبیــ🌿
"برگهیامتحان📄"
سرکلاساستادازدانشجویانپرسید:
اینروزهاشهدایزیادیروپیدامیکننو میارنایران...
بهنظرنتونکارخوبیه؟
کیاموافقن؟۱نفر
کیامخالف؟همهبهجز۱نفر
دانشجویانمخالفبودن
بعضیهامیگفتن:کارناپسندیه....نباید بیارن...
بعضیهامیگفتن:ولموننمیکنن ...گیر دادنبهچهارتااستخوووون... ملتدیوونن
بعضیهامیگفتن:آدمیادبدبختیاشمیفته
تااینکهاستاددرسروشروعکردولی خبریازبرگههایامتحانجلسهیقبلنبود...
همهیسراغبرگههارومیگرفتند.
ولیاستادجوابنمیداد...
یکیازدانشجویانباعصبانیتگفت:
استادبرگههامونروچیکارکردی
شمامسئولبرگههایمابودی
استادرویتختهیکلاسنوشت:من مسئولبرگههایشماهستم...
استادگفت:منبرگههاتونروگمکردمو نمیدونمکجاگذاشتم؟
همهیدانشجویانشاکیشدن.
استادگفت:چرابرگههاتونرومیخواین؟
گفتند:چونواسشونزحمت کشیدیم،درسخوندیم،هزینهدادیم،
زمانصرفکردیم...
هرچیکهدانشجویانمیگفتنداستادروی تختهمینوشت...
استادگفت:برگههایشماروتویکلاس بغلیگمکردمهرکیمیتونهبرهپیداشونکنه
یکیازدانشجویانرفتوبعدازچنددقیقهبا برگههابرگشت ...
استادبرگههاروگرفتوتیکهتیکهکرد.
صدایدانشجویانبلندشد.
استادگفت:الاندیگهبرگههاتونرو نمیخواین!چونتیکهتیکهشدن!
دانشجویانگفتن:استادبرگههارو میچسبونیم.
برگههاروبهدانشجویاندادوگفت:شمااز یکبرگهکاغذنتونستیدبگذریدوچقدر تلاشکردیدتاپیداشونکردید،پسچطور توقعداریدمادریکهبچهاشروبادستای خودشبزرگکردوفرستادجنگ؛الان منتظرههمینچهارتااستخونشنباشه؟
بچهاشرومیخواد،حتیاگهخاکستر
شدهباشه.
چنددقیقههمهجاسکوتحاکمشد!
وهمهازحرفیکهزدهبودنپشیمونشدن!!
تنهاکسیکهموافقبود....
فرزندشهیدیبودکهسالهامنتظرباباشبود(:˼
#شهیدانه
#هویت_ایرانی