• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت125
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
لباس چریکے و روسرۍ چریکے که داداش حیدر چند روز پیش برام خریده بود رو پوشیدم
خیلی بهم میومد ..
یه لبخند تو آینه به خودم زدم که داداش از پایین اتاق خودش با صداۍ بلند گفت :_آیـــــــه دارۍ میاۍ ؟
از خودم تو آینه دل کندمو رفتم پایین ..
وقتے وارد گلزار شهدا شدیم گوشے حیدر به صدا در اومد ..
وقتے جواب داد از مکالمه اشون فهمیدم که مجتبے هستش ..
گوش تیز کردم که هیچے دستگیرم نشد ..
داشتم سر قبر شهدا فاتحه میخوندم که
حیدر نگران و عصبے اومد طرفم ..:_آیـه تو برو خونه من قراره برم جایے خب ؟
گنگ نگاش کردم :+برم خونه ؟ ما که تازه اومدیم اینجا برا چے برم ؟!
اصلا تو .. تو کجا میخواۍ برۍ ؟
کلافه گفت :_گفتم که باید برم جایے ..
عصبے گفتم :+خب اونجا کجاست ؟
_قراره برم دنبال مجتبے ..
+مجتبے ؟ مگه قرار نبود دو روز دیگه بیاد ؟!
مشکوک نگام کرد که فهمیدم چه سوتے دادم
_تو از کجا میدونے قرار بود دو روز دیگه بیاد ؟
خودمو زدم به اون راه و دستپاچه خواستم بحث رو عوض کنم ..
بدون اینکه چیزۍ بگه رفت ..
انگار به یه چیزایے شک کرده بود و از دستم دلخور بود بدون خداحافظے یا اینکه بخواد منو برسونه خونه ، رفت . .
تا حالا اینطورۍ ندیده بودمش ..
خیلے نگران بود و من با سوتے که داده بودم شکش به یقین پیوست و همین باعث شد بهم بے اعتنایے کنه ..
ناراحت به سمت مزار همون شهید گمنامے که همیشه باهاش صحبت میکردم ، رفتم ..
که صداۍ پیامک گوشیم بلند شد ..
رفتم سمت گوشے ؛ که دیدم یه پیامک از طرف داداشه ..
فکر کنم بخاطر اون بے توجهے دلش بے قرار بود و نگران ..
نوشت :_یکم که اونجا موندۍ برو خونه ، خطرناکه برو تا شب نشده ..
لبخندۍ به غیرت مردونه اش زدم ..
میدونستم هیچ وقت غیرتش اجازه نمیده خواهرش تا دیر وقت بیرون باشه ..
یکم که گذشت تصمیم گرفتم برگردم ..
میخواستم یه ماشین بگیرم تا خونه برسونتم
اما پشیمون شدمو تصمیم گرفتم تو این هواۍ خوب تنهایے قدم بزنم ..
وقتے رسیدم خونه دیدم مامانو بابا رو کاناپه دارن با هم صحبت میکنن وقتے منو دیدن ساکت شدن ..
کنجکاو شدم از اینکه چے داشتن بهم میگفتن !¡
اما خب بعد از اینکه سلام کردم بدون هیچ حرفے رفتم تو اتاقم ..
رفتم سمت گوشے ، تو صفحه مجتبے ..
که دیدم یه عکسے گذاشته که چند تا از رفقا کنار هم وایستادنو دست سمت چپ مجتبے هم باندپیچے کرده !
قلبم لرزید ..
یعنے چیشده ؟
تیر خورده ؟!
نکنه .. واۍ خدا ..
مطمئن بودم که این عکس براۍ همین چند روزِ ..
شاید .. شاید بخاطر دستش باشه که دو روز زودتر داره میاد ¡
یعنے درد هم داره !
خیره به عکس تو گوشے مونده بودم که مامان وارد اتاق شد ..
لبخند رو لبش بود ..
تعجب کردم .. چون اتاقم بالا بود تقریبا مامان نمیومد ..
براۍ صدا زدن شام و نهار هم داداش صدام میزد !
با تعجب گفتم :+چه عجب شما اومدۍ تو اتاق من ..
خندیدو :_باهات حرف دارم دیگه ..
سرۍ به نشانه تایید تکون دادم که رو تختم نشست ..
مامان بدون هیچ مقدمه چینے درست رفت سر اصل مطلب که :_عزیزم برات خواستگار اومده ..
مات و مبهوت مثل این ندید بدیدا خیره موندم به مامانم ..
مثل این دخترایے که اولین باره براشون خواستگار اومده !
مامان وقتے تعجب من رو دید گفت :_چرا تعحب کردۍ ؟ مگه اولین بارِ که برات خواستگار اومده ..
+نه ولے ..
_آره قبلا بهت نمیگفتیم چون میدونستیم برات زودِ .. اما خب الان دیگه بزرگ شدۍ میتونے واسه خودت تصمیم بگیرۍ و همسر آینده ات رو انتخاب کنے ..
تا جایے که اطلاع داشتم خجالتے نبودم
اما نمیدونم چرا با شنیدن این حرفا از مامان خیلے خجالت کشیدم ..
مثل قدیما که اسم ازدواج میومد سرخ و سفید میشدن ..
حرفے نزدم که مامان با تردید گفت :_بگم بیان ؟
مِن مِن کنان گفتم :+مامان من قصد ازدواج ندارم .. راستش من اصلا به ازدواج فکر هم نمیکنم ..
_خب الان که شرایطش جور شده بهش فکر کن ..
+من .. اصلا خواستگارا کیا هستن ؟
_پسر دوست صمیمے بابا ..
شمرده شمرده گفتم :+آقاۍ شریعتے اینا ؟
چشاشو به علامت آره باز و بسته کرد ..
چون رفت و آمد نداشتیم اصلا هیچ کدوم از اعضاۍ خانواده اشون رو نمیشناختم ..
فقط آقاۍ شریعتے رو میشناختم ، اونم بخاطر این بود که با بابا خیلے صمیمے بود و چند بارۍ وقتے ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
#به_خودمون_بیاییم⛓
تاحالابهمُردَنتـونفڪرڪردین
چنـددقیـقہفڪرڪنیم...
خُـبچےداریـم
اعمالمونطورےهستکهشرمندهنشیم
رفیـقهیچڪسنمیـدونہ
۱۰دقیقہبعـدزندهسیـانھ
حالاڪہهستیم خـوبباشیـم
دیگھدروغنگیـم،دیگہدلنشڪنیم...
امامزمـانُدیگھتنہـانذاریـم...(:
🎧⃟🖤¦⇢ #تلنگرانه
🎧🖤¦⇢ #دخترانزینبــے
#تلنگر
خواهرم
﴿ اگـہ فڪر میڪنے
خودت چادࢪۍ شدے،
اشتباه میڪنے❌
بدون ڪہ انتخابت ڪردن!
بدون ڪہ یہ جایے خودتو نشون دادۍ!
بدون حتما
یه یا زهـرا گفتے..
ڪہ بی بی خریدتت
⇜اࢪزون نفروشـے خودتو..!﴾
دُختَرانزِینَبیــ🌿
ازرضاخواستِہبودَمشـٰایَد
بُگذارَدڪِہغُلـٰامَشبَشَوَم
هَمہگفتندمَحـٰالاَستولۍ
دِلخوشَممَنبِہمَحـٰالـٰاتِرضـٰا.
دُختَرانزِینَبیــ🌿
#تباه..🖐🏻!
اگهدرآمدیهناخنکاربیشترازیهمعلمه
بهاینمعنینیستپولتودرسخوندن
نیست...بهاینمعنیهکهمردمازظاهر
زشتشونبیشترخجالتمیکشن
تامغزخالیشون‼️
-#خـادمالمهـدے ..
دُختَرانزِینَبیــ🌿
"برگهیامتحان📄"
سرکلاساستادازدانشجویانپرسید:
اینروزهاشهدایزیادیروپیدامیکننو میارنایران...
بهنظرنتونکارخوبیه؟
کیاموافقن؟۱نفر
کیامخالف؟همهبهجز۱نفر
دانشجویانمخالفبودن
بعضیهامیگفتن:کارناپسندیه....نباید بیارن...
بعضیهامیگفتن:ولموننمیکنن ...گیر دادنبهچهارتااستخوووون... ملتدیوونن
بعضیهامیگفتن:آدمیادبدبختیاشمیفته
تااینکهاستاددرسروشروعکردولی خبریازبرگههایامتحانجلسهیقبلنبود...
همهیسراغبرگههارومیگرفتند.
ولیاستادجوابنمیداد...
یکیازدانشجویانباعصبانیتگفت:
استادبرگههامونروچیکارکردی
شمامسئولبرگههایمابودی
استادرویتختهیکلاسنوشت:من مسئولبرگههایشماهستم...
استادگفت:منبرگههاتونروگمکردمو نمیدونمکجاگذاشتم؟
همهیدانشجویانشاکیشدن.
استادگفت:چرابرگههاتونرومیخواین؟
گفتند:چونواسشونزحمت کشیدیم،درسخوندیم،هزینهدادیم،
زمانصرفکردیم...
هرچیکهدانشجویانمیگفتنداستادروی تختهمینوشت...
استادگفت:برگههایشماروتویکلاس بغلیگمکردمهرکیمیتونهبرهپیداشونکنه
یکیازدانشجویانرفتوبعدازچنددقیقهبا برگههابرگشت ...
استادبرگههاروگرفتوتیکهتیکهکرد.
صدایدانشجویانبلندشد.
استادگفت:الاندیگهبرگههاتونرو نمیخواین!چونتیکهتیکهشدن!
دانشجویانگفتن:استادبرگههارو میچسبونیم.
برگههاروبهدانشجویاندادوگفت:شمااز یکبرگهکاغذنتونستیدبگذریدوچقدر تلاشکردیدتاپیداشونکردید،پسچطور توقعداریدمادریکهبچهاشروبادستای خودشبزرگکردوفرستادجنگ؛الان منتظرههمینچهارتااستخونشنباشه؟
بچهاشرومیخواد،حتیاگهخاکستر
شدهباشه.
چنددقیقههمهجاسکوتحاکمشد!
وهمهازحرفیکهزدهبودنپشیمونشدن!!
تنهاکسیکهموافقبود....
فرزندشهیدیبودکهسالهامنتظرباباشبود(:˼
#شهیدانه
#هویت_ایرانی
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
_
یہحسیمیگهنزدیـکِروزیکهمیرسهگلزهرا
برابقیعیہصحنوگنبدوبارگاهیمیسازه . . .
#قشنـگہراستـش🚶🏿♂
دُختَرانزِینَبیــ🌿
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت126
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
شمرده شمرده گفتم :+آقاۍ شریعتے اینا ؟
چشاشو به علامت آره باز و بسته کرد ..
چون رفت و آمد نداشتیم اصلا هیچ کدوم از اعضاۍ خانواده اشون رو نمیشناختم ..
فقط آقاۍ شریعتے رو میشناختم ،
اونم بخاطر این بود که با بابا خیلے صمیمے بود و چند بارۍ وقتے همراه بابا براۍ کارهاۍ مختلف بیرون رفتیم دیدمش ..
یادمه یه بار پسرشون هم همراهشون بود اما خب .. اون زمان توجه خاصے نکردمو اصلا نمیشناسمش !..
تو افکار خودم غرق بودم که با صداۍ مامان به خودم اومدم :_چیکار کنم !.. بگم . ؟
+مامان من که نظرمو گفتمو اصلا ..
_حداقل بزار بیان ببین پسره رو بعد نظرتو بگو ..خب ؟
بخاطر دل مامان هم که شده به اجبار قبول کردم ..
با خروج مامان از اتاق رفتم نشستم رو تخت ..
الان تنها چیزۍ که میتونست این قلب وامونده رو آروم کنه ..
همون قرآنے بود که مجتبے به عنوان هدیه بهم داد بود ..
رفتم سراغ کمدم ..
جایے که فقط مخصوص این قرآن با ارزش بود . .
برش داشتم ..
دوباره نشستم رو تخت و شروع کردم به خوندن ..
بعد از خوندن یک جزء یک آرامش عجیبے بهم وارد شد ..
بلند شدم تا نمازمو بخونم ..
…
دلم میخواست برم پایین پیش مامان اینا ولے بخاطر قضیه این خواستگارا خجالت میکشیدم . .
از یه طرف دیگه منتظر حیدر بودم که شاید خبرۍ بیاره اما تا ساعت هشت که خبرۍ ازش نشد ..
براۍ شام رفتم پایین ..
بعد از خوردن هم براۍ شستن ظرف ها اصرار کردم اما مامان نزاشتو گفت که خودش میشوره ..
وقتے خواستم از پله ها برم بالا ؛ بابا صدام زد ..
+جانم ..!
_چرا انقدر خودتو میچپونے تو اتاق ؟
بیا یکم باهامون صحبت کن دیگه .. اصلا بیا بشین کارت دارم ..
خیلے وقته که یه دل سیر با هم صحبت نکردیم ها ..
+چشم ..
رفتم نشستم رو کاناپه کنار بابا ..
حرفے نمیزد و همین باعث میشد بیشتر خجالت بکشم ..
همینطور الکے یه سوال پرسیدم :+بابایے حیدر کجاست ؟ کے میاد ؟!
_یک ساعت پیش که براش زنگ زدم گفت بیمارستانِ ..
نگران و ترسیده تندۍ گفتم :+بیمارستان ؟
برا چے مگه چیزیش شده ؟
اصلا کدوم بیمارستان چرا نمیریم پیشش !
بابا با تعجب بهم خیره شد :_چقدر هولے دختر .. حیدر چیزیش نشده ..
بخاطر رفیقش رفته اونجا ..
تازه گرفتم که داداش برا چے رفته ..
بخاطر مجتبے ¡
نکنه حالش بد باشه که کارش به بیمارستان کشیده !
طورۍ که مثلا از هیچے خبر ندارم به بابا گفتم :+رفیقش ؟ کدوم رفیقش !
_مگه چندتا رفیق داره .. مجتبے دیگه .. فکر کنم وقتے رفتن سوریه یه مشکلاتے براش به وجود اومده ..
نمیدونم تیر خورده یا نه ، اما فکر کنم مربوط به دستش باشه ..
دستش ؟..
یه بار بخاطر من چاقو خورد یه بارم ...
بلند شدمو رفتم تو اتاقم ؛
تا میتونستم فقط گریه کردم .. بیخودۍ هق هق میکردمو اشک میریختم ..
سرم به شدت تیر میکشید ..
دارم چیکار میکنم با خودم !
دارم آینده امو تباه میکنم !
دارم حق ازدواج و خوشبختے رو از خودم منع میکنم !
دارم الکے اداۍ عاشقا رو در میارم یا واقعا عاشقم ..؟
این روزها براۍ اینکه زیاد فکر و خیال نکنم مجبورم فقط بخوابم ..
حتے شده نه نهار خوردم و نه شام !
الان هم .. تنها کارۍ که میتونم براۍ اینکه آروم بشم بکنم اینه که بخوابم . . .
چشام داشت بسته میشد که صداۍ آیفون اومد ..
نشستم سرجام ، احتمالا حیدرِ ..
این وقت شب که کسے نمیاد خونهامون !.
وقتے مامان در رو باز کرد ، تو اتاق خودم منتظرش موندم ..
وقتے صداشو شنیدم که داره با بابا و مامان سلام میکنه با خوشحالے رفتم پایین تا شاید چیزۍ دستگیرم بشه ..
سلام کردم که یه نگاه خسته اۍ بهم انداخت ، سلام کردو رفت تو اتاقش !
با ناراحتے یه نگاه به در اتاقش که حالا بسته شده بود انداختمو دلخور رو به مامان گفتم :+چرا اینطور کرد ؟
_خسته اس بچه ام ..
یه نگاه به بابا انداختم که داشت به ما نگاه میکرد ..
بدون هیچ حرفے از پله ها رفتم بالا ..
……
﴿مجتبے﴾
به دلیل جراحت کوچیکے که داشتم اجازه ندادن که بمونمو .. فرستادنم ایران ..
براۍ حیدر زنگ زدم تا بیاد دنبالم ..
وقتے هم رسید خیلے نگران بود ؛ هم نگران و هم عصبے ..
نگرانیشو میدونستم برا چیه .. اما عصبانیتش رو نه !
وقتے رسید بهم ، بغلم کردو سعے میکرد عصبانیتش رو مخفے کنه .. و لبخند بزنه ..
نگاش کردم :+داداش چیزۍ شده ؟
_نه .. چطور ؟
+خیلے پکرۍ ! .. چهره ات داغونه ..¡
_نه بابا .. شهید نشدۍ شما ؟
یه نگاه به دستم انداختو ادامه داد :_هدف گیریشون خوب نبودا ...
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
اینعکسبراۍایامانتخاباتساختہشدھ؛
اما شرحِ حال امروز ما ایرانی هاست . . ."
نکنہیہوفریبتـبلیـغاترسـانہۍدشـمن
بخوریموپشتجبھہحـــقخالیکنیم:)))
#رئیسی | #هویت_ایرانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتیمیخوایآرپیجیبزنی
همونلحظه...
_شهیدمصطفیصدرزاده
دُختَرانزِینَبیــ🌿
ارتباط بین شغل و طلاق !
بر اساس مطالعات یک سازمانِ
سرشمارۍ در آمریکا، ارتباط معنۍ
داری میان شغل افراد و طلاق
وجود دارد .
دُختَرانزِینَبیــ🌿
هدایت شده از دلتنگےهاۍشبونـہ ..
خیلی سخته بدونی جات تو حرم نیست :)💔
اصلا آدمو داغون میکنه ..
~🕊
#شهیدانه
بچـھکـھبودفلجشد
نذرحضـرتزینب(س)کردمش..
نذرقبولشدورضاخوبشد ؛
خوبِخـوب...
اونقدرخوبکـھمھرنوکریعمـھیسادات
رویقلبشحڪشد :)
عاقبتهمفدائـےبـےبـےزینبشد🙂♥
#شهید_رضا_کارگر
دُختَرانزِینَبیــ🌿