eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 • °•○●﷽●○•° ✍️بھ قلمِ |میـم . علےجانپور بلند شد که گفتم :+کجا برۍ ؟ _بیا بریم ازش سوال کنیم .. +نه عزیزم درست نیست اینکار .. یه نگاه به من انداختو یه نگاه به مرده .. _خب پس ببینیم از نظر الله اینکار درسته یا نه .. گنگ نگاش کردم که قرآنشو درآورد .. انگار میخواست استخاره بگیره !.. نگام کردو :_اصلا واجبه باید بریم .. پاشو .. ناچار بلند شدم .. به سمت اون آقا حرکت کردیم وقتے رسیدیم بالا سرشون مجتبے سلام کرد که بلند شدن .. حدودا هم سن و سال آقا جون (پدر مجتبے) بود .. وقتے منو دید لبخندۍ زد .. _سلام دخترم خوبے ! +سلام حاج آقا ممنونم .. یه نگاه کرد به مجتبے و گفت :_ایشون رو معرفے نمیکنے ؟ اومدم حرف بزنم که مجتبے گفت :_همسرشون هستم .. _مبارکه ان شاءالله .. زیر لب ممنونے گفتم که مجتبے ادامه داد :_ببخشید حاج آقا این خانم ما کنجکاو شدن اینکه .. بدونن شما چرا هر روز اینجایے ؟! به گفته خودشون یک بار ایشون رو اینجا پیاده کردین .. چند بارۍ هم خودشون اومدن و در کمال تعجب شما رو اینجا دیدن ..! نگاهے به چهره مجتبے انداختو بدون هیچ مقدمه چینے گفت :_تو دوران دفاع مقدس ، ما با رفقامون مشغول دفاع از کشور بودیم .. به پاهاش اشاره کردو :_این هم یادگارۍ اون زمانه .. چرا هیچ وقت توجه نکرده بودم ! پاشون در اثر همون جنگ قطع شده بود !!.. هم زمان نشستیم .. مشتاق بودیم که از زندگیشون بدونیم و سر مشق زندگے خودمون قرار بدیم .. گوش سپردیم به صحبت هاشون .. گفت و گفت و گفت .. تا جایے که هم اشک من و اشک مجتبے رو درآورد .. از جاموندن از رفقاش .. از تنهایے .. از بے کسے .. حرفاش حرف دل مجتبے رو میزد .. هم دلم میخواست بمونم و گوش بدم هم از یه طرفے هم نگران حال مجتبے بودم .. نکنه فکر کنه خیلے بدم که اجازه نمیدم ! نکنه فکر کنه اشتباه کرده که ازدواج کرده ؟ نکنه باعث بشم به هدف هاش نرسه ؟! من نمیخواستم اینطورۍ بشه .. این عشق و علاقه من بهش اجازه نمیده که رضایت بدم .. حتے فکر کردن به اینکه یه روزۍ نباشه حالمو خراب میکنه .. نگاه کردم به صورتش .. سر به زیر به حرف هاۍ اون آقا گوش میداد و سعے میکرد غرورش رو حفظ کنه .. اما اشک هایے که بے اختیار از کنار چشمش جارۍ میشد قلبمو میسوزوند .. اون لحظه احساس کردم خیلے خودخواهم .. تو این چند وقت به فکر خودم بودم ، نگران اینکه نکنه یه روزۍ تنها بشم .. کسیو نداشته باشم ! اما یکبار هم به قلب مجتبے فکر نکردم که شاید به دلیل دورۍ از رفقاش اذیت بشه .. انقدر تو فکر بودم که آخرا صحبت هاشون رو متوجه نمیشدم . . حتے طورۍ که با صدا زدن هاۍ مکرر مجتبے به خودم اومدم .. آروم و نگران گفت :_خوبے ؟ تلخندۍ زدمو سرمو تکون دادم که ادامه داد :_اینطور به نظر نمیادا ! بریم خونه ؟.. آب دهنمو به سختے قورت دادم :+نه من خوبم . . تو ... تو خوبے دیگه ؟ لبخندۍ زدو چشاشو به نشانه مثبت باز و بسته کرد .. اون آقا هم دست برد سمت کیفش و یک دفترۍ که به نظر میومد خیلے قدیمیه آورد بیرون .. نگاهمو دوختم بهش که گرفت رو به روۍ مجتبے .. یه نگاه بهش انداختو :_این دفتر خاطرات یکے از شهداییه که اینجا هستن .. اما خب به دلیل اینکه هویتشون معلوم نبود ، من هم نمیدونم این رفیق ما در کدوم یکے از این قبر هاست .. اما از همون اوایل سال هایے که آوردنشون این مزار بدجورۍ حالمو عوض کرد .. حس میکنم این همون کسیه که این دفترو بهم داده .. بابا جان ، میخوام هدیه بدمش به تو .. به نظر میاد جوون مومنی باشے .. ! کارت چیه ؟.. مجتبے یه نگاه بهم انداختو :+فعلا دانشجوام .. اما کارم چیز دیگه ایه .. اون آقا سوالے نگاش کرد که آقامون سرشو انداخت پایینو :_راستش بهمون میگن مدافع حرم ..! تو سپاه کار میکنم .. لبخندۍ از سر رضایت زد و گفت :_ان شاءالله به هدف و آرزویے که دارۍ میرسے .. یه نگاه به من انداختو :_شما هم انقدر سخت نگیر به این پسرمون .. سنگ نندازید جلو پاشون .. دستام شروع کردن به لرزیدن ، این آقا کے بود ؟ کے بود که از همه چیز خبر داشت ؟! ادامـه داࢪد ... ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌ پـرش به پـارت اول ↯ http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825 لینـک کانـالمونِ ↯ https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8 • 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 • °•○●﷽●○•° ✍️بھ قلمِ |میـم . علےجانپور تو اتاقم نشسته بودم ، ساعت نزدیک دو شب بود .. هر دقیقه چهره اون پیرمرد جلو چشمام بود .. هر چے به عمق صحبت هاش فکر میکردم میفهمیدم اون یه آدم عادۍ نبود ! مشغول فکر کردن بودم که صداۍ پیامک گوشے باعث شد به خودم بیام .. بازش کردم .. آقا مجتبامون بود . . اسمے که ثبت کرده بودم خودنمایے میکرد " دلیل‌ادامه‌زندگیم " .. دیدم نوشته :_بیدارۍ ؟ خواستم یکم اذیتش کنم :+نه خوابیدم .. _باشه به خوابت ادامه بده .. استیکر خنده فرستادم ، بعدش گفتم :+از دستم دلخورۍ ؟ منتظر پیامش بودم که دیدم گوشیم به صدا در اومد ..! زنگ زده بود .. خوشحال شدم ، جواب دادم .. بدون اینکه سلام کنه زودۍ گفت :_براۍ چے باید از خانم خونه ام دلخور باشم ؟! +هیچے همینطورۍ گفتم .. میگم آقا مجتبے ! _جانم .. +دلم تنگ شده واست .. پشت خط با صداۍ بلند خندید .. قربون خنده هات برم .. _براۍ چے عزیز دلم ! من که سه چهار ساعت قبل پیشت بودم !.. چیزۍ نگفتم که گفت :_میخواۍ بیام دنبالت ؟ با تعجب گفتم :+الان ؟! _اوهوم .. +آقا ساعت از دو هم گذشته ها ! دیر وقته .. _عیبے نداره ؛ لباس بپوش دم درم .. +واقعااا رفتم پشت پنجره ، اما چیزۍ معلوم نبود .. چون یکسرۍ وسایل خونه کامل نبود قرار بود چند روزۍ خونه بابا اینا باشم بعد بریم خونه خودمون .. آروم چراغ اتاقم رو روشن کردم لباسام رو تنم کردمو چادرمو انداختم رو سرم .. گوشیمو برداشتمو رفتم پایین .. مامان خوابیده بود ، دلم نیومد بیدارش کنم .. رفتم تو حیاطو درو باز کردم .. لبخند به لب دیدم تو دستش یه دسته گل نرگسِ .. ذوق زده نگاش کردم .. همیشه آرزو داشتم یکے برام گل بخره .. گرفت رو به روم .. گرفتمش ؛ چه بوۍ خوبے داشت .. آروم سلام کردم که به صورت کشدار گفت :_سلــام خانــــم .. یه نگاه به خیابون انداختم :+از کے تا حالا اینجایے ؟ به ماشین اشاره کردو :_بیا بشین برات میگم .. آروم درو بستم رفتیم نشستیم تو ماشین .. برگشتم سمتش با لبخند گفتم :+خب ؟ _اومم راستش قبل اینکه پیام بدم اومدم دم در خونه .. خب دلم تنگ شده بود .. ناخودآگاه خندیدم که باعث شد نگام کنه .. با تعجب نگام کرد که اینبار بدون خجالتے گفتم :+خیلے دوست دارم .. _ما بیشتر .. نگاهے به گل هاۍ توۍ دستم انداختم .. بوشون کردم .. +چه بوۍ خوبے داره .. حس و حال اون روزۍ رو دارم که براۍ اولین بار رفتم جمکران ! لبخندۍ زدو :_بریم ؟ +کجا ؟! _جمکران دیگه .. +این وقت شب ؟ سرشو به نشانه تایید تکون دادو ماشینو روشن کرد +مامان اینا نگران میشن خب ! _وقتے رسیدیم بهشون زنگ میزنیم .. خوشحال بودم از اینکه اولین سفرمون رو با هم میریم .. سفرۍ که شاید فوقش سه چهار ساعت راه بود .. … رسیدیم .. به گفته مجتبے قرار بود چند روزۍ رو جمکران بمونیم !.. بدون اینکه لباسے همراهمون باشه ! بعد از اینکه چند رکعت نماز خوندم اومدم بیرون .. قبلش قرار گذاشته بودیم که کجا همو ببینیم .. رفتیم نشستیم همونجاۍ قبلے .. همونجایے که حیدر و مجتبے قرار بود همو ببینن .. همون جایے که فرداش رفته بود سوریه .. دقیقا همونجا .. به گنبد خیره شدمو گفتم :+سخته جاموندن از رفقا ؟ فهمیدم داره نگام میکنه .. _چرا این سوالو میپرسے ؟ .... ادامـه داࢪد ... ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌ پـرش به پـارت اول ↯ http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825 لینـک کانـالمونِ ↯ https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8 • 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 • °•○●﷽●○•° ✍️بھ قلمِ |میـم . علےجانپور رفتیم نشستیم همونجاۍ قبلے .. همونجایے که حیدر و مجتبے قرار بود همو ببینن .. همون جایے که فرداش رفته بود سوریه .. دقیقا همونجا .. سر سجاده نشسته بودیم ، به گنبد خیره شدمو گفتم :+سخته جاموندن از رفقا ؟ فهمیدم برگشته و داره نگام میکنه .. _چرا این سوالو میپرسے ؟ برگشتم سمتش :+من نمیخوام خودخواه باشما .. من نمیخوام اذیتت کنم .. _عزیزم اینا یعنے چے ؟! زل زدم تو چشاش :+هے نظرم عوض میشه .. اینکه اجازه بدم که .. اما .. اما اون چشات اجازه نمیده .. دل کندن سخته مجتبے ، بخدا سخته .. سرشو انداخت زمین ..! میدونستم اینکارش برا چیه .. نمیخواست با دیدن چشماش قلبم بلرزه ، نمیخواست بیشتر عاشق بشم و دل کندن برام سخت بشه .. بعد از مکث کوتاهے گفت :_اون روزۍ که همراه حیدر اومدین اینجا رو یادته ! سرمو به نشانه تایید تکون دادم .. آب دهنشو قورت دادو :_دقیقا همون روز متوجه شدم .. نمیتونم بےتفاوت ازت بگذرم .. اما شبش انقدر با آقا صحبت کردم زار زدم تا بالاخره راضے شدن سوریه رفتن رو برام امضا کنن .. اما میدونے چرا سالم برگشتم ..! میدونے چرا لیاقت شهید شدن رو نداشتم ! بخاطر اینکه هنوز نتونسته بودم از کسایے که بهشون وابسته ام دل بکنم .. دلیل اصلیش هم .. خود تو بودۍ ..¡ در تمام مدتے که حرف میزد اشک من هم بےاختیار روۍ صورتم میریخت .. نگام کردو :_به قول شهید سیاهکالے این گریه هات قلبمو میلرزونه .. اما ایمانمو .. دستشو آورد سمت صورتمو اشک هایے که در حال جارۍ شدن بود رو پاک کرد .. _میدونے چقدر نماز خوندنت رو دوست دارم ..! اشک هایے که میریخت رو با دست پس‌ زدمو با بغض گفتم :+اما من بیشتر نماز خوندنتو دوست دارم .. یه حس و حال عجیبے داره .. آروم میخونے تو سجده هات هم صداۍ گریه هات بلند میشه ..! سرشو انداخت پایین :+مجتبے .. _جان دلم ! +گریه هات قلبمو آتیش میزنه .. به سختے خندیدو :_یعنے در آینده دخترمون هم قراره انقدر زود گریه اش بگیره ؟ با بغض گفتم :+شاید .. اما پسرمون قراره مثل باباش شجاع باشه .. خندیدو :_تا حالا به این فکر کردۍ که چند تا بچه میخواۍ ! +نه .. تو چے ؟ درست نشست رو به روم :_اومم حداقل چهار تا .. چشامو درشت کردم :+اووو چه خبره .. میدونے چقدر سخته بزرگ کردنش ، تربیت کردنش ! _ولے هر خونه اۍ به چند تا بچه احتیاج داره .. بچه برکت زندگیه .. +خب اون که صد در صد ..! ببینم .. نکنه بچه هاتو بیشتر از من دوست دارۍ ؟ شونه هاشو بالا انداخت :_خب شاید آره .. حرصم دراومد .. بلند شدمو رفتم کنار گوشه اۍ نشستم که صداۍ خنده هاش بلند شد ¡ اومد نشست کنارم :_چیشد یهو ؟ با حرص گفتم :+مگه نگفتے بچه هاتو بیشتر از من دوست دارۍ خب داشته باش دیگه .. _آیـه خانم ! چیزۍ نگفتم .. _آیـه خانمم ! محل نزاشتم که زیر گوشم گفت :_ لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آرۍ .. که این سان دشمنے یعنے که خیلے دوستم دارۍ .. برگشتم سمتش :+خیلے بدۍ ..! شروع کرد به خندیدن .. دلم برا خنده هاش میرفت .. … تو اتاق رو تخت نشسته بودم مجتبے پشت به من ، مشغول جمع کردن لباس هاش بود .. هنوز هم نمیدونستم چطورۍ راضۍ شدم که بره .. امروز دهمین روزۍ بود که از ازدواجمون گذشته بود و من به جاۍ خوشحالے کردن و بیرون رفتن با همسرم .. باید مینشستم یه گوشه و شاهد رفتنش بودم ! هیچ وقت چهره مجتبے رو که وقتے بهش گفتم اجازه میدم که برۍ رو یادم نمیره .. از خوشحالے نمیدونست باید چیکار کنه . . اما کسے که نابود میشد من بودم . . با بغض به لباس هایے که خودم اتو کشیده بودمشون نگاه میکردم .. سعے میکرد جلوۍ من خوشحالیشو نشون نده اما .. اما از چهره اش کاملا مشخص بود که .. نگام کردو :_جون من اینجورۍ نباش دیگه ؛ خب ؟ لبمو به دندون گرفتم تا بغضم نترکه .. بعد از مکثے گفت :_ عاشقم گر نیستے لطفے بکن نفرت بورز .. بے تفاوت بودنت هر لحظه آبم میکند .. اگر هنوز هم راضے نیستے بگو ..! ادامـه داࢪد ... ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌ پـرش به پـارت اول ↯ http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825 لینـک کانـالمونِ ↯ https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8 • 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 • °•○●﷽●○•° ✍️بھ قلمِ |میـم . علےجانپور از چهره اش کاملا مشخص بود که .. نگام کردو :_جون من اینجورۍ نباش دیگه ؛ خب ؟ لبمو به دندون گرفتم تا بغضم نترکه .. بعد از مکثے گفت :_ عاشقم گر نیستے لطفے بکن نفرت بورز .. بے تفاوت بودنت هر لحظه آبم میکند .. اگر هنوز هم راضے نیستے بگو ..! اینکه براۍ هر مواقعے شعرۍ داشت که بگه خیلے خوب بود .. اما دل من با این چیزا آروم نمیگرفت .. وقتے اومد نشست کنارم دیگه نتونستم غرورم رو حفظ کنم .. زدم زیر گریه .. چیزۍ نمیگفت ، چون خوب میدونست با صداش حالم بدتر میشه .. با همه چیزش خاطره داشتم با لبخندش ، با اخماش ، با خنده هاش ، با گریه هاش .. به خودم امید میدادم .. مجتبے هم مثل خیلے هاۍ دیگه ؛ قطعا برمیگرده .. اشکامو پاک کردم سعے کردم خودمو عادۍ نشون بدم که دلش نلرزه .. که پاهاش سست نشه .. میدونستم که وقتے بهش استرس وارد بشه یا بهش فشار روحے وارد بشه براۍ دقایقے نمیتونه حرکت کنه .. به گفته خود‌ش ' هیچ وقت هم پیگیرۍ نکرد .. بلند شدمو لباساشو از روۍ صندلے برداشتم .. گرفتم سمتش که آروم از دستم گرفت ، به سختے لبخندۍ زدمو گفتم :+شما آماده شو ، ما بیرون منتظرتیم .. سرشو آروم تکون داد . . از اتاق رفتم بیرون ؛ تکیه دادم به در .. مامان و بابا و حیدر روۍ مبل نشسته بودن بابا مشغول صحبت با آقاجون بود !.. مامان هم با مائده صحبت میکرد .. اما حیدر !.. یک غمے تو نگاش بود همینکه در اتاق رو پشت سرم بستم ، همه نگاه ها چرخید سمت من ..¡ لبخند زورکے زدم .. خواستم برم بشینم پیش مائده که داداش بهم اشاره کرد که بریم بیرون .. خیلے مودبانه رفتم بیرون .. همین که درو بست با کلافگے گفت :_ده روز هم از عقدت نگذشته ! میخواۍ زندگیتو خراب کنے ؟! میخواۍ زندگیتو سیاه کنے ؟! حداقل صبر میکردۍ یک سال دو سال از زندگیتون بگذره بعد اجازه رفتن بهش میدادۍ خواهر من ..! +داداش .. تو دیگه نمک نپاش رو زخمم .. تو دیگه با این حرفات قلبمو به درد نیار .. فکر میکنے براۍ من راحت بوده ! تو زن ندارۍ ، کسیو ندارۍ که بهت گیر بده چرا میرۍ ماموریت .. یا چرا دیر میاۍ .. منم دلم میخواست مثل این تازه عروسا با شوهرم برم بیرون .. سفر .. اما از همه اینا گذشتم .. براۍ اینکه حال دل مجتبے خوب باشه .. من دارم میبینم که روز به روز داره آب میشه .. دارم میبینم چقدر سختشه که به رفقاش بگه من نمیام شما برین ! منم احساسات دارم .. منم دلم خوشے میخواد ، اما فدا کردم .. منتظر میمونم تا برگرده .. _ولے تو مجبور نبودۍ قبول کنے .. مگه بهت نگفت بدون اجازه ات نمیره ! اومدم حرفے بزنم که مجتبے در ورودۍ رو باز کردو :_چیزۍ شده ؟ لبخند زدمو :+نه چیزۍ نشده .. آماده شدۍ ؟ سرشو به نشانه تایید تکون دادو اومد بیرون .. با خروج مجتبے مامان و بابا و مائده و آقاجون اومدن بیرون براۍ خداحافظے !.. هیچ کسے نمیدونست چه حالے دارم .. هیچ کسے نمیتونست درکم کنه ..¡ ناراحت بودن ، اما نه به اندازه من .. گریه میکردن ، اما نه مثل من که به سختے جلوۍ خودمو میگرفتم تا صدام درنیاد که نکنه مجتبے اذیت بشه .. خودمو قوۍ نشون میدادم تا کسے از اقوام از حال دلم باخبر نشن .. یه گوشه ایستادم .. مجتبے تک تک همه رو بغل کردو براۍ مدت کمے آروم باهاشون صحبت کرد ..! وقتے اومد با حیدر خداحافظے کنه .. حیدر حالش خیلے بد بود .. از چهره اش مشخص بود که حالو روز خوشے نداره .. بخاطر موقعیتے هم که داشت فعلا اجازه نداشت که همراهش بره .. مدت زیادۍ از حرفاشون گذشت .. هم باهم میخندیدن هم .. رسید به من .. لبخندۍ که همیشه رو لبش بود خودنمایے میکرد ! چهره اش خیلے عادۍ بود ، انگار نه انگار اتفاقے افتاده .. نگام کردو :_... ادامـه داࢪد ... ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌ پـرش به پـارت اول ↯ http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825 لینـک کانـالمونِ ↯ https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8 • 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 • °•○●﷽●○•° ✍️بھ قلمِ |میـم . علےجانپور مدت زیادۍ از حرفاۍ مجتبے و حیدر گذشت .. هم باهم میخندیدن هم .. رسید به من .. لبخندۍ که همیشه رو لبش بود خودنمایے میکرد ! چهره اش خیلے عادۍ بود ، انگار نه انگار اتفاقے افتاده .. نگام کردو :_حلالم میکنے دیگه آره ؟ زل زدم تو چشاشو با بغض گفتم :+آقام ، مگه چیکار کردۍ که حلالت کنم ؟ لبخندۍ زدو :_هیچے همینطورۍ .. سرمو تکون دادم که گفت :_در نبود من دلتنگے نکنیا .. زود زود زود برمیگردم .. خیلے زود .. آروم لب زدم :+باشه .. _راستے .. +هوم ؟! یه نگاه به جمع انداختو ادامه داد :_توۍ کیفت یه برگه اس .. اگر .. با اضطراب نگاش کردم .. که مِن مِن کنان گفت :_اگر .. اگر اتفاقے برام افتاد .. با چشاۍ اشکے آروم لب زدم :+چ.. چے میگے تو !.. این حرفا یعنے چ.. نزاشت ادامه بدم :_عزیزم نه .. همینطورۍ گفتم .. اون برگه رو الان باز نکن باشه ؟! شکسته گفتم :+وصیت نامه نوشتے ؟ یعنے .. چشاشو رو هم گذاشتو بخاطر حجب و حیایے که داشت آروم گفت :_محبوب من . . نمےتوان در کار خدا دخالت کرد ، خدا خودش خواسته من عاشق شما باشم !.. لبخندۍ از ته دلم زدم .. یعنے مجتبام بلده از اینکارا ! بلده احساساتش رو نشون بده ! اۍ کاش بیشتر بگه .. بیشتر بگه که بتونم با خاطراتش این بیست روز رو بدون اون بگذرونم .. بیشتر بگه که .. با لبخند بهم خیره شد .. اخم مصنوعے کردمو :+چیشده ؟! _سبز ،قرمز ، سورمه اۍ !.. فرقے ندارد رنگ ها ' صورت تو ، روسرۍ ها را چه زیبا مےکند :) خندیدمو :+دارن نگامون میکننا .. شونه اۍ بالا انداخت :_خب نگاه کنن .. خانممے .. مگه جرمِ ! ناچے کردم که باعث شد بیشتر بخنده .. نگاه ازم برنمیداشت ، دست برد سمت کوله اش و گل هاۍ نرگس رو آورد بیرون ! مونده بودم کے خریده و گذاشته داخل کوله اش !.. گرفت سمتم .. منم که عاشق گل نرگس .. اونم با اینکار بیشتر عاشقم میکرد .. دیدم یه پلاک دورشه .. برا مجتبے بود ¡ اما چرا انداخته دور این گلِ !.. _تو این چند روز اگه دلتنگم شدۍ یه دسته از اینارو بردار ببر سر قبر همون شهید گمنامے که .. که مارو بهم رسونده .. ازش بخواه که قلبتو آروم کنه تا من برگردم ، خب ؟ +چشم آقا .. شما امر بفرما .. خندیدو :_از دست تو .. اومدم چیزۍ بگم که حیدر با خنده گفت :_بسه دیگه عه .. دوساعته مارو اینجا الاف کردین .. نگاه تندۍ از رو شوخے بهش انداختم که باعث شد بیشتر بخنده .. مائده اومد سمتمون :_خوب خلوت کردینا .. +قراره بیست روز آقامو نبینما .. … مجتبے دو ساعت دیگه پرواز داشتو قصد داشت که براۍ آخرین بار خداحافظے کنه و بره .. قلب من هم به تپش افتاد .. باید این بیست روز رو به هر سختے که هست بگذرونم .. هر چقدر اصرار کردم که همراش تا فرودگاه بیام ، قبول نکرد .. قرار شد با ماشین حیدر برن .. دوباره از همه حلالیت طلبیدو دستشو بلند کرد .. از زیر قرآن ردش کردم نگاهے به چشماش انداختمو :+لباس گرماتو بپوش تا یه موقع سرما نخورۍ .. لبخندۍ زدو دست گذاشت روۍ چشماش :_به روۍ چشم .. داشت میرفت که صداش زدم .. پلاکش پیشم جاموند .. +آقا مجتبے ! پلاکت ؟ .. از راه نه چندان دور دستشو بلند کردو :_پیش خودت بمونه .. چیزۍ نگفتم اما ترس عجیبے افتاد تو دلم .. به اصرار هاۍ زیاد آقا مجتبے ، اجازه نداد که پشت سرش آبے بریزیم .. و این بیشتر بے قرارم میکرد !.. ادامـه داࢪد ... ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌ پـرش به پـارت اول ↯ http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825 لینـک کانـالمونِ ↯ https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8 • 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 • °•○●﷽●○•° ✍️بھ قلمِ |میـم . علےجانپور حدودا پنج روزۍ از نبود مجتبے میگذشتو من خیره به صفحه گوشیم منتظر تماسش بودم .. تو این پنج روز فقط یکبار زنگ زد که اونم بخاطر اینکه دور و اطرافش شلوغ بود دقیقه زیادۍ از مکالمه‌امون نگذشته بود که مجبور بود قطع کنه ! تو این چند روز مردمو زنده شدم .. هر روز نگاهم به گوشیه و تنها تو اتاق مجتبے یه گوشه کز میکنم .. مامان و بابا هم خیلے اصرار میکردن که بیا خونه تا یکم روحیه ات عوض بشه .. دوست نداشتم با این حالم اذیتشون کنم .. به سختے بلند شدم .. این چند روز انقدر بد گذشت که احساس میکردم وقتے از جام تکون میخورم حالت تهوع دارم .. لباسامو پوشیدمو ، چادرمو انداختم رو سرم ¡ از اتاق اومدم بیرون که دیدم مائده قرآن به دست روۍ مبل نشسته و با ورود من سرشو بلند کردو سعے میکرد نگرانیشو پنهون کنه .. با لبخند گفتم :+سلام عزیزم ، صبحت بخیر ! _سلام خانم خوشگله ؛ صبح تو ام بخیر .. دیشب خوب خوابیدۍ ؟.. چه سوال دردآورۍ .. خب معلومه که خوب نخوابیدم !.. اما برا اینکه ناراحت نشه گفتم :+هے .. بد نبود .. همونطور که به طرف آشپزخونه حرکت میکردم تقریبا بلند گفتم :+مائده جان ، من قراره برم خونه بابا اینام ، معلوم نیست کے برگردم .. براۍ نهار منتظر من نمونین .. یه لیوان برداشتمو نصفشو آب ریختم .. اونم بلند گفت :_باشه عزیزم .. با اتمام حرف مائده آهنگ زنگ گوشیم بلند شد .. مداحے بود که مجتبے خونده بود ! نمیدونم خودمو چطورۍ رسوندم به گوشے .. به امید اینکه مجتبے باشه اما . . حیدر بود .. انگار بو برده بود که قراره بیام خونه که زنگ زد .. مائده مشتاقانه منتظر بود تا جواب بدم ، آروم گفتم :+داداشمه .. سرشو به نشانه تایید تکون داد وصل کردمو جواب دادم :+جانم ؟ سلام ! _سلام .. آبجے درو باز کن دم درم .. یه نگاه به آیفون انداختمو :+داداش برا چے اومدۍ ؟ _باز کن برات میگم .. درو باز کردمو رفتم پایین .. حال اونم دست کمے از من نداشت !.. _اومدم ببرمت خونه .. مامان اینا منتظرن .. لبخندۍ زدم :+خودم داشتم میومدم .. _عه خب پس بیا بریم .. اومدم چیزۍ بگم که صداۍ مائده باعث شد برگردم به عقب :_سلام خوش اومدین بفرمایید .. این دوتا یه جورۍ مشکوک بودن ، نکنه اینا هم دلشون گیرِ همه !. حیدر هم اصلا بدون اینکه نگاه کنه ، مودبانه گفت :_سلام ، ممنونم مزاحم نمیشم . . _خواهش میکنم مراحمید ، بفرمایید رو به مائده گفتم :+عزیزم شرمنده دیرمون شده ، چند جایے کار داریم .. چهره اش پکر شد که حیدر ادامه داد :_ان شاءالله یه روز دیگه مزاحمتون میشیم ؛ خدانگهدار .. ازش خداحافظے کردمو سوار ماشین شدم .. تا خونه راه زیادۍ نبود شاید ده دقیقه یا یک ربع ! وقتے رسیدیم حیدر زودتر پیاده شد و همونطور که از پله ها بالا میرفت گفت :_یه سرۍ وسایل خریدم برا خونه بے زحمت بیارشون . . تعجب کردم ، براۍ اولین بارۍ بود که اینطورۍ میگفت .. آخه عادت نداشت این مدل کارهارو به من بسپاره .! در صندوق ماشین رو باز کردم ، یکسرۍ میوه و چیزهاۍ دیگه براۍ خونه بود .. برشون داشتمو کفشامو درآوردم .. درو که باز کردم دیدم خونه خلوته ، هیچ کسے نبود ! پس حیدر کجاست ¡ درو پشت سرم بستمو بسته هارو گذاشتن داخل آشپزخونه .. همینکه از آشپزخونه اومدم بیرون دیدم که مامان و بابا و حیدر خوشحال و کیک به دست اومدن سمتم .. شک شده به کارهاشون نگاه میکردم .. کیک و این همه خوشحالے براۍ چیه ؟ یکم فکر کردم ، بعد از یه مدت که همونطور وایستاده بودم تازه فهمیدم امروز روز تولدمه ! یعنے من روز تولدمو یادم رفته بود ¡ مگه ممکنه من یادم رفته باشه !.. منے که یک ماه مونده به تولدم کلے ذوق داشتم ..! و خوشحال از اینکه همراه رفقا میرفتیم بیرون .. خندیدمو رفتم نشستم رو کاناپه .. خانواده ام تمام تلاششون رو میکردن تا یه لبخند بیارن رو لبم .. میدونستم برا خودشون هم سخته ، تحمل کردن این حالو روز من !.. ادامـه داࢪد ... ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌ پـرش به پـارت اول ↯ http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825 لینـک کانـالمونِ ↯ https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8 • 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 • °•○●﷽●○•° ✍️بھ قلمِ |میـم . علےجانپور یکم فکر کردم ، بعد از یه مدت که همونطور وایستاده بودم تازه فهمیدم امروز روز تولدمه ! یعنے من روز تولدمو یادم رفته بود ¡ منے که یک ماه مونده به تولدم کلے ذوق داشتم ..! تلخ خندیدمو رفتم نشستم رو کاناپه .. خانواده ام تمام تلاششون رو میکردن تا یه لبخند بیارن رو لبم .. میدونستم برا خودشون هم سخته ، تحمل کردن این حالو روز من !.. داداش اومد نشست کنارم ، دیدم یه کیک کوچیکتر از اون کیک رو به روم دستشه .. یه طور خاصے نگام میکرد که تازه دوهزاریم افتاد که میخواد چیکار کنه ..! تا اومدم فرار کنم کیک زد تو صورتم .. خیلے از این کار بدم میومد . . دقیقا رفیقا هم اینکارو انجام میدادنو کسے که کفرۍ میشد من بودم .. غر غر کنان بلند و کشدار گفتم :+داداششش .. زد زیر خنده ، هنوز اون شیطنت بچگیش تو وجودش بود .. … رفتم صورتمو شستمو برگشتم سر جاۍ قبلیم .. زیر چشمے نگام میکردو ریز میخندید که اگه به طرفش حمله ور شدم فرار کنه .. چشم غره‌ۍ مصنوعے بهش انداختم که باعث شد بیشتر بخنده .. مامان اینا تبریک و روبوسے کردنو مشغول کیک خوردن بودیم که دیدم حیدر بلند شد .. رفت تو اتاقو کادو به دست اومد سمتم .. _بفرمایید خانم خوشگله .. اخمے کردمو :+چے خریدۍ واسم ؟ خندیدو :_خب خودت بازش کن .. از دستش گرفتمو آروم سرشو بوسیدم .. +ممنونم داداشے .. چشاشو رو هم گذاشتو لبخندۍ زد .. بابا هم کادوشو به طرفم گرفت که برداشتمو بغلش کردم .. +ممنونم بابا جونم .. همچنین مامان خانم .. با این حرفم همه خندیدن .. کادوۍ حیدر رو باز کردم که دیدم پک کامل قرآن و سجاده و .. چیزهاۍ فانتزیه دخترونه اس .. منم که عاشق این چیزا ؛ ذوق زده رو بهش گفتم :+واۍ ممنونم داداشے .. _خواهش میکنم آبجے جون .. از این مدل صحبتش خنده ام گرفت .. دست بردم کادویے که بابا و مامان خریدن رو باز کنم .. دستبند طلا بود .. خوشحال از این بابت دوباره هردوشون رو بغل کردمو چند بارۍ تشکر کردم .. جاۍ یکے خیلے خالے بود ! اولین تولدم بعد از وصال ما ، نبود .. روزۍ که براۍ هر کسے آرزوعه تا کنار همسرش باشه .. مشغول صحبت بودیم که گوشیم زنگ خورد همه نگاه ها چرخید سمت من .. گوشے رو برداشتمو با دیدن اسمے که افتاد روش قلبم به تپش افتاد .. مجتبام بود .. لبخندۍ زدمو سریع بلند شدمو رفتم تو اتاقم .. وصلش کردم .. صداۍ نفس هاۍ تند و سریعش میومد ..! حرفے نزدم که گفت :_خانمم صدامو دارۍ ؟ الو ! با شنیدن صداش احساس کردم تمام دنیا رو بهم دادن ..'' انقدر خوشحال بودم که فقط تونستم بگم :+سلام .. نفس عمیقے کشیدو :_سلام به روۍ ماهت .. خوبے ؟ +تو چے خوبے ! حالت خوبه ؟ از پشت گوشے خندیدو :_بلهه عالیم .. راستے .. با شنیدن صداش انگار لال شده بودمو نمیتونستم حرفے بزنم به سختے گفتم :+خداروشکر ، جانم ؟ _تولدت مبارک .. لبخند دندون نمایے زدم .. پس یادش بوده ! +ممنونم .. میگم .. خیلے نامردیا .. جدۍ شدو :_عه چرا ؟ +اولین تولدم که باید با هم باشیمو بریم بیرون ، اما تو نیستے ! _شرمنده ام بخدا .. ولے وقتے اومدم حتما جبران میکنم .. باشه ؟ +اوهوم باشه .. _قول میدم وقتے برگشتم یه کادوۍ خیلے بزرگ برات بگیرم .. خندیدمو :+کادو نمیخوام ، فقط زودتر برگرد .. از صدتا کادو برام بالاتره .. _به روۍ چشم .. +مواظب خودت باش سرما نخوریا .. _اونم به روۍ چشم .. بعد از مکث کوتاهے گفت :_تو این چند روز رفتے سر قبر اون شهید ؟ +اومم راستش نه .. _امروز حتما برو ، باشه ! +چشم .. از پشت گوشے یکے بلند اسمشو صدا زد .. اونم بلند گفت :_الان میام .. با استرس گفتم :+مجتبے اتفاقے افتاده ؟ +نه عزیزم فقط من باید برم .. مواظب خودت باش .. باز برات زنگ میزنم .. لبخندۍ از سر رضایت زدمو خداحافظے کردم که یهو .... ادامـه داࢪد ... ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌ پـرش به پـارت اول ↯ http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825 لینـک کانـالمونِ ↯ https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8 • 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 • °•○●﷽●○•° ✍️بھ قلمِ |میـم . علےجانپور از پشت گوشے یکے بلند اسم مجتبے رو صدا زد .. اونم بلند گفت :_الان میام .. با استرس گفتم :+مجتبے اتفاقے افتاده ؟ +نه عزیزم فقط من باید برم .. مواظب خودت باش .. باز برات زنگ میزنم .. لبخندۍ از سر رضایت زدمو خداحافظے کردم که یهو داداش درو باز کردو :_کے بود آیـه ؟ +مجتبے .. اومد نشستو :_عه بالاخره زنگ زد ! سرمو به نشانه تایید تکون دادم که دیدم گوشیم زنگ خورد . . نگاه کردن به صفحه گوشیم .. عاطفه بود !.. نگاهمو بین حیدر و صفحه گوشے تقسیم کردمو سعے کردم خیلے جدۍ بگم :+اگه قصد ازدواج دارۍ بگو ها .. یه کیس مناسب پشت خطِ .. نگام کردو :_مائده خانمه ؟! زدم زیر خنده :+اوهو ، یعنے چے مائده خانمه ! یعنے مائده کیس ازدواجته ! سرخ شدو دستپاچه گفت :_من برم فکر کنم مامان صدام زد .. سرمو با خنده و شوخے به نشانه تاسف تکون دادم .. وصلش کردم :+سلام خانم محترم .. پشت گوشے خندیدو :_سلام آیـه جونم خوبے ؟ +چه سلامے چه علیکے خواهر من ! الان نزدیک بیست روزه نمیگے یه رفیق داریم که منتظره ! _باور کن گرفتار بودم بخدا .. +انقدر گرفتار بودۍ که روز عقد و عروسےِ رفیقت نیاۍ ؟! حرفے نزد ؛ منم چیزۍ نگفتم خیلے از دستش دلخور بودم .. این کارش اصلا درست نبود ¡ _میشه یکم از وقت با ارزشتون رو به ما بدین ؟ باید ببینمت حتما .. +امروز ؟ نمیشه ، خیلے درگیرم .. باشه براۍ فردا . . نفسے کشید که احساس کردم از روۍ اطمینان خاطر و شاید خوشحالے بود .. بعد از خداحافظے بلند شدمو رفتم تو اتاق پذیرایے .. روۍ کاناپه نشسته بودم ، چشمم خورد به کیفم که روۍ صندلےِ رو به روم بود ! یاد حرف مجتبے افتادم که گفت یه برگه که وصیت نامه .. بوده تو کیفم گذاشته .. این چند روز به دلیل اینکه جایے نرفتم اصلا حواسم به این برگه نبود .. رفتم سمتش ؛ از کیفم درآوردم که دیدم تو یه پاکتیه .. هم دلم میخواست بازش کنم هم نه ! منصرف شدم ، حتما مجتبے یه چیزۍ میدونسته که گفته الان بازش نکنم .. مطمئنم هیچ وقت هم بازش نمیکنم .. پاکت رو برگردوندم تو کیفمو نشستم سر جاۍ قبلیم .. حیدر در ورودۍ رو باز کردو وارد خونه شد که بلند شدمو چادرم رو گرفتم تو دستم .. خیره بهم گفت :_کجا برۍ ؟ همونطور که جلو آینه قدۍ چادرمو رو سرم ردیف میکردم گفتم :+میرم گلزار شهدا .. زودۍ برمیگردم خونه ، برا نهار ..۰ سرشو به نشانه تایید تکون دادو :_پس برو پایین تا بیام برسونمت .. +نه نه ؛ خودم میرم .. شونه هاشو بالا انداختو :_باشه .. کیفم رو برداشتمو رفتم تو حیاط ، از مامان و بابا خداحافظے کردمو از خونه زدم بیرون . . تصمیم گرفتم پیاده برم تا یکم روحیم عوض بشه ! تو راه به گفته آقا مجتبے چند دسته گل نرگس گرفتمو جلوۍ یه شیرینے فروشے وایستادم .. وارد مغازه تقریبا خیلے بزرگش شدم .. بعد از خرید به طرف گلزار شهدا حرکت کردم .. وقتے وارد شدم خواستم برم جاۍ همیشگے که دیدم یه خانم مسنے از پشت سر صدام میزنه .. برگشتم :+جانم ! با من هستین ؟ لبخندۍ زدو :_بله عزیزم ، میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم ؟! +خواهش میکنم .. بفرمایید .. با دستش منو به محوطه سرسبز گلزار هدایت کرد .. خیره به عینک کوچیک و چروک صورتش که خودنمایے میکرد بودم ` که گفت :_دخترم ، من یه پسرۍ دارم که حدودا ²³ سالشه .. پسر خوبیه .. درس طلبگے میخونه و قراره ملبس بشه .. دنبال یه خانم خوب براش بودم ، چند بارۍ هست شمارو اینجا میبینم ¡ خیلے ازتون خوشم اومده '' میتونم شماره مادرتون رو داشته باشم ؟! به خوبے نبود مجتبے رو حس میکردم .. ببین کارم به کجا رسیده که ... کلافه گفتم :+حاج خانم پسرتون ان شاءالله موفق باشند اما من .. نزاشت ادامه بدم :_میدونم ، الان تو سن شما کسے دوست نداره ازدواج کنه .. اما بزار بیایم صحبت کنیم ؛ حداقل بشناسیم خانواده همدیگه رو !.. تلخ خندیدمو :+شما درست میگید ، اما حاج خانم من نامزد دارم .. با تعجب بهم خیره شدو :_... ادامـه داࢪد ... ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌ پـرش به پـارت اول ↯ http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825 لینـک کانـالمونِ ↯ https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8 • 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 • °•○●﷽●○•° ✍️بھ قلمِ |میـم . علےجانپور تلخ خندیدمو :+شما درست میگید ، اما حاج خانم من نامزد دارم .. با تعجب بهم خیره شدو :_واقعا نامزد دارۍ ؟! لبخندۍ زدمو :+بله حاج خانم .. یه نگاه به دور و اطراف انداختو :_پس چرا تا حالا تو رو باهاش ندیدم ؟ همیشه تنها میاۍ ؟! +نه حاج خانم ، ما تازه ازدواج کردیم .. ایشون هم فعلا چند روزۍ هست که نیستن و الا با ایشون میومدم .. سرشو به نشانه تاییدتکون داد ، انگار خجالت کشیده بود .. بعد از مکث کوتاهے گفت :_ببخشید دخترم من اصلا فکرشو نمیکردم ازدواج کرده باشے .. آخه نه حلقه ازدواج دستته نه چهره ماهت به ازدواج کرده ها میخوره .. خلاصه ببخشید .. لبخند تلخے زدمو فقط گفتم :+خواهش میکنم .. با اجازتون .. آروم آروم به طرف مزار شهید گمنام قدم برداشتم .. دعا میکردم کسے بالا سر مزارشون نباشه که بتونم راحت باهاش صحبت کنمو .. خودمو خالے کنم !.. وقتے نزدیک شدم یه نگاه انداختم که الحمدالله کسے نبود .. رفتم نشستم کنارش .. تا میتونستم باهاش صحبت کردم .. از غم هاۍ تو دلم .. اما از ته دلم خوشحال بودم که همسرۍ رو نصیبم کرده که دغدغه اش چیزهاییه که کمتر کسے تو موقعیتش قرار میگیره .. کار مجتبے سخت بود .. خیلے سخت .. در زمانے که مادرش زنده بود فقط و فقط بخاطر خوشحال کردن دل مامانش میرفته دانشگاه ! آخه کے اینکارو میکنه ؟!.. گوشیمو برداشتمو وارد گالریم شدم .. عکسے که با هم تو جمکران انداخته بودیم نگاه کردم .. لباش میخندید اما ته چهره اش یه غمے بود .. آروم عکس هارو پشت هم رد میکردم که رسیدم به عکسے که از دست و انگشترمون گرفته بودم ! یه نگاه به دستم انداختم .. چرا انگشترم تو دستم نیست ! یه لحظه ته دلم خالے شد که نکنه گمش کرده باشم ¡ کیفم رو باز کردمو بالا پایینش کردم که دیدم تو جعبه ایه که مجتبے همراه با اون بهم داده .. خیالم راحت شد .. انداختمش تو دستمو براۍ مدتے فقط بهش خیره شدم .. شاید تازه میتونستم حال خانواده شهدارو وقتے پاره تنشون براۍ دفاع از کشور میرفت رو درک کنم .. یکم که گذشت یه نگاه به ساعت گوشے انداختم .. ساعت نزدیک دوازده بود .. گل نرگس رو روۍ قبر گذاشتمو بلند شدم .. اول قصد کردم که پیاده برم اما تصمیم گرفتم ماشین بگیرم تا زودتر برسم به خونه .. … توۍ یکے از پارک هاۍ نزدیک به خونه عاطفه منتظرش نشسته بودم که دیدم ز دور داره میاد .. وقتے نزدیک شد بلند شدمو سلام کردم .. اومد بغلمو یه نگاه به سرتا پام انداختو :_مبارکِ خوشگل خانم !.. ان شاءالله خوشبخت بشے عزیز دلم .. لبخند خشکے زدمو :+ممنونم عزیزم .. متوجه سرد برخورد کردنم شد .. با دست به نیمکت اشاره کرد ؛ با هم نشستیم .. مشغول صحبت شد .. _خب چه خبرا ؟ +هیچے والا .. هستیم فعلا .. _خب حال آقات خوبه ؟ تو رو رسوندو رفت ؟! +خوبه ممنون .. نه خودم اومدم .. یه مدتِ که نیست .. _عه کجاست ؟! لبمو به دندون گرفتمو :+ماموریتِ .. با چشاۍ گشاد شده گفت :_اول زندگے رفتن ماموریت ؟! شونه اۍ بالا انداختمو :+آره دیگه .. ابروهاشو به نشانه تعجب بالا داد و گفت :_سخت نیست ؟ لبخندۍ زدمو گفتم :+شیرینیش به همینه .. زیر لب یه اوهومے گفت که گفتم :+خب تو چه خبر ؟ ازدواج نکردۍ ؟! لبخندۍ زدو :_نه ولے .. ساکت شد که گفتم :+ولے چے ؟! _احتمالا تا دو ماه دیگه چرا .. +واقعا ؟ مبارکه عزیزم .. حالا کیه اون بخت برگشته ؟ یه طور خاصے نگام کردو :_عه آیـه .. بخت برگشته کجاس .. باید منت هم بکشه که اومده منو میگیره .. خندیدمو :+خب کیه ؟! _یکے از بچه هاۍ دانشگاست .. زیر لب آهایے گفتم خواست حرفے بزنه که گوشیم به صدا در اومد .. یه نگاه به نوشته کردم از خوشحالے نمیدونستم چیکار کنم .. مجتبے بود !.. اما الان ؟ تو این موقعیت که نمیتونستم جواب بدم !.. اگر هم جواب ندم حتما نگران میشه ... ادامـه داࢪد ... ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌ پـرش به پـارت اول ↯ http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825 لینـک کانـالمونِ ↯ https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8 • 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 • °•○●﷽●○•° ✍️بھ قلمِ |میـم . علےجانپور عاطفه خواست حرفے بزنه که گوشیم به صدا در اومد .. یه نگاه به نوشته کردم از خوشحالے نمیدونستم چیکار کنم .. مجتبے بود !.. اما الان ؟ تو این موقعیت که نمیتونستم جواب بدم !.. اگر هم جواب ندم حتما نگران میشه ... یه نگاه به عاطفه انداختمو :+ببخشید .. وصلش کردمو سعے کردم عادۍ باشم که عاطفه نفهمه مجتباست :+سلام .. _سلام خانمے خوبے ؟! +ممنونم شما خوبے ؟ _بلهه چیزۍ شده ؟ یه نگاه به چهره کنجکاو عاطفه انداختمو :+نه چطور مگه ؟! _هیچے همینطورۍ گفتم .. راستے .. +جانم ؟ _مژدگونے بده .. +مژدگونے برا چے ؟! _اول قولشو بده بهت بگم .. خندیدم از این یک دنده بودنش :+خب چشم آقام .. قول میدم برگشتے مژدگونیتو بدم .. خب چیشده حالا ؟ _یادته بهت گفته بودم ... قراره ماموریتمون بیست روزه باشه ؟ با سر حرفشو تایید کردمو :+اوهوم ؛ یادمه ! _خب الان شده ده روزه .. احتمالا تا پنج شیش روز دیگه ایرانم .. شک شدم .. نمیدونستم داره جدۍ میگه یا داره شوخے میکنه ! با لکنت گفتم :+مجتبے شوخے که نیست آره ؟ صداۍ خنده هاش از پشت گوشے میومد :_باور کن .. زود زود میام .. +واییی خداۍ من ، بگو جون آیـه .. _عه چرا جون شمارو قسم بخورم ؟ +عه بگو ، باور نمیکنم حرفتو .. خندیدو :_نباید بگم ولے جون آیـه خانمم .. خوبه ..! از خوشحالے قلبم محکم به قفسه سینم میکوبید .. باورم نمیشد تا چند روز دیگه آقامو میبینم .. چند دقیقه اۍ از مکالممون گذشته بود که به دلیل حضور عاطفه محبور بودم قطع کنم .. خودمو جمع و جور کردمو :+خب داشتے میگفتے !.. _چے میگفتم ؟ انقدر صحبت هات طول کشید که به کل یادم رفت ! +ببخشد دیگه .. انقدر خوشحال شدم که نفهمیدم زمان کے گذشت .. _نه به اون پکر بودنت چند دقیقه پیشت ، نه به این که بعد از مکالمه ات سرحال شدۍ ! آقا مجتبے بود ؟! شوکه بهش نگاه کردمو :+تو از کجا میدونے ؟ خندیدو :_هزار بار تو صحبت هات صداش زدۍ ، خنگ که نیستم خواهر من ..! لبمو به دندون گرفتمو .. زیر لب آهایے گفتم .. چند لحظه اۍ سکوت بینمون حاکم شد که گفتم :+راستے عاطے امروز نهار میاۍ خونمون ؟ _امروز ؟! سرمو به نشانه تایید تکون دادم .. شونه اۍ بالا انداختو :_زخمت میشه خب ! طور خاصے نگاش کردم که با لبخند گفت :_پس بزار زنگ بزنم برا مامان ببینم چے میگه .. با سر حرفشو تایید کردمو گوشیمو که تو دستم بود سفت تر کردمو رفتم سراغ شماره مائده .. اگه زهره و مائده هم میومدن که عالے میشد .. اصلا میبردمشون خونه اۍ که آقا جون براۍ مجتبے خریده بود تا هم راحت باشیم هم داداش با وجود رفقا معذب نشه .. از فرصت استفاده کردمو باهاشون تماس گرفتم .. مائده هم قبول کردو فقط موند زهره ¡ البته زهره رو که بعید میدونستم بیاد ! چون راهش خیلے طولانے بود .. اما بدم نمیومد بهش زنگ بزنمو حداقل حالشو بپرسم .. زودۍ شمارشو گرفتمو گوشے رو گذاشتم رو گوشم .. _بله بفرمایید .. چون سیمکارتمو عوض کرده بودم نشناخت که کے هستم .. +سلام خانم خانما .. آیـه ام .. _واۍ سلام عزیزم .. خوبے ؟ +اوهوم .. تو چطورۍ ؟! _صداتو که شنیدم حالم خوب خوب شد .. +انقدر مزه نریز دختر .. صداۍ خنده هاش میومد که گفتم :+خیلے دلم برات تنگ شده .. کاش امروز میومدۍ خونمون .. آخه یکے از رفقام .. فکر کنم بشناسیش '' عاطفه ! _آره آره میشناسمش .. یعنے فقط تو عکس دیدمش .. +اوهوم .. اینو با خواهر شوهرم مائده جون هم هست خیلے دوست داشتم باشیم کنار هم .. اما خب نیستے .. _کار خدارو میبینے ؟ +چیشده مگه ؟! خندیدو :_من الان دقیقا اصفهانم .. چشم درشت شدو :+واقعااا ؟! _اوهوم واقعا .. +واۍ ایول عشقم .. پس بیا خونمون خب ! ..... ادامـه داࢪد ... ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌ پـرش به پـارت اول ↯ http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825 لینـک کانـالمونِ ↯ https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8 • 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 • °•○●﷽●○•° ✍️بھ قلمِ |میـم . علےجانپور تو خونمون روۍ مبل منتظر عاطفه و زهره بودم .. مائده هم چند دقیقه قبل رسیده بود و تو اتاق در حال تعویض لباس بود .. اومد بیرونو لبخند دندون نمایے زد .. +چقدر ماه شدۍ خانم .. یکم ناز دادو :_ماه بودمممم .. خندیدمو :+بعلس بعلس .. پکر شدو اومد نشست با تعجب گفتم :+چیشد یهو !.. نگام کردو :_هعے داداش مجتبے همیشه اینو میگفت ... زدم رو پاشو :+عه اینجورۍ نکن تا چهار پنج روز دیگه میبینیمش .. آۍ که چقدر اذیتش کنم .. بزار بهش بگم دیگه اجازه نمیدم برۍ ببینم چیکار میکنه ..! چپ چپ نگام کردو بعد زد زیر خنده که صداۍ آیفون بلند شد .. دستامو کوبیدم بهم و گفتم :+آخ جون زهره رسید .. زودۍ بلند شدمو درو باز کردم .. منتظر بودم که بیاد بالا ؛ در ورودۍ رو باز کردم که دیدم زهره و عاطفه با هم رسیدن .. خوشحال سلام کردمو زهره رو بغل کردم .. به داخل راهنماییشون کردم .. امروز تازه قرار بود کامل همو بشناسن و حسابے با هم رفیق بشن .. منظورم عاطفه و زهره و مائده اس .. رفتم نشستم .. +خب چه خبرا .. زهره لبخندۍ زدو چون مخاطبم بود و نگاش میکردم گفت :_سلامتے خوشگل خانم .. لبخندۍ به لحن صحبتش کردمو براۍ پذیرایے از رفقا بلند شدم .. یه نگاه از پنجره آشپزخونه به بیرون انداختم .. هوا ، هواۍ قدم زدن .. اونم فقط دو نفرۍ بود ! با کسے که نیمه اۍ از وجودته .. پنجره رو باز کردم که خنکاۍ باد ملایمے که میوزید باعث شد بیشتر تو فکر فرو برمو چند دقیقه اۍ کارۍ که داشتم رو به کل فراموش کردم .. وقتے به اومدن مجتبے فکر میکردم حس میکردم گونه هام از فرط خوشحالے و شاید خجالت قرمز میشن !.. هر لحظه روزۍ که قراره بیاد رو تصور میکردم .. یادم باشه قرار بود براش یه چیز بخرم ..¡ آخه گفت مژدگونے میخواد .. هر چند به شوخے بود و قصدۍ نداشت اما .. چه عیبے داره برا آقام یه کادو بخرم ؟! هدیه اۍ که براۍ برگشتش باشه .. از خدا ممنونم که به حرف دلم قبل از ازدواج گوش کردو اینجوری عشق رو انداخت تو قلب هر دومون .. ازش ممنونم که باز یه نگاه به قلبم انداختو قراره آقا مجتبیامو زودِ زودِ زود بهم برسونه .. پشت پنجره در حال نگاه کردن به دو زوج جوانے بودم که دست تو دست هم در پیاده رو آروم آروم زیر این هواۍ خنک و بارانے قدم میزدند .. یکم حسودۍ کردم اما ؛ وقتے به این فکر میکردم تا چند روز دیگه من هم میتونم خوشبخت ترین دختر دنیا باشم ذوق زده میشدمو این ها دیگه برام مهم نبود .. تو افکار خودم غرق بودم بودم که دستے رو شونه ام نشست .. برگشتم به عقب که با چهره خندون زهره رو به رو شدم :_کجایے دختر .. چند بار صدات زدم اما انگار نیستے اینجا ..! سر به زیر گفتم :+عه .. ببخشید خواستم بحث رو عوض کنم براۍ همین گفتم :+نمیدونے چقدر خوشحالم که اینجایے .. دستامو گرفت تو دستشو با لبخند ادامه داد :_من خیلے بیشتر .. آروم دستمو کشیدمو لبمو به دندون گرفتم :+واۍ دیر شد زشته .. عزیزم کمکم میکنے اینارو ببریم پیش بچه ها ..! سرشو به نشانه تایید تکون دادو :_اوهوم حتما .. با کمک زهره بساط پذیرایے رو بردیم .. وقتے نشستم صداۍ پیامک گوشیم بلند شد .. بلند شدمو گوشے رو برداشتم .. یک پیام از طرف مجتبے بود .. زودۍ رفتم داخلو پیامو باز کردم نوشته بود《سلام عزیزم ، وقت دارۍ تصویرۍ باهات صحبت کنم ؟!》 لبخندۍ رو لبم نشست .. مگه اونجا اینترنت و اینچیزا هم بود ؟ سریع تایپ کردم《سلام آقا .. شرمنده ، الان نمیتونم ..》 ثانیه ۍ زیادۍ طول نکشیده بود که جوابش اومد ' 《وَ لو کَثُرت أشیائِي الجَمیلةَ ؛ أنتِ أجمَلها .. حتے اگر قشنگیاۍ زندگیم زیاد بشه ؛ بازم تو زیباترینشونے♥️!》 ناخود لبخندۍ روۍ لبم نشست .. یه نگاه به دخترا انداختم که دیدم با تعجب بهم نگاه میکنن .. لبخندم محو شدو براۍ اینکه نگن دختره دیوونه اس سریع نوشتم ' 《آنچنان ‌در‌ همه ‌جاۍ ‌دل ‌من‌ جا‌شده‌اۍ که به غیر از تو نباشد دل من ؛ جاۍ کسے . . :)》 گوشے رو خاموش کردمو به چهره پر از تعجب بچه ها لبخند زورکے زدمو ... ادامـه داࢪد ... ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌ پـرش به پـارت اول ↯ http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825 لینـک کانـالمونِ ↯ https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8 • 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 • °•○●﷽●○•° ✍️بھ قلمِ |میـم . علےجانپور یه نگاه به دخترا انداختم که دیدم با تعجب بهم نگاه میکنن .. لبخندم محو شدو براۍ اینکه نگن دختره دیوونه اس سریع نوشتم ' 《آنچنان ‌در‌ همه ‌جاۍ ‌دل ‌من‌ جا‌شده‌اۍ که به غیر از تو نباشد دل من ؛ جاۍ کسے . . :)》 گوشے رو خاموش کردمو به چهره پر از تعجب بچه ها لبخند زورکے زدمو ... همین که نشستم مائده رو کرد سمتمو :_آیـه جونم ، داداشم بود ؟! خندیدمو به تفکر خودم خندیدم .. آخه دلم نمیخواست پیش دوستام حرفے از مجتبے بزنمو مثل بعضیا پیش همه جار بزنم .. سرمو آردم تکون دادم طورۍ که خودش فهمید دوست ندارم ادامه بده ..! چند ساعتے دور هم بودیم که بعد از نهار و کمے گفتگو و بازۍ هاۍ فکرۍ که قبلا برنامه ریزۍ کرده بودم قصد رفتن کردن .. خیلے دوست داشتم شام هم بمونن ¡ اصرار هم کردم اما قبول نکردن .. من و مائده از عاطفه و زهره خداحافظے کردیمو با هم روۍ مبل نشستیم .. مائده نگاهے به خوته انداختو نگاهشو به من داد :_واۍ که چقدر خوش گذشت .. لبخندۍ زدمو :+واقعا ؟ چه خوب .. جا به جا شدمو زل زدم تو چشاش :+ولے خوب باهاشون رفیق شدیا .. یکم ناز دادو :_من باهاشون رفیق نشدم .. از بس که خوبم اینا خودشون پا پیش گذاشتنو باهام رفیق شدن .. زدم زیر خنده و :+از دست تو .. کامل حرفم تموم نشده بود که گوشیم زنگ خورد .. یه نگاه به صفحه گوشے انداختم که دیدم مجتباست ! زودۍ وصلش کردم که گفت :_سلان عزیزم برات تصویرۍ زنگ میزنم حتما جواب بده باشه !.. تعجب کردم چقدر اصرار داشت ؟ چرا انقدر با عجله صحبت میکنه ! یعنے اتفاقے افتاده ؟! آب دهنمو قورت دادمو بخاطر اینکه فکرم مشغول شده بود فقط تونستم بگم :+سلام .. باشه .. زود قطع کردمو منتظر تماسش شدم .. مائده سوالے نگام کرد که گفتم :+مجتبے قراره زنگ بزنه .. _خب تو چرا اینجورۍ شدۍ ؟ چرا رنگت پریده ؟! همونطور که راه میرفتم گفتم :+نمیدونم چرا دلشوره دارم ! گوشیم که زنگ خورد تپش قلبم بالا گرفت رفتم نشستم کنار مائده رو دکمه رو کشیدم .. همینکه چهره خندون مجتبے رو تو قاب گوشے دیدم خیالم راحت شد .. قلبم آروم شدو بے اختیار زدم زیر گریه ..! صداش خیلے گرفته بود :_عه چرا گریه میکنے ؟! کم مونده بود هق هق کنم .. مائده گوشے رو برداشتو :_سلام داداش .. الهے قربونت برم خوبے ؟! _سلام آبجے خدانکنه الحمدالله .. آیـه کجاست ؛ چیشد یهو ؟! _هیچے خودشو برا شوهرش داره ناز میکنه .. _آبجے گوشے رو بده بهش . . به سختے گرفتمو :+سلام .. خوبے تو ؟ چهره اش میخندید :_معلومه که خوبم .. چرا گریه میکنے ؟ +خب دلم برات تنگ شده .. لبخندۍ زدو دستشو گذاشت سمت راست قفسه‌‌ۍِ سینش و گفت :_واۍ قلبم ! با بغض خندیدمو گفتم :+قلب سمتِ چپه ‌ها ! سریع دستشو گذاشتش سمتِ چپ با ناله گفت : _حواس نمیذارۍ واسه آدم که . .️! مائده مےخندید که گفتم :+آقا نگاه کن خواهرت بهمون میخنده .. از این حرف ها نزن پیشش دیگه ، مجرده هوایے میشه ها .. خندیدو دست برد سمت راستو یه اسلحه تقریبا خیلے بزرگ آورد جلو دوربین .. چشام از تعجب درشت شد :+واۍ مجتبے شما اونجا با اینا سر و کار دارین ؟! زود گذاشت کنارو :_اوهوم .. +واۍ چقدر خطرناکه !! اومد یه چیزۍ بگه که یهو .... ادامـه داࢪد ... ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌ پـرش به پـارت اول ↯ http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825 لینـک کانـالمونِ ↯ https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8 • 💚🌿💚🌿💚🌿 •