💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕
🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕
🌸💕🌸
#دختران_آفتاب🙂♥️
#فصل_2
#پارت_سی_و_پنج
همینمون مونده بود که خودمون هم بزنیم توی سر خودمون.
دهانم را باز کردم چیزی بگویم،ولی زود پشیمان شدم.اما فاطمه دید:
_از اول تا حالا این دور وبری ها حرف زدند و نظر هاشون رو گفتند،به جز خانم عطوفت و شاهرخی.بد نیست فعلا نظر مریم خانم رو بشنویم و بعد هم ثریا خانم رو.
کمی مکث کردم.صورتم داغ شد.فکر کنم خیلی سرخ شده بودم.زیر چشمی نگاهی به ثریا کردم.خواستم ببینم او در چه حالی است؟ هیچ! انگار نه انگار که چیزی شنیده یا می خواهد بگوید.شاید اصلا پیشنهاد فاطمه را نشنیده بود!انگار کر باشد.
لبم را گزیدم و بلاخره به حرف امدم:
_خب!منم فکر می کنم که بچه ها راست می گن.یعنی...یعنی اینکه فکر می کن خود ما زن ها هم یکدیگر رو قبول نداریم.یعنی...یعنی اینکه خودمون هم به خودمون اعتماد نداریم.چطوری بگم؟!یعنی فکر می کنم دکتر هم اگر بخوایم بریم،دوست داریم پیش دکتری بریم که مرد باشه.یا برای اموزش رانندگی هم همین طور.فکر می کنم مربی مرد رو ترجیح می دیم و فکر می کنم درباره اساتید دانشگاه هم همینطوره!
عاطفه رو به من کرد و گفت:
_می بخشید،من فکر می کنم چیزی از حرف های شما سر درنیاوردم.من فکر می کنم راجع به کار های برادرم حرف زدم،ولی فکر می کنم شما چیز های دیگه ای به هم بافتید.
بد نیست فکر کنید و رابطه بین این دو رو بگید.
احساس کردم از کویر بخار بلند می شود.یا اینکه نه،شاید هم از کف جاده بود.هرچه بود که خیس عرق شدم.زیر چشمی به بچه ها نگاه کردم.فاطمه با ارنجش به پهلوی عاطفه زد.راحله و فهیمه به لبخندی اکتفا کردند.سمیه چشم غره ای به عاطفه رفت.ولی ثریا،هیچ!انگار واقعا کر است!سعی کردم به روی خودم نیاورم و وانمود کنم که متوجه طعنه عاطفه نشده ام.گفتم:
_منظورم اینه که...اینه که توی خانواده شما هم مادرت با اینکه زنه و باید طرف تو باشه،هوای برادرت رو داره.یعنی اون هم به تو توجهی نداره.فکر می کنم اون هم.....