💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕
🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕
🌸💕🌸
#دختران_آفتاب🙂♥️
#فصل_1
#پارت_سی_و_سه
_مثلا کدوم یک از ما در ازدواجمون کاملا آزادیم؟!بله.ممکنه خوانواده های بعضی از ماها حق انتخاب رو هم کاملا به دختر واگذار کنند تا از میون خواستگارهاش،هرکسی رو خواست،تنتخابکنه.ولی خود اینهم یعنی محدودیت!یعنی اینکه دختر باید منتظر بشه تا شاید پسر آرزو هاش به خواستگاری اش بیاد و شاید هم نیاد.
عاطفه گفت:
_به قول قدیمی ها:((گشنگی نکشیدی که عاشقی یادت بره!))برای یه دختر هیچ دماغ سوختگی ای بد تر از این نیست که بره جایی خواستگاری و راش ندند!وگرنه هیج وقت چنین آرزویی نمی کردی.
_بله!ولی بقیه ی انتخاب ها چی؟انتخاب شغل و تحصیلات؟مثلا بعضی از رشته ها ورودش برای دختر ها ممنوعه،در بعضی دیگه هم فقط درصد خاصی از دختر هارو قبول می کنند.دیگه انتخاب شعل که صد پله بد تره.اولاکه دختر ها و زن ها رو به خیلی از مشاغل را نمی دن.ثانیا حالا با هزار مکافات شغلی هم گیر آوردی،به خاطر مسائل بچه داری و این حرف ها نمی تونی خوب به کارت برسی و برای همین،پیشرفت هم نمی کنی.
لحظه ای جای مامان را پیش خودم خالی کردم.البته پیش خودم که نه،ما خودمون سه نفر بودیم.شاید بهتر بود کنار راحله و فهیمه بنشیند.راحله که انگار از صحبت های فهیمه نیرو گرفته بود،گفت:
_البته این ها چیز هایی یه که گاهی به چشممون می خوره.ممکنه بعضی وقت ها اعتراض کوچکی هم بهشون بکنیم.بگذریم که از روی اجبار قبولشون می کنیم،چون چاره دیگه ای هم نداریم.ولی مسائلی هست،محدودیت هایی هست که به چشم نمی آد.ماهم اصلا بهش توجه نمی کنیم،چه برسه به اعتراض!مثلا اینکه دختر ها حق ندارند توی کوچه و خیابان بدوند،حتی اگه مهم ترین کار دنیا رو داشته باشند یا دیرشون شده باشه.چرا؟چون مردم فکر می کنند عجب دختر بی حیایی یه!حتی حق نداریم توی خیابون همدیگه رو با اسم کوچیک صدا بزنیم یا بخندیم.وضع بعضی هامون هم از نظر رفت و آمد به خانه اقوام و دوستامون نگفتنی یه!هزار دنگ و فنگ داره.حالا پسر ها.......
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕
🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕
🌸💕🌸
#دختران_آفتاب🙂♥️
#فصل_2
#پارت_سی_و_چهار
هم چنین محدودیت هایی دارند؟
سمیه با لحن طعنه امیزی گفت:
_فکر می کنم چیزی داریم به نام حیای زنانه یا دخترانه!
فهیمه عینکش را که پایین امده بود،بالاتر گذاشت و گفت:
_پس فشار ها و محدودیت هایی که بقیه برامون ایجاد می کنند،چی؟
عاطفه دیگر مهلت نداد که فهیمه چیزی بگوید،ناله ای کرد و گفت:
_ای قربون اون دهنت برم،فهیمه جون که گل گفتی،فدات بشم.زدی توی خال!مدینه گفتی و کردی کبابم.اقا!من یکی طرف فهیمه ام!چون می فهمم داره چی میگه.
راحله زیر لب زمزمه کرد:
_چه عجب!
ولی عاطفه نشنیده گرفت.شاید وقت جواب دادن به او را نداشت.
_اقا ما تو خونه یه داداش داریم،بابامون رو دراورده.انگار گوشه اسمون سوراخ شده و اقا از اونجا نزول اجلال کرده اند توی خونه ما. ما که حق هیچ کاری نداریم،هیچ جا هم نباید بریم،به جای خود،اقا هم در همه امورشون ازادند،به جای خود.اصلا انگار من و ابجی م کلفت اونیم.یه ذره بچه،یه سال هم از من کوچیک تره،اما چپ می ره و راست می اد،دستور می ده.کی جرٸت داره که خرده فرمایشات اقا رو انجام نده،اون وقت خر بیار و باقالی بار کن!اصلا انگار نه انگار که ما هم ادمی،چیزی هستیم.
فاطمه گفت:
_فکر میکنی تقصیر کیه؟
سمیه انگشتش را از لای دندان هایش دراورد و گفت:
_تقصیر خودمونه.وقتی که ما زن ها خودمون رو دست کم می گیریم و به خودمون ظلم می کنیم،دیگه چه توقعی از بقیه هست؟
عاطفه دو دستش را در هم کوبید:
_درست شد!همین یه قلم رو کم داشتیم.عالم و ادم که تو سرمون می زنند،فقط.....
۳ تیر ۱۴۰۲
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕
🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕
🌸💕🌸
#دختران_آفتاب🙂♥️
#فصل_2
#پارت_سی_و_پنج
همینمون مونده بود که خودمون هم بزنیم توی سر خودمون.
دهانم را باز کردم چیزی بگویم،ولی زود پشیمان شدم.اما فاطمه دید:
_از اول تا حالا این دور وبری ها حرف زدند و نظر هاشون رو گفتند،به جز خانم عطوفت و شاهرخی.بد نیست فعلا نظر مریم خانم رو بشنویم و بعد هم ثریا خانم رو.
کمی مکث کردم.صورتم داغ شد.فکر کنم خیلی سرخ شده بودم.زیر چشمی نگاهی به ثریا کردم.خواستم ببینم او در چه حالی است؟ هیچ! انگار نه انگار که چیزی شنیده یا می خواهد بگوید.شاید اصلا پیشنهاد فاطمه را نشنیده بود!انگار کر باشد.
لبم را گزیدم و بلاخره به حرف امدم:
_خب!منم فکر می کنم که بچه ها راست می گن.یعنی...یعنی اینکه فکر می کن خود ما زن ها هم یکدیگر رو قبول نداریم.یعنی...یعنی اینکه خودمون هم به خودمون اعتماد نداریم.چطوری بگم؟!یعنی فکر می کنم دکتر هم اگر بخوایم بریم،دوست داریم پیش دکتری بریم که مرد باشه.یا برای اموزش رانندگی هم همین طور.فکر می کنم مربی مرد رو ترجیح می دیم و فکر می کنم درباره اساتید دانشگاه هم همینطوره!
عاطفه رو به من کرد و گفت:
_می بخشید،من فکر می کنم چیزی از حرف های شما سر درنیاوردم.من فکر می کنم راجع به کار های برادرم حرف زدم،ولی فکر می کنم شما چیز های دیگه ای به هم بافتید.
بد نیست فکر کنید و رابطه بین این دو رو بگید.
احساس کردم از کویر بخار بلند می شود.یا اینکه نه،شاید هم از کف جاده بود.هرچه بود که خیس عرق شدم.زیر چشمی به بچه ها نگاه کردم.فاطمه با ارنجش به پهلوی عاطفه زد.راحله و فهیمه به لبخندی اکتفا کردند.سمیه چشم غره ای به عاطفه رفت.ولی ثریا،هیچ!انگار واقعا کر است!سعی کردم به روی خودم نیاورم و وانمود کنم که متوجه طعنه عاطفه نشده ام.گفتم:
_منظورم اینه که...اینه که توی خانواده شما هم مادرت با اینکه زنه و باید طرف تو باشه،هوای برادرت رو داره.یعنی اون هم به تو توجهی نداره.فکر می کنم اون هم.....
۳ تیر ۱۴۰۲
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕
🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕
🌸💕🌸
#دختران_آفتاب🙂♥️
#فصل_2
#پارت_سی_و_شش
تو رو دستکم می گیره.
فقط وقتی که بچه ها خندیدند،فهمیدم که گند زدم.همه اش تقصیر این تکیه کلام ((فکر می کنم))بود!
دستمال کاغذی ام را از جیب مانتویم در آوردم و عرقم را پاک کردم.
سمیه صبر نکرد تا خنده بچه ها تمام شود؛وسط خنده هایشان حرفش را شروع کرد:
_البته،موقعی که گفتم زن ها خودشون رو دست کم می گیرند،درست منظورم حرف های مریم خانم نبود،اگرچه بی ارتباط هم نیست.
بچه ها ساکت شدند.به نظرم آمد که سمیه عمدی صحبتش را زود شروع کرد.انگار می خواست بچه ها را وادار کند خنده هایشان را قطع کنند.می خواست من کمتر خجالت بکشم.شاید هم واقعا او به گونه ای هوای مرا داشت.گفت:
_خب،موقعی که گفتم زن ها،دقیقا منظورم صرف ارتباط زن ها با همدیگه نبود،بلکه منظورم شخصیت و هویت زن ها بود.
عاطفه اخم هایش را درهم کشید:
_آتو دیگه چرا ادااطوار در می آری آ،قلمبه سلمبه حرف می زنی؟هنوز هیچی نشده از راحله وا گرفتی؟
_خب،یعنی اینکه خود ما زن ها و دختر ها معمولا خودمون رو دست کم می گیریم.جایگاه انسانی و اجتماعی خودمون رو گم می کنیم.برای همین هم زندگی و وقتمون رو صرف چیز های بیهوده می کنیم.چیز هایی که هیچ ارزشی ندارند.به قبول معروف،نه به درد این دنیا می خورند نه اون دنیا.
_مثل؟
_خب،اینکه هرروز باید یه ساعت از وقتمون رو پای آینه تلف کنیم و خودمون رو آرایش کنیم که چی؟هیچی!باید همیشه یه آینه دنبالمون باشه و دقیقه به دقیقه خودمون رو توش تماشا کنیم و به چشم و ابرومون ور بریم که چی؟هیچی!همه فکر و ذکرمون النگو و گردن بند و طلا شده که چی؟هیچی!بالباس ها و مانتو های رنگارنگ بریم.....
۸ تیر ۱۴۰۲
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕
🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕
🌸💕🌸
#دختران_آفتاب🙂♥️
#فصل_2
#پارت_سی_و_هفت
این طرف و اون طرف که چی؟همه نگاهمون کنند!خب اینه معنای زن بودن؟وقتی که ما خودمون رو این طوری دست کم می گیریم،باید به بقیه هم حق بدیم که به ما مثل عروسک نگاه کنند،نه مثل انسان.
_طعنه که نمی زنی؟
بالاخره او هم به حرف آمد!ثریا بود!سردی و خشونت عجیبی در صدایش موج می زد که با لحن گرمش در آشنایی روز اولمون فرق داشت.
سمیه سرش را به سمت ثریا برگرداند:
_منظورت چیه؟برای چی باید طعنه بزنم؟
ثریا مستقیم و صریح خیره شد توی چشم های سمیه:
_حس می کنم تو از بودن من توی این سفر خوشحال نیستی.
عاطفه خندید؛خون سرد و بی خیال:
_دیوونه شدی؟معلومه که این طور نیست!برای چی نباید از تو خوشش بیاد؟
ثریا سرش را پایین انداخت:
_پس منظورش از این حرف ها چی بود؟
سمیه هم سرش را پایین انداخت و کمی مقنعه اش را جلوترکشید:
_خب من!...من هیچ منظور خاصی نداشتم.من فقط عقیده ام. و گفتم،حرفم هم کاملا کلی بود درباره حس خود کم بینی در زن ها.
ثریا دوباره سرش را بالا آورد.این بار جهت نگاهش به همه بود،با حالتی تدافعی:
_کی میگه؟این دوتا هیچ ربطی به هم ندارند.آرایش کردن هیچ ربطی با خود کم بینی و این مزخرفاتی که تو می گی،نداره.خود کم بینی یعنی اینکه زن های ما امروز خودشون رو توی خونه هاشون قایم کردند!
_خب!پس تو که می دونی،بگو برای چی آرایش می کنند؟
_معلومه!برای اینکه همه باید با سر و وضع مرتب رفت و آمد کنیم.همه میخواهیم قشنگ تر بشیم.جایی کا می ریم،مسخره مون نکنند،تحویلمون بگیرند.......
۸ تیر ۱۴۰۲
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕
🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕
🌸💕🌸
#دختران_آفتاب🙂♥️
#فصل_2
#پارت_سی_و_هشت
سمیه شانه اش را بالا انداخت:
_نگفتم؟!این هم نمونه اش!
لپ های سفید ثریا کمی قرمز شد:
_یعنی چی،این هم نمونه اش؟درست حرفت رو بزن ببینم حرفت چیه!مگه خودت از تمیزی و زیبایی بدت می آد؟
_نخیر!من فقط حرفم اینه که چرا باید دختر دانشجو و تحصیل کرده ما این قدر احساس ضعف کنه که بخواد با زیبا سازی ظاهرش رو جبران کنه؟!
ثریا ابروهایش را درهم کشید:
_کی می گه؟همه زیبایی رو دوست دارند.مگه تو دوست نداری؟
سمیه سعی کرد خودش را کنترل کند:
_چرا دوست دارم!من هم زیبایی رو دوست دارم؛ولی نه فقط زیبایی رو!چیز های دیگه رو هم دوست دارم.حتی بعصی هاشون رو خیلی بیشتر از زیبایی با اون تعریفی که تو منظورته،دوست دارم.
ثریا دندان هاش را روی هم فشار داد:
_تو...!تو...!
_صبرکن!هنوز حرفم تمام نشده!تا یادم نرفته یه چیز دیگه رو هم بگم.
سمیه به طرف بقیه بچه ها برگشت:
_همه تون متوجه شدید که ثریا گفت:((برای اینکه هرجا میریم،تحویلمون بگیرند،مسخره مون نکنند.))البته،فقط ثریا نیست که چنین طرز فکری داره،همه مون همین طوریم!در اصل فرهنگ غلط در جامعه این فکر رو در زن ها و دختر ها به وجود آورده که خوبی و برتری فقط توی قشنگی و لباس های شیکه.
_تو فکر می کنی کی هستی که این طوری همه رو قضاوت می کنی؟
صدای ثریا بلند بود،بیش از اندازه.ولی نه آن قدر که راننده فریاد بکشد و بگوید:
((چه خبره؟))......
۸ تیر ۱۴۰۲
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕
🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕
🌸💕🌸
#دختران_آفتاب🙂♥️
#فصل_2
#پارت_سی_و_نه
با صدای راننده همه ساکت شدند.من و عاطفه و فاطمه و سمیه که رویمان به سمت عقب اتوبوس بود،به طرف راننده برگشتیم.توی آینه بالای سرش نگاه کرد و گفت:
_معلوم هست اون وسط اتوبوس چه خبره؟باباجون اینجا اتوبوسه،میدون جنگ که نیس!دمااَم خیر سر امواتمون می خواییم رانندگی کنیم.باس حواسمون جَم باشه یا نه؟
ثریا خواست حرفی بزند که فاطمه جلویش را گرفت.انگشتش را روی بینی اش گذاشت و لب پایینش را گزید.ثریا دندان هایش را روی هم فشرد و با مشت کوبید به صندلی جلویی اش.
شاگرد راننده به سمت صندلی راننده خم شد و چیزی گفت.راننده همان طور که جلویش را نگاه می کرد،فریاد کشید:
_چی چی و صلوات بِرفِسم،آقامجید!دانشجواَن که باشن!دِاینا که یعنی تحصیل کرده اَن که باس بیشتر رعایت حال ما رو بوکنن.دِماام انسونیم به ابوالفضل!اعصاب داریم.
آقای پارسا از جایش بلند شد و کمی با راننده صحبت کرد.راننده کمی سرش را به نشانه تایید تکان داد:
_چشم!...چشم!آقای پارسا به خدا اینام مِث دختر خودمون میمونن.ولی شمام باس به ما حق بدی...چشم!به رو اون دوتا تخم چشمام.
آقای پارسا از همان صندلی جلو که نشسته بود،بلند گفت:
_برای سلامتی آقای راننده و آقا مجید و همه مسافر ها صلوات بلند ختم کنید.
بعد از فرستادن صلوات،چندلحظه همه ساکت شدند.صدای آهسته و فروخورده عاطفه،نخستین صدایی بود که سکوت را شکست:
_به علت خرد بودن اعصاب آقای راننده،دنباله جنگ تا چند لحظه دیگر...
سمیه گفت:
_اون حق نداشت با چند تا دختر اینطوری حرف بزنه،فکر کرده ما کی هستیم یا اینجا کجاست که هر چی از دهنش در اومد ،به ما گفت!
فاطمه گفت:........
۱۰ تیر ۱۴۰۲
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕
🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕
🌸💕🌸
#دختران_آفتاب🙂♥️
#فصل_2
#پارت_چهل
_قبول دارم کمی تند رفت،ولی شاید اون هم اعصابش از جایی،از بی خوابی یا چیز دیگه ای خرد بوده،نتونسته خودش رو کنترل کنه.
مثل اینکه ترس عاطفه ریخته بود،چون دوباره صدایش عادی شد:
_آره بابا!شما هم بیخودی پیله نکنید!بنده خدا گناه داره.اصلا بیایید سر بحث خودمون.
راحله گفت:
_داشتیم درباره خودکم بینی زن ها حرف می زدیم.سمیه خانم گفت که آرایش کردن زن ها برای اینکه تو جامعه تحویلشون بگیرند،نشون می ده که زن ها خودشون رو دست کم می گیرند،یا یه چیزی شبیه این.البته،من نمی خوام حرفش رو کاملا رد کنم.ولی می گم این ظاهر قضیه است و ما نباید فقط در بند ظاهر باشیم.باید دنبال علتش بگردیم و ریشه ش رو پیدا کنیم.
فاطمه سرش را تکان داد:
_حالا به نطر خودت علت به وجود اومدن چنین روحیه ای در زن ها چیه؟
راحله کمی مکث کرد.مجله لوله شده اش را چند باری به صندلی جلویی کوبید.انگار تردید داشت یا می خواست جوابش را سبک و سنگین کند.
_به نظر من،به خاطر تلقینیه که در طول تاریخ به زن ها شده،اون ها هم باور کردند که ضعیف و بیچاره اند.به حدی که حالا خودشون هم خودشون رو قبول ندارند.به همدیگه اعتماد نمی کنند.
عاطفه گفت:
_یعنی چی؟چی می خوای بگی؟
_بزارید یه مثال بزنم.روزی بچه های مکتب می خواستند از دست معلم یا میرزای بد اخلاقشون راحت بشن.پس،نقشه ای کشیدند.صبح،میرزا که می آد دم در مکتب،یکی از بچه ها رو می بینه.پسره می گه:((سلام آقا!چرا رنگتون پریده؟نکنه خدای نکرده مریض شده باشید.))میرزا با بد اخلاقی می گه:((نخیر!به تو مربوط نیست.)).......
۱۰ تیر ۱۴۰۲
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕
🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕
🌸💕🌸
#دختران_آفتاب🙂♥️
#فصل_2
#پارت_چهل_و_یک
توی راهرو یکی دیگه از بچه ها رو می بینه که بهش می گه:((سلام میرزا!چراچشمتون گود افتاده؟فکر کنم زبونم لال مریض شده باشید؟))باز هم میرزا عصبانی میشه و به بچه می گه که برو بشین سر جات.نفر بعدی توی اتاق به میرزا می گه:((سلام استاد!چرا صداتون گرفته؟حتما مریض شدید!))خلاصه اینکه این قدر گفتند تا استاد با رنگ پریده و چشم گود افتاده و صدای گرفته ،بچه ها رو فرستاد خونه!
چند نفری خندیدند.البته نه آن قدر بلند که صدایشان از صندلی جلویی،جلوتر برود.چه برسد به اینکه به جلوی اتوبوس برسد.به جز عاطفه که اصلا نخندید،کاملا هم جدی بود و گفت:
_بروببینم بابا!داره قصه می گه!درد ما چیز دیگه ایه،خانم خانما برامون قصه می گه.
فاطمه با کمی تعجب پرسید:
_خب،نظر خودت چیه؟
_آهان!حالا این شد یه حرف حسابی.پس گوشِتون رو بدید به من تا براتون بگم.من می گم چرا ما لقمه رو دور سر خودمون می چرخونیم.واقعیت اینه که ما چون زنیم،ذاتاً زیر دستیم.هیچ چاره ای هم نیست،چون ضعیف تریم.
فهیمه با خون سردی تکمیلش کرد:
_این نظر توی غرب به نظریه ((جنس دوم))معروفه.
_من نه کاری به جنس نو و دست دومش دارم نه به غرب و شرقش.من می گم ما زن ها باید به اندازه دهنمون حرف بزنیم.توقع زیادی هم نداشته باشیم.واقعیت رو قبول کنیم.بیخودی هم مسائل. مشکلات رو توجیه نکنیم.
فاطمه پرسید:
_به نظر تو واقعیت چیه؟
_به نظر من واقعیت اینکه که ما از مرد ها ضعیف تریم!
_از چه نظر؟
_از خیلی نظر ها.از نظر زور و قدرت،توانایی ها و استعداد های ذهنی،قدرت مقاومت....
۱۰ تیر ۱۴۰۲
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕
🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕
🌸💕🌸
#دختران_آفتاب🙂♥️
#فصل_2
#پارت_چهل_و_دو
در برابر مشکلات،اراده...به جز احساسات!
از لحاظ احساسات ما از مرد ها قوی تریم.
صدایش را پایین تر آورد.لحنش رنگی از طعنه و تمسخر گرفت:
_یعنی زود تر به گریه می افتیم.
راحله با سر به سمت عاطفه اشاره کرد:
_حالا همه تون به حرف من رسیدید؟!عاطفه هم یکی از نتایج اون تلقیناته!
_منظور؟
_یعنی اینکه چند هزار ساله که مرد ها زور زدند و به ما ثابت کردند که ما از همه لحاظ ضعیف تر از آن ها هستیم!
عاطفه تاکید کرد:
_البته،جز احساسات.
معلوم نبود به شوخی می گفت یا جدی!
راحله گفت:
_نه عزیزم!این هم خودش یکی از همون تلقیناته!اون ها به ما میگن که شما از لحاظ احساسات از مرد ها قوی ترید.ماهم دلمون رو به همین حرف خوش می کنیم.درحالی که اون ها حتی از راه همین احساسات،ما رو تحقیر می کنند،چون احساساتی بودن یعنی زود به گریه افتادن،اراده نداشتن،مقاوم نبودن،بی عرضه بودن.می بینید که!اون ها حتی از احساسات ما هم برای تحقیر و سرکوب ما سوءاستفاده می کنند.ما هم باور کردیم و خودمون هم مبلّغش شدیم.
سرم را برگرداندم به طرف پنجره.احساساتی!بابا هم هروقت می خواست من را مسخره کند یا سربه سرم بگذارد،می گفت:((دختره احساساتی!))
هیچ وقت از علاقه من به شعر راضی نبود و من هم هیچ وقت نفهمیدم که احساساتی بودن چه عیبی دارد؟
برگشتم طرف راحله و گفتم:
_ولی،مگه احساساتی بودن اشکالی داره؟اصلا فرق بین انسان و حیوان همین احساساته!.....
۱۴ تیر ۱۴۰۲
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕
🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕
🌸💕🌸
#دختران_آفتاب🙂♥️
#فصل_2
#پارت_چهل_و_سه
راحله با تاسف سرش را تکان داد:
_بله!ولی اگه ما این حرف ها رو قبول کردیم،باید نتیجه اش رو هم قبول کردیم،بهمون می گن پس شما فقط به درد بچه داری می خورید!اون وقته که باید بریم گوشه خونه هامون چمباتمه بزنیم،صبح تا شب حرص و جوش مریضی و سلامت بچه هامون رو بخوریم و اون وقته که از حقوق اجتماعی،مشاغل و مناصب بسیاری محروم می شیم.فقط به جرم احساساتی بودن!بله،مریم خانم!اول فقط یه جمله رو قبول می کنی،ولی بعدش کلی از محدودیت ها و محرومیت ها رو هم به خاطر همون یک جمله باید قبول کنی.
اما عاطفه هم کوتاه نمی آمد:
_پس چرا از چند استثنا که بگذریم،هیچ موقع از تاریخ و در هیچ جامعه ای زن ها،نقش مؤثری نداشتند.هیچ موقع بر جریانات تاریخی موثر نبودند.
راحله می خواست چیزی بگوید که عاطفه نداشت.دستش را بالا آورد و ادامه داد:
_بله!بله!خودم یادم اومد.ببخشید زن ها در خیلی از حوادث تاریخی هم کار های مهمی انجام دادند.مثل آتیش زدن تخت جمشید،کشته شدن حصرت علی (ع)و امام حسن(ع)!بابا جان اصلا از این حرف ها بگذریم.توی جامعه ما رئیس جمهور شدن برای زن ها ممنوعه،توی امریکا که آزاده،چند تا رئیس جمهور زن داشتند؟
یا توی همیت دانشگاه خودمون با اینکه خیلی از پسر ها کار می کنند،به اندازه ما هم درس می خونند و توی فعالیت های جنبی و کار های دانشگاه قوی تر از دختر ها هستند.
راحله بهت زده شده بود:
_عاطفه تو داری شوخی می کنی یا این حرف ها رو جدی می گی؟
_منظورت چیه؟
_منظورم اینه که فکر می کنم تو باز هم مثل همیشه داری شوخی می کنی.ففط ما رو گذاشتی سر کار و سربه سرمون می زاری!
عاطفه با حالتی کاملا جدی،شانه هایش را بالا انداخت:
_تو اگه می خوای خودت رو بزنی به اون راه،برن!مهم نیست!ولی من سوال خیلی.....
۱۴ تیر ۱۴۰۲
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕
🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕
🌸💕🌸
#دختران_آفتاب🙂♥️
#فصل_2
#پارت_چهل_و_چهار
پیچیده ای نمی کنم.حرفم هم کاملا ساده است.این فهیمه خانم هم که می گفت تو
غرب بهش می گن((جنس دست دوم))و یه همچین چیزایی،پس خیلی هم پرت و پَلا نیست.
راحله خودش را کنترل کرد.نفس عمیقی کشید و آماده شد.نگاهی طولانی به عاطفه کرد و پرسید:
_من ازت یه سوال دارم!
عاطفه پوزخندی زد!
_این گوش من مال تو!صد تا داشته باش،کی رو می ترسونی؟
درست از همون وقتی که راحله برای بحثی جدی آماده شد،انگار عاطفه برگشت تو لاک قبلی ش.
راحله گفت:
_به نظر تو میان سفید پوست ها و سیاه پوست ها از نظر استعداد،احساسات،قدرت بدنی و بقیه مسائل فرقی هست یا نه؟
عاطفه لبخندی زد و نگاه کجی به راحله انداخت:
_می خوای به بِچا ثابت کمی چون من طرف دار قانون تبعیض نژادی ام،حرف هام بی معنیه،نه؟
_جواب بده!عاطفه خانم!
_خیلی خب!چرا عصبانی میشی؟((نه))!
راحله بی صبرانه پرسید:
_((نه))یعنی چی؟
_یعنی((No))!یعنی((لا))!هیچ فرقی با هم ندارند.
راحله نفس عمیقی کشید و بازدمش را پرصدا بیرون داد:
_پس به نظر تو،چرا اگه به طور نسبی هم حساب کنین،بیشتر دانشمندان و متفکران دنیا. تاریخ،سفید پوست اند؟
حالا نوبت عاطفه بود که گیج شود:....
۱۴ تیر ۱۴۰۲