⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_36 بیخیالش شدم...بعد از اینکه هانیه شماره
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_37
وارد خونه شدیم...هانیه به همراه دو زن و مرد مسن که فکر کنم پدر و مادرش بودند و یک مرد جوان که فکر کنم برادرش بود جلوی در ایستاده بودند...
به همشون سلام کردیم...کنار هانیه رسیدم...سرم رو بردم پیش گوشش و آروم بهش گفتم...
-به به میبینم خر ذوق شدی کیلو کیلو قند تو دلت آب شده آره؟
اونم در جواب سرش رو نزدیک گوشم کرد و گفت:
+برو گمشو بابا همین اول شروع کردی ها
منم بهش خندیدم و شیرینی رو به دستش دادم و روی مبل نشستم...
خونه قشنگی داشتند...مبل های فیروزه ای سلطنتی که با پرده خونشون ست بود...دارای سه تا اتاق بود...
اونقدر هم که فکر میکردم وضعشون بد نبود...مامانش میخورد زن مهربونی باشه...پدرش هم چهره زیبایی داشت که هانیه بیشتر شبیه پدرش بود...
در حال برانداز کردن خونه بودم که هانیه به یه سینی چایی اومد...
به من که رسید خیلی آروم گفتم:
-بادا بادا مبارک بادا[😂]
+چایی ات رو بردار کم نمک بریز
چایی رو برداشتم...به همه که تعارف کرد اومد روی مبل کناری من نشست...
یک چادر سفید با گل های فیروزه ای سر کرده بود...آرایش خیلی ملیحی هم کرده بود که زیاد معلوم نبود...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16447406094460
نظر بدهید با تشکر♥🌱
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_37 وارد خونه شدیم...هانیه به همراه دو زن و
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_38
آرایش خیلی ملیحی هم کرده بود که زیاد مشخص نبود...از حق نگذریم خیلی خوشگل شده بود...
-خوشگل کردی...لازم نبود این همه کار دیگه پسند شده بودی
+خوشم میاد خیلی پرویی
-آره همه میگند
+از دست تو
من و هانیه باهم...مامانم و مامان هانیه باهم...بابا هامون باهم و ماهان و برادر هانیه هم باهم حرف میزدیم...
با صدای پدرم به خودمون اومدیم...
+خب بریم سر اصل مطلب...برای این اومدم که دخترتون رو برای ماهان خواستگاری کنیم...
پدر هانیه:بله بزارید برند باهم دیگه حرف بزنند
هانیه و ماهان بلند شدند و به سمت یکی از اتاق ها رفتند...
پدر:در مورد مهریه نظرتون چیه؟
پدر هانیه: هانیه خودش هرچی دوست داره نظرش رو بگه
بالاخره بعد از نیم ساعت این دو کفتر عاشق از اون اتاق بیرون اومدند...
پدر هانیه:خب دخترم نظرت چیه؟
هانیه سکوت کرده بود یک لبخند زد و سرش رو پایین انداخت...بگو دیگه ما مردیم...
فکر کنم قصد حرف زدن رو نداره منم گفتم...
-سکوت علامت رضاست...مبارکه
با این حرفم یه دست زدیم و هانیه هم مهریه اش رو 14 سکه تمام بهار آزادی به همراه 114 شاخه گل نرگس گفت...
بالاخره تصمیم گرفتیم...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16447406094460
نظر بدهید با تشکر♥🌱
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_38 آرایش خیلی ملیحی هم کرده بود که زیاد مش
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_39
بالاخره تصمیم گرفتیم که به خونه برگردیم...قرار شد پنجشنبه هفته بعد یه صیغه محرمیت بین این دو کفتر عاشق بخونیم...
از خانواده افشار خداحافظی کردیم و به سمت خونه حرکت کردیم...
*
صبح با صدای مامان بلند شدم...
+دخترم من دارم میرم بیرون تو هم خواستی برو
با صدای خواب آلودی جواب دادم...
-کجا میری؟کجا برم؟
+با نسرین خانم[مادر هانیه] میرم بازار برای خرید و این چیزا
-آهان خوش بگذره من قراره کجا برم؟
+هانیه گفت هروقت آماده بودی بهش زنگ بزنی که با هم برید خرید برای هانیه و خودت
-حله مامان
+خداحافظ
از جام بلند شدم...صبحونه خوردم...حاضر شدم...به هانیه زنگ زدم...جواب داد...
+جانم
-زنداداش ما چطوره؟
+علیک سلام...خوبم خواهر شوهر ما چطوره؟
-سلام و علیک خواهر چقدر هم پرویی هنوز به هم محرم هم نشدید ها شوهرم شوهرم میکنی[🤨😂]
+باشه تو خوبی آماده ای؟
-با اجازه ات بله
+باشه اومدم دنبالت
-حله
قطع کردم...منتظر هانیه روی مبل نشسته بودم...صدای زنگ در اومد...
چادرم رو سرم کردم و به بیرون رفتم...هانیه با ماشینش[تیبا]به دنبالم اومده بود...
سوار ماشین شدم که یهو...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16447406094460
نظر بدهید با تشکر♥🌱
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷