eitaa logo
⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
203 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
929 ویدیو
63 فایل
کانال روبیکامون https://rubika.ir/moontazeranzohor ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16586937022736 نذر عمه زینب❤🌛
مشاهده در ایتا
دانلود
⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_16 دیدم چراغ اتاق ماهان روشنه...یاد یه چیز
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 🌷 🌹 +خب راستش من به این هانیه خانم علاقه دارم...میخوام باهاش ازدواج کنم...اما فکر نکنم بابا موافقت کنه. -الهی قربون داداش عاشقم برم بابا و مامان آرزو دارند تو داماد بشی چرا باید موافق نباشند؟ +چون هانیه از خانواده مذهبی بزرگ شده و تو هم که میدونی... -من مطمئنم بالاخره موافقت میکنه اصلا خودم برات آستین بالا میزنم یه دونه داداش که بیشتر ندارم +چقدر تو خوبی کوچولو یه بالشت از رو تخت برداشتم کوبیدم رو سرش... -خاک تو سرت اگه یه بار دیگه بگی کوچولو +باشه بابا چرا میزنی -میگم ماهان؟ +جانم؟ -فردا منو ببر که هانیه رو ببینم +باشه حالا برو بخواب آبجی -چشم شب بخیر به اتاقم رفتم و به این فکر کردم که فردا باید با معصومه حرف بزنم گفت قراره یه چیزی بهم بگه... بالاخره چشمام رو بستم و به خواب رفتم... صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم...حاضر شدم و چادرم دستم گرفتم و به پایین رفتم... همه سرمیز صبحانه میخوردند...یه سلام بهشون کردم و سریع یه آب پرتقال خوردم و رفتم...مامان گفت: +دخترم صبحانه ات رو کامل بخور -نه مامان قربونت دیرم شده +حداقل این لقمه رو سرراه بخور چادرم سرم کردم و لقمه رو از مامان گرفتم...ماهان با تعجب به چادرم نگاه میکرد...یه چشمک براش زدم و به سمت حیاط رفتم و ماشین روشن کردم... ـــــــــــــــــــــــــ بعد از اینکه کلاس تموم شد با معصومه روی نیمکت نشستیم... -خب بگو عزیزم میشنوم +تنها کسی که بهش اعتماد دارم تویی راستش مرسانا من... ادامه دارد... به قلم:م.محمدی https://harfeto.timefriend.net/16437221984416 یعنی معصومه میخواد بهش چی بگه؟؟؟ 🌷 🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷🌹🌷