⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_16 دیدم چراغ اتاق ماهان روشنه...یاد یه چیز
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_17
+خب راستش من به این هانیه خانم علاقه دارم...میخوام باهاش ازدواج کنم...اما فکر نکنم بابا موافقت کنه.
-الهی قربون داداش عاشقم برم بابا و مامان آرزو دارند تو داماد بشی چرا باید موافق نباشند؟
+چون هانیه از خانواده مذهبی بزرگ شده و تو هم که میدونی...
-من مطمئنم بالاخره موافقت میکنه اصلا خودم برات آستین بالا میزنم یه دونه داداش که بیشتر ندارم
+چقدر تو خوبی کوچولو
یه بالشت از رو تخت برداشتم کوبیدم رو سرش...
-خاک تو سرت اگه یه بار دیگه بگی کوچولو
+باشه بابا چرا میزنی
-میگم ماهان؟
+جانم؟
-فردا منو ببر که هانیه رو ببینم
+باشه حالا برو بخواب آبجی
-چشم شب بخیر
به اتاقم رفتم و به این فکر کردم که فردا باید با معصومه حرف بزنم گفت قراره یه چیزی بهم بگه...
بالاخره چشمام رو بستم و به خواب رفتم...
صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم...حاضر شدم و چادرم دستم گرفتم و به پایین رفتم...
همه سرمیز صبحانه میخوردند...یه سلام بهشون کردم و سریع یه آب پرتقال خوردم و رفتم...مامان گفت:
+دخترم صبحانه ات رو کامل بخور
-نه مامان قربونت دیرم شده
+حداقل این لقمه رو سرراه بخور
چادرم سرم کردم و لقمه رو از مامان گرفتم...ماهان با تعجب به چادرم نگاه میکرد...یه چشمک براش زدم و به سمت حیاط رفتم و ماشین روشن کردم...
ـــــــــــــــــــــــــ
بعد از اینکه کلاس تموم شد با معصومه روی نیمکت نشستیم...
-خب بگو عزیزم میشنوم
+تنها کسی که بهش اعتماد دارم تویی راستش مرسانا من...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16437221984416
یعنی معصومه میخواد بهش چی بگه؟؟؟
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷