⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_6 بعد از اینکه کلاس تموم شد همه رفتیم خونه
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_7
همشون کیسه به دست وارد خونه شدن...
چه ورود پرسر و صدایی...
-چه خبرتونه اینا چیه دستتون؟
+غذا
-غذا برای کی گرفتین؟
+برای خودمون که بخوریم
بچه ها غذاها رو گذاشتن رو اپن و رفتیم رو مبل نشستیم...با صدای ریحانه به طرفش چرخیدم...
+مامان بابات کجان؟
قضیه رو بهشون گفتم و اونام گفتن خوب کاری کردی...غذا هارو خوردیم و بچه ها رفتن...منم رفتم خوابیدم...
با صدای داد و فریاد بابا از خواب پریدم...
+دختره بی چشم و رو بیا بیرون ببینم
با ترس از تخت جدا شدم شالم و سرم کردم و رفتم بیرون...
از پله ها پایین رفتم که یهو بابام یه سیلی محکم بهم زد...با داد گفت:
+برای چی ما خونه عموتیم میگم بیا اونجا نمیای؟
بغض کرده بودم؛گفتم:
-سرم درد میکرد
+دوستات اومدن خونه سرت درد نمیکرد؟
بابا من...
+خفه شو ببین چی بهت میگم از این به بعد...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
🌷@doktaranhoseyni
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷