eitaa logo
دختران محجبه
944 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
-من یادم نمیره که بهت قول دادم تنهات نزارم... محمدرضا_بس کن هر قولی دادی فراموش کن...برو...برو بزار زندگی کنم...برو از زندگی من بیـــــــــــــرون!!!!! -من برم؟؟؟؟؟؟؟برم که تو زندگی کنی؟؟؟؟؟؟پس زندگی من چـــــــــــــی؟؟؟ فریاد زد: -زندگی تو بمن چـــــــــــــــــــــه؟؟؟؟؟ نفسم را با شماره بیرون دادم...گریه امانم را بریده بود... آرام و زیر لب گفتم: -چون تو زندگی منی... ساکت ماند... از روی زمین بلند شدم.نگاهی به محمدرضا انداختم و از اتوبان رد شدم صدایی پشت سرم بلند شد. -وایسا...میگم وایسا...صبر کن... صدا نزدیک تر شد... محمدرضا کنار من ایستاده بود... بغضم را قورت دادم. از اتوبان گذشتیم... بدون اینکه هیچ حرفی بینمان ردو بدل بشود. سر خیابان که رسیدیم محمدرضا سکوت را شکست و گفت: -منو ببخش...که سرت داد زدم... اشک هایم را پاک کردم و با اخم همراه بغض گفتم: -مهم نیست...اصلا مهم نیست... راحت باش... سرش را پایین انداخت و حرفی نزد... -منم... نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: -منم همونطور که میخوای...از زندگیت میرم بیرون... سرش را بالا گرفت و بهت زده نگاهم کرد خواست حرفی بزند که حرفش را قطع کردم: -ببین... زندگی من که خراب شده...ولی خب راست میگی...نباید زندگی تورو خراب کنم...برای همیشه آسوده خاطر باش. فراموش کن که اینهمه مدت مزاحمت میشدم...همونطور که....فراموش کردی من کیم... اشک در چشم های هر دومان نقش بسته بود... لب باز کردم و آخرین کلمه را گفتم: -خداحافظ... ادامه دارد... رمان رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید @dookhtaranehmohajjabe
قدم هایم را به سمت مخالف محمدرضا برداشتم... اما انگار شبیه یک آهن ربا من را میکشید ولی من سعی داشتم فرار کنم... چشم هایم از زور گریه می سوخت... -خدا جون...دلم خیلی گرفته...نمیتونم ببینم که باید ازش دور باشم برای همیشه💔 خدایا...کمکم کن غیر تو کسیو ندارم... کنار خیابان ایستادم. بعد از مدتی سوار تاکسی شدم... در بین راه به محمدرضا فکر میکردم.کاش حداقل منتظر میموندم تا بره خونه...بهتره به مامانش زنگ بزنم... تلفنم را از جیبم بیرون آوردم شماره مادر محمدرضا را گرفتم: بوق دوم خورد و صدای مادرش بلند شد: -الو فاطمه... -سلام مامان.محمد اومد خونه؟ -سلام نه...پس کجایی...نگرانم... -نیومده خونه؟؟؟؟؟؟؟؟ همان لحظه صدای آیفون بلند شد... -فک کنم اومد یه لحظه وایسا... -چی شد؟؟؟ -خودشه...پس...پس تو کجایی... -من یکم کار داشتم باید میرفتم خونه.مواظب محمدرضا باش.کاری نداری؟ -آخه اینطوری بی خبر رفتی. -بعدا مزاحم میشم. -مزاحم نیستی.اینجا خونته. -چشم. -برو عزیزم مزاحمت نشم.خداحافظ. -خداحافظ. تلفن را قطع کردم...اشک هایم خشک شده بود... بین راه چشمم به یک تالار خورد عروسی بود... روبه راننده گفتم: -آقا من همی جا پیاده میشم... -اینجا وسط خیابون خانم!!! با تحکم گفتم: -پیاده میشم. -بفرمایین... کرایه را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. به تالار خیره شدم به مردم خیره شدم...همه خوشحال بودن... قدم اول را با ترس برداشتم... قدم دوم. قدم سوم. و قدم های بعدی به سمت تالار... ...
عروس و داماد قدم های آخرشان را به سمت بیرون تالار بر میداشتند... همه خوشحال بودن... کنار ایستادم به عروس نگاه میکردم... خودم را به یاد آوردم وقتی کنار محمدرضا قدم برمیداشتم. یک لحظه حس کردم خودم در مراسم خودم حضور دارم و از قبل میدانم قرار است تصادفی اتفاق بیفتد دلم میخواست به خودم هشدار دهم. به محمدرضا هشدار دهم. +آروم تر رانندگی کن...با این ماشین نرو...ماشین ترمز میبره... با چشم هایی اشک آلود سمت یکی از ماشین ها رفتم: -خانم... -بله؟؟؟ -بگید آروم رانندگی کنن... -چی؟؟؟ -ماشینشون ترمز میبره. صدای همسرش بلند شد. -سمیه بیا اینور.چی میگه؟؟؟؟ -نمیدونم دیوونست... من_دیوونه نیستم..اون فراموشی میگیره... اون خانم و همسرش ازم دور شدن... سمت یه خانم دیگه رفتم... -خانم؟ -بفرمایین. -بهشون بگین توی اون خیابون نپیچن... -شما؟؟؟ -منم یه عروسم... اون خانم هم ازم دور شد... بغضم گرفت... ترجیح دادم خودم رو قاطی نکنم... کنار ایستادم به عروس و داماد نگاه می کردم... زیر لب زمزمه کردم: من تو شب بودنم نابود شدم... -خداکنه هیچوقت عشقت فراموشی نگیره... ادامه دارد... رمان رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید @dookhtaranehmohajjabe
به در خواست شما عزیزان روزی سه پارت می گذارم 💕🌸
هدایت شده از .
کانالت عضواش کمه؟😕 نمیدونی چیکار کنی؟😪 با این کانال سین بزن و ممبر بگیر😍 https://eitaa.com/joinchat/824574051C8a559505fe ممبر هاتو زیاد کن😍👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/824574051C8a559505fe اگه اعتماد نداری عضو شو و کانال مدارکمون رو چک کن👇🏼😍 https://eitaa.com/joinchat/824574051C8a559505fe آیدی جهت دریافت بنر👇🏼 @Modiriyat_canall کد 8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سخته ، ولی آخرش قشنگه:)
زمين خوردن اتفاقيه، اما اون پايين موندن يه انتخابه.✌🏻♥️
عنصر اصلی "احترام" دوطرفه بودنشه..، وگرنه سن ملاک نیست...
به قصد پرواز تجربه کردم سقوط را 💫💫💪
همیشه طُ تصمیم میگیری چه ستاره هایی توتاریکی زندگیت بدرخشن!
نِگران‌شڪَـست‌هـات‌نَبـاش؛موفَق‌ڪِہ‌بِشی‌همَش‌خاطرِه‌میشِہ..!
⃟♥️••çabaladığın şeyi elde edersin dilediğin şeyi değil! چیزے رو به دست میارے ڪه براش تلاش ڪردے نه ارزو✨ .•°🎈°•.
هرگز تسلیم نشوید، امروز سخت است و فردا سخت تر، اما پس فردا روز روشنی برای تان خواهد بود
•.♥️📎✨.• چادر مشکی کشیدی مثل کعبه بر سرت پس به حکم شرع بعد از این طوافت واجب است 😇
گوش کن خواهرے! قرار نیسٺ چوݩ مڹ و تو چادر بہ سر داریم نگاهماڹ بہ هم جنس هایماڹ رنگ غرور داشته باشد حس برترے و خود بینے بگیرد قرار نیسٺ چوݩ مڹ و ٺو حجابماڹ (فقط حجابمان) برتر اسٺ تماما و از همه نظر برتر باشیم قرار نیسټ دید خودماڹ بہ وضعیتماڹ را بالا و بالا تر ببریم مامور شده ایم که با خلق و خوے خوبماڹ خواهرهایماڹ را هم تشویق کنیم قرار نیسټ چون خودماڹ روے یک تار مو حساسیم با آنهایے ڪہ هنوز(درک نکرده اند فلسفه ے حجاب را) قطع رابطہ کنیم قرار نیسٺ دوستماڹ را رها کنیم مامور نشدیم کہ مغرور شویم مامور شدیم ڪہ ✅ اگر لایق بودیم پند دهیم👌 مامور نشدیم که قاضے شویم و حکم صادر کنیم مامور شدیم✅ که از عواقب بد بگوییم👌 نکند میاݧ پند و اندرزهایے کہ بہ خواهرٺ میکني اخم بر چهره بیندازے و صدایت را کلفت کنے و دم بزنے ایڹ جور اگر عمل کني خدا لیاقتِ هدایتِ دیگران را به ما نمیدهد یادٺ نرود خودٺ هم از هماݧ اول چادر بہ سر نداشتي واقعہ اے رخ داد و درونٺ انقلاب کرد چه قدر زیبا میشود اگر زمینه اے فراهم کنے براےیک انقلاب جدید انقلابے از جنسِ اسلامے با رنگ و بو و منشِ یک بانوے ایرانے اللهم صل علے محمد وآل محمد وعجل فرجهم 🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁🍂
🌸من یک بانوی ایرانی مسلمانم🌸 🌹ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﭘﺪﺭﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪ هرچه خریده بود اول به ﻣﻦ ﻣﯿﺪﺍﺩ 🎁ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺳﻔﺎﺭﺵ پیامبر ﺍﺳﺖ ...😃 🌹ﺍﻭﻝ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺒﻮﺳﯿﺪ ﺳﭙﺲ به ﺳﺮﺍﻍ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﺳﻨﺖ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺠﺎ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ ...👌 🌹ﻃﺒﻖ ﺭﻭﺍﯾﺎﺕ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺵ ﻗﺪﻡ و سعادتمند ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ😍 ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ 🌸گل🌸 ﺧﻄﺎﺏ ﻣﯿﮑﺮﺩ چرا که از امامش علی ( ع)آموخته بود که زن ریحانه است نه قهرمان...🍃🌸🍃 🌹وقتی ازدواج کردم،👰 وظیفه ی سنگین جهاد 🔫از دوش من برداشته شد 😏و دادن یک لیوان آب به همسرم اجر جهاد در راه خدا را برایم داشت...☕️🍶☺️ 🌹خداوند برایم حق مهریه و نفقه قرار داده💶💸 تا استقلال مالی داشته باشم و دستم جلو هیچ کس دراز نباشد... 💵☺️ از طرفی ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﻭ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻏﺪﻏﻪﯼ ﺍﻣﺮﺍﺭ ﻣﻌﺎﺵ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ😉👌 🌹ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻦ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﺩﻥ ﭘﺪﺭ ﯾﺎ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﻬﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ☝️ 🌹ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺣﻖ ﻣﻬﺮﯾﻪ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺑﻔﻬﻤﺎﻧﺪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻫﻮﺱ ﮐﻨﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻋﻮﺿﻢ ﮐﻨﺪ...😒 🌹پدرم همیشه مواظب بود تا دلم نشکند💔و آزاری نبینم 😥چراکه پیامبرش گفته است: زنان مانند بلور اند حساس و شکننده.آنها را نیازارید...💓 🌹وقتی مادر شدم 😇 خدای مهربان از محبت و عشق خودش در من دمید تا نسل آینده بشر را تربیت کنم و به پاداش آن بهشت ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﻢ قرار داد...😍☺️ 🌹ﺩﯾﻪ ﯼ ﭘﺪﺭ ﻭﺑﺮﺍﺩﺭ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﻭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ اگر_ﺑﻪ ﻧﺎﺣﻖ_ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ 🙁ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﻣﺎﻟﯽ ﮐﻨﻨﺪ😔ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﺎﻓﺎﺕ ﺷﻮﺩ🙂 🌹به مسلمان بودنم افتخار میکنم✋ که پیامبرش گفته است : چه فرزند خوبی است دختر پرمحبت، کمک کار، مونس و همدم، پاک و علاقه مند به پاکیزگی😍😌 ⚛(ﻣﻌﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﻮﻫﺒﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻡ)☝️⚛ ﺣﺎﻟﻢ ﺍﺯ فمنیسمی ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ که ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﻣﺮدان ﻣﺴﺎﻭﯼ ﻗﻠﻤﺪﺍﺩ ﻣﯿﮑﻨﺪ.😠 ﻣﻦ تساوی ای ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺷﺐ ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ بدوم ﮐﻪ ﺳﺮ ﻣﺎﻩ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﺪﺭﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ بگیرم 😰😡 من ریحانه ام🙂جایگاهم فراتر ازین حرفهاست😌 🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁🍃🍂🍁🍃