{🐬••
#شهیدانه
🔸 " در محضـر شهیــد " ...
« پیرو خط ولایت فقیه باشید
اگر دنبـال این مسیر باشیـد
به آن چیزی که میخواهید میرسید همانطور ڪہ من رسیـدم.»
#جانباز_فتنه88
#شهید_مدافع_حرم
#محمدهادی_ذوالفقاری
@dookhtaranehmohajjabe
"||⛄️
#داستانک
#پند_آموز
✍🏻پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل
میکرد:
گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.
ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند.
یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی
وحشیبودن💥
و حیوانیت🔥
شناختهمیشود
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید
هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب....!!
"به نقل از دکتر #الهیقمشه ای"
@dookhtaranehmohajjabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل پر زخم زمین گفته کسی میاید❤️✨
زده فریاد که فریاد رسے میاید❤️✨
#امام زمانی
@dookhtaranehmohajjabe
✍امام صادق علیه السلام
مرده بخاطر طلب رحمت و آمرزشی که برای او میشود ، شادمان میگردد ، همانگونه که زنده با هدیه خوشحال می گردد.
📚الفقیه، ج1،ص117
پنج شنبه🕯
شادی روح پدران و مادران آسمانی و همه در گذشتگان بخوانیم فاتحه و صلوات
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_سی_نه
دومرتبه صدایی شنیدم.
-گفتم وایستا میرسونمت...
-گفتم که مسیرو بلد نیستی گم میشی.
باعصبانیت گفت:
-حافظمو از دست دادم. عقلمو که از دست ندادم.
ساکت ماندم. محمدرضا از جایش بلند شد.
-میرم آماده شم.
بغضم را قورت دادم و سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم.
مادرمحمدرضا سمتم آمدو گفت:
-ناراحت نباش.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-چشم.
کمی ایستاده منتظر ماندم و بعد از چند دقیقه محمدرضا از اتاق بیرون آمد و گفت:
-بریم.
مادرش با نگرانی گفت:
-محمدرضا وایسا...وایسا آدرسو بنویسم بدم بهت یه وقت گم نشی...
-بنویس...
نگاهی به من انداخت سرم را پایین انداختم.مادر محمدرضا آدرس را نوشت و دست محمدرضا داد. خداحافظی کردیم و از خانه بیرون رفتیم.
سوار ماشین شدیم.
سکوتی وحشتناک بینمان حاکم بود.
سکوت را شکستم و گفتم:
-ببخشید که به زحمت افتادی.
-من فقط نمیخواستم این وقت شب تنها بری وگرنه خودم نمیومدم.
لبخندی زدم و گفتم:
-واقعا؟؟؟؟
-نخند دارم جدی حرف میزنم.
لبخندم را جمع کردم و گفتم:
-باشه.
-بابت رفتار اونروزم عذر میخوام.
ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
-چه رفتاری؟
کمی صدایش را بلند تر کردو گفت:
-یه جوری رفتار میکنی که اصلا انگار نه انگار چه حرفایی ازم شنیدی!!
لبخندی زدم و گفتم:
-خب...نمیدونم چه رفتاریو میگی.
-توی دیگه کی هستی.
سرم را پایین انداختم.
محمدرضا_بابت رفتار اونروزم توی اتوبان. سرت داد زدم.
خندیدم و گفتم:
-عذر خواهی لازم نیست.
اخم هایش را در هم فرو بردو گفت:
-در هر حال گفتم ک بشم چه لازم باشه چه نباشه.
-الان تو بامن لجی؟یا عصبی هستی؟
-هیچکدوم. از کدوم سمت برم؟
-این خیابونو مستقیم برو سر چهار راه دست راست.
ادامه دارد....
رمان #منو_به_یادت_بیار رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید
@dookhtaranehmohajjabe
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_چهل
-دست راست که پیچیدی...سر کوچه نگه داری بقیشو خودم میرم.
-نمیخوام ازت خواهش کنم یا اینکه بگم بیای...
-کجا؟؟؟
-فردا اگر مایلی میتونی بیای باهم بریم بیرون.
لبخندی زدم و گفتم:
-چه خوب!!!کجا؟؟؟
-حالا فردا معلوم میشه.
-باشه...
-البته باید ببینم دوست دارم بیام یانه.
خندم گرفته بود.
-ولی خودت پیشنهاد دادی بریم بیرون.
-هرچی...
موبایل محمدرضا زنگ خورد.
نور گوشی فضای تاریک ماشین را کمی روشن کرد.
من_موبایلت.
-خودم فهمیدم.
تلفنش را برداشت مادرش بود...نگران از اینکه یک وقت گم نشود.
-نه ...گم نمیشم...حواسم هست...خداحافظ.
نور موبایلش هنوز خاموش نشده بود که چشمم به لباسش خورد.
گویی به یکباره یه لیوان آب یخ روی بدنم ریختند...
محمدرضا_چرا اونطوری نگاه میکنی؟؟؟
-محمدرضا...
-بله؟؟
-چرا...چرا لباست...
-لباسم چشه؟؟؟؟
-دکمه ی لباست...
-چیه؟؟؟دکمه ی لباسم افتاده. تعجب داره؟؟؟
-نه...نه...اصلا...
باچشم های گرد شده به محمدرضا نگاه میکردم...
-چیه؟؟؟؟؟
-هیچی...همین جا...همین جا نگه داری پیاده میشم...
ماشین را نگه داشت از ماشین پیاده شدم.
با ترس گفتم:
-مواظب خودت باش...خداحافظ...
محمدرضا حرکت کردو گفت...
چشمم از ماشینش برداشته نمیشد...
شوک عجیبی بهم وارد شده بود...
دکمه های لباسش شبیه همون دکمه ای بود که من توی خونه پیدا کردم...
دارم گیج میشم...
اینجا چه خبره....
#ادامہ_دارد...
رمان #منو_به_یادت_بیار رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید
@dookhtaranehmohajjabe
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_چهل_یک
قدم هایم را یکی پس از دیگری به سمت خانه برمیداشتم...
قلبم سنگین شده بود.
-اینجا چه خبره...محمدرضا کلید نداشته. جایی رو بلد نیست...اصلا چطوری رانندگی کرد!!!
دکمه ی افتاده روی پیرهنش...
دکمه ای که من توی خونه پیدا کردم...
وای خدای من...گیج شدم...
فردا باهاش صحبت میکنم...ازش میخوام بهم بگه اونروز خونه بوده یانه...یا اصلا این کارهاش چه معنی میده؟!
برا چی با من خوب شده؟
نه نه نباید بهش بگم...
باید صبر کنم تا خودش بگه...یا زمان بهم بفهمونه...نمیدونم...فقط میدونم باید صبر کنم... صبر...
صدایی از موبایلم بلند شد...محمدرضا پیام داده:
-فردا ساعت یک میام دنبالت این یه خواهش نیست. فقط میخوام در مورد گذشتم بدونم همین.شب بخیر.
این رفتار لجوجانه چه معنی میده...
نمیدونم...
ساعت یک ربع به یک بود آماده و پر از استرس روی کاناپه نشسته بودم...
مادرم روبه رویم ایستاده بودو به من نگاه میکرد.
-چرا انقدر استرس داری دختر؟
نفسم به شماره افتاده بود و پشت هم پلک میزدم...
-نمیدونم...
چشم هایم را باز و بسته کردم و دوباره گفتم:
-محمدرضا خیلی تغییر کرده.نمیدونم این تغییر برای چیه...
مادر همانطور که طرف آشپزخانه میرفت گفت:
-شاید از زندگی توی این سبک خسته شده...
صدایم را آروم کردم و گفتم:
-شایدم عاشق شده ولی یه عاشق لجباز...
-چیزی گفتی؟
-نه...
تلفنم زنگ خورد.
-محمدرضاست...من میرم مامان خداحافظ
-خدا پشتو پناهت عزیزم مواظب خودت باش.
از خانه بیرون رفتم محمدرضا درست جلوی در داخل ماشین نشسته بود.
سمتش رفتم در ماشین را باز کردم و نشستم.
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام.
با جدیت گفت:
-سلام خوبی؟
-ممنون.توخوبی؟
-خوبم.
-کجا میریم؟
-من که جایی رو بلد نیستم.تو بگو!
-إم...یه کافی شاپ این نزدیکی ها هست بریم اونجا...
-بریم. این رنگی که پوشیدی بهت میاد.
-خوشگل شدم؟؟؟
-نگفتم خوشگل شدی فقط گفتم بهت میاد.
ابرویم را بالا انداختم و گفتم:
-آهان...
ادامه دارد.....
رمان#منو_به_یادت_بیار رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید
@dookhtaranehmohajjabe
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_چهل_دو
حرکت کردیم...از کوچه گذشتیم و به خیابان رسیدیم.
-اخر این خیابونو برو دست .
-باشه.
-چه خبر؟
-سلامتی.
-مامان خوبه؟
-ممنون.
-بابا؟
-خوبه.
-چقدر بی حوصله ای؟؟
-نیستم.
-ولی رفتارت اینو نشون میده.
-نمیده!
ساکت موندم.
بعد از چن دقیقه که بینمان سکوت بود ,سکوت را شکست و گفت:
-خوبی؟
با ناراحتی گفتم:
-ممنون.
-چرا ناراحتی؟
لبخندی زدم و گفتم:
-نه نیستم. این خیابونو مستقیم بنداز توی اتوبان. آخر این اتوبان میرسیم به کافی شاپ.
-باشه.
چند ثانیه بعد دوباره گفت:
-این روزها باید زیاد ببینمت...
سرم را تکان دادم و گفتم:
-چرا؟
-میخوام همه چیز رو راجع به گذشته بدونم.
-درباره ی چیه گذشته؟
-زندگیم؟
-زندگیت...یا زندگیمون؟
نگاهی به من انداخت و گفت:
-نمیفهمم منظورت چیه.
-زندگیمون دیگه ما قبلا زن و شوهر بودیم.
با بی حوصلگی گفت:
-قبلا.
-الان نیستیم؟
-نه.
-ولی اسم من تو شناسنامته اسم توهم تو شناسنامه ی منه!
-خب باشه.
-این یعنی ما زن و شوهریم.
-بس کن.
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-باشه.
-حالا....راجع به زندگیمونم حرف میزنیم.
لبخندی زدم و گفتم:
-خوبه...دیگه داریم میرسیم. محمدرضا سرعتتو کم کن من از سرعت بالا میترسم.
-چرا؟؟؟
-بهت که گفتم شب عروسیمون...
حرفم را قطع کردو گفت:
-باشه باشه فهمیدم...
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم...
#ادامہ_دارد...
رمان #منو_به_یادت_بیار رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید
@dookhtaranehmohajjabe
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_چهل_سه
جلوی کافی شاپ رسیدیم محمدرضا ماشینش را پارک کردو پیاده شدیم...
رفتم کنارش باهم وارد کافی شاپ شدیم...
پشت یکی از میزها نشستیم.
محمدرضا اطرافش را نگاه میکرد.
-که اینجا کافی شاپه.
-آره...
-خب همینطوری میشنیم؟؟؟
-نه.اون آقارو میبینی؟؟
-خب؟
-الان میاد اینجا و ازمون سفارش میگیره.
-برای؟
-برای اینکه بدونه چی میخواییم میل کنیم تا برامون بیاره.
-آها.
-خب بگو.
-چیو؟
-میخواستی صحبت کنی.
-آهان...خب اونقدری که تو بهم گفتی شب عروسیمون تصادف کردیم و...
حرفش را قطع کرد.
گارسن_سلام خوش اومدین چی میل دارین؟؟؟
-سلام ممنونم.محمد چی میخوری؟؟؟
-نمیدونم.خودت یه چیزی سفارش بده.
-دوتا معجون لطفا.
گارسن_بله حتما.
من_خب میگفتی؟
-اره...که تصادف کردیم و این اتفاق افتاد.
-خب؟؟؟
نفسش را با شماره بیرون داد و گفت:
-مامانم میگفت دکترا گفتن دیگه حافظم برنمیگرده راسته؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-متاسفانه.
گارسن معجون هارا سمت ما آوردو روی میز گذاشت. بعد هم نوش جانی گفت و رفت.
محمدرضا_این چه جالبه.
-آره.میخوای اول معجونتو بخور بعد صحبت کنیم.
-همزمان میشه هم خورد هم صحبت کرد...
-اینم میشه.
-ما خونه ای هم داریم؟
ناگهان جا خوردم. نگاهی به محمدرضا انداختم و با ترس گفتم:
-آره...
-آهان.
-چرا میپرسی؟؟؟
-میخواستم بدونم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-سوال بعدی.
-ماچطوری باهم آشنا شدیم؟؟؟
-توکه گفتی راجع به زندگیمون نمیخوای صحبت کنی؟؟؟
-سوالمو جواب بده.
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-باشه!!!
ادامه دارد.....
رمان #منو_به_یادت_بیار رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید
@dookhtaranehmohajjabe
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_چهل_چهار
محمدرضا_ما چطوری باهم آشنا شدیم؟
-راستش قبلا خونتون توی کوچه ی ما بود. مامانتم با مامانم دوست بود. کوچیک تر که بودیم حدود هفت هشت ساله. باهم همبازی بودیم البته وقتی هفت سالم بود تو ده سالت بود.
خندیدم و گفتم:
از همون بچگی به من علاقه داشتی.
محمدرضا_من؟؟؟
-آره...تو...یه روز مامانت نذری آش درست کرده بود.اینطور که مامانت تعریف میکرد تو بهش گیر داده بودی که خودت میخوای برای ما آش بیاری. وقتی اومدی جلوی درمون من توی حیات داشتم دوچرخه بازی میکردم. وقتی در باز شد چشمت خورد بمن. مامانم بهت تعارف زد بیای داخل وقتی اومدی داخل حیات پات گیر کرد به آجر و افتادی زمین بعدشم با صورت رفتی تو ظرف آش...
به اینجا که رسیدم دوتایی زدیم زیر خنده.
محمدرضا_حتما کل صورتم آشی شدو بعدشم تو زدی زیر خنده...
لبخندم جمع شدو همانطور که مات به محمدرضانگاه میکردم گفتم:
-آره درسته
محمدرضا_چیه؟؟؟این فقط یه حدس بود. چرا اونطوری نگام میکنی؟؟
-نه نه...بخاطر این تعجب کردم که داری میخندی.
-خنده تعجب داره؟
-بعد از این همه لج بازی بامن این خنده تعجب داره!
لبخندش را جمع کرد گلویش را صاف کردو باجدیت گفت:
-خب ادامش؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-وقتی که هفده سالت بود از محل ما رفتین و اومدین جایی که الان زندگی میکنین.
لبخندی زدم و گفتم:
-یه پسر هفده ساله اونروز بخاطر این جدایی عین ابر بهار اشک می ریخت...
-کی؟؟؟
-دارم از شما حرف میزنم
نیش خندی زدو گفت:
-من؟؟گریه؟؟عمرا!!!
رمان #منو_به_یادت_بیار رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید
@dookhtaranehmohajjabe