eitaa logo
دختران محجبه
949 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
دومرتبه صدایی شنیدم. -گفتم وایستا میرسونمت... -گفتم که مسیرو بلد نیستی گم میشی. باعصبانیت گفت: -حافظمو از دست دادم. عقلمو که از دست ندادم. ساکت ماندم. محمدرضا از جایش بلند شد. -میرم آماده شم. بغضم را قورت دادم و سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم. مادرمحمدرضا سمتم آمدو گفت: -ناراحت نباش. لبخند تلخی زدم و گفتم: -چشم. کمی ایستاده منتظر ماندم و بعد از چند دقیقه محمدرضا از اتاق بیرون آمد و گفت: -بریم. مادرش با نگرانی گفت: -محمدرضا وایسا...وایسا آدرسو بنویسم بدم بهت یه وقت گم نشی... -بنویس... نگاهی به من انداخت سرم را پایین انداختم.مادر محمدرضا آدرس را نوشت و دست محمدرضا داد. خداحافظی کردیم و از خانه بیرون رفتیم. سوار ماشین شدیم. سکوتی وحشتناک بینمان حاکم بود. سکوت را شکستم و گفتم: -ببخشید که به زحمت افتادی. -من فقط نمیخواستم این وقت شب تنها بری وگرنه خودم نمیومدم. لبخندی زدم و گفتم: -واقعا؟؟؟؟ -نخند دارم جدی حرف میزنم. لبخندم را جمع کردم و گفتم: -باشه. -بابت رفتار اونروزم عذر میخوام. ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: -چه رفتاری؟ کمی صدایش را بلند تر کردو گفت: -یه جوری رفتار میکنی که اصلا انگار نه انگار چه حرفایی ازم شنیدی!! لبخندی زدم و گفتم: -خب...نمیدونم چه رفتاریو میگی. -توی دیگه کی هستی. سرم را پایین انداختم. محمدرضا_بابت رفتار اونروزم توی اتوبان. سرت داد زدم. خندیدم و گفتم: -عذر خواهی لازم نیست. اخم هایش را در هم فرو بردو گفت: -در هر حال گفتم ک بشم چه لازم باشه چه نباشه. -الان تو بامن لجی؟یا عصبی هستی؟ -هیچکدوم. از کدوم سمت برم؟ -این خیابونو مستقیم برو سر چهار راه دست راست. ادامه دارد.... رمان رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید @dookhtaranehmohajjabe
-دست راست که پیچیدی...سر کوچه نگه داری بقیشو خودم میرم. -نمیخوام ازت خواهش کنم یا اینکه بگم بیای... -کجا؟؟؟ -فردا اگر مایلی میتونی بیای باهم بریم بیرون. لبخندی زدم و گفتم: -چه خوب!!!کجا؟؟؟ -حالا فردا معلوم میشه. -باشه... -البته باید ببینم دوست دارم بیام یانه. خندم گرفته بود. -ولی خودت پیشنهاد دادی بریم بیرون. -هرچی... موبایل محمدرضا زنگ خورد. نور گوشی فضای تاریک ماشین را کمی روشن کرد. من_موبایلت. -خودم فهمیدم. تلفنش را برداشت مادرش بود...نگران از اینکه یک وقت گم نشود. -نه ...گم نمیشم...حواسم هست...خداحافظ. نور موبایلش هنوز خاموش نشده بود که چشمم به لباسش خورد. گویی به یکباره یه لیوان آب یخ روی بدنم ریختند... محمدرضا_چرا اونطوری نگاه میکنی؟؟؟ -محمدرضا... -بله؟؟ -چرا...چرا لباست... -لباسم چشه؟؟؟؟ -دکمه ی لباست... -چیه؟؟؟دکمه ی لباسم افتاده. تعجب داره؟؟؟ -نه...نه...اصلا... باچشم های گرد شده به محمدرضا نگاه میکردم... -چیه؟؟؟؟؟ -هیچی...همین جا...همین جا نگه داری پیاده میشم... ماشین را نگه داشت از ماشین پیاده شدم. با ترس گفتم: -مواظب خودت باش...خداحافظ... محمدرضا حرکت کردو گفت... چشمم از ماشینش برداشته نمیشد... شوک عجیبی بهم وارد شده بود... دکمه های لباسش شبیه همون دکمه ای بود که من توی خونه پیدا کردم... دارم گیج میشم... اینجا چه خبره.... ... رمان رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید @dookhtaranehmohajjabe
قدم هایم را یکی پس از دیگری به سمت خانه برمیداشتم... قلبم سنگین شده بود. -اینجا چه خبره...محمدرضا کلید نداشته. جایی رو بلد نیست...اصلا چطوری رانندگی کرد!!! دکمه ی افتاده روی پیرهنش... دکمه ای که من توی خونه پیدا کردم... وای خدای من...گیج شدم... فردا باهاش صحبت میکنم...ازش میخوام بهم بگه اونروز خونه بوده یانه...یا اصلا این کارهاش چه معنی میده؟! برا چی با من خوب شده؟ نه نه نباید بهش بگم... باید صبر کنم تا خودش بگه...یا زمان بهم بفهمونه...نمیدونم...فقط میدونم باید صبر کنم... صبر... صدایی از موبایلم بلند شد...محمدرضا پیام داده: -فردا ساعت یک میام دنبالت این یه خواهش نیست. فقط میخوام در مورد گذشتم بدونم همین.شب بخیر. این رفتار لجوجانه چه معنی میده... نمیدونم... ساعت یک ربع به یک بود آماده و پر از استرس روی کاناپه نشسته بودم... مادرم روبه رویم ایستاده بودو به من نگاه میکرد. -چرا انقدر استرس داری دختر؟ نفسم به شماره افتاده بود و پشت هم پلک میزدم... -نمیدونم... چشم هایم را باز و بسته کردم و دوباره گفتم: -محمدرضا خیلی تغییر کرده.نمیدونم این تغییر برای چیه... مادر همانطور که طرف آشپزخانه میرفت گفت: -شاید از زندگی توی این سبک خسته شده... صدایم را آروم کردم و گفتم: -شایدم عاشق شده ولی یه عاشق لجباز... -چیزی گفتی؟ -نه... تلفنم زنگ خورد. -محمدرضاست...من میرم مامان خداحافظ -خدا پشتو پناهت عزیزم مواظب خودت باش. از خانه بیرون رفتم محمدرضا درست جلوی در داخل ماشین نشسته بود. سمتش رفتم در ماشین را باز کردم و نشستم. لبخندی زدم و گفتم: -سلام. با جدیت گفت: -سلام خوبی؟ -ممنون.توخوبی؟ -خوبم. -کجا میریم؟ -من که جایی رو بلد نیستم.تو بگو! -إم...یه کافی شاپ این نزدیکی ها هست بریم اونجا... -بریم. این رنگی که پوشیدی بهت میاد. -خوشگل شدم؟؟؟ -نگفتم خوشگل شدی فقط گفتم بهت میاد. ابرویم را بالا انداختم و گفتم: -آهان... ادامه دارد..... رمان رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید @dookhtaranehmohajjabe
حرکت کردیم...از کوچه گذشتیم و به خیابان رسیدیم. -اخر این خیابونو برو دست . -باشه. -چه خبر؟ -سلامتی. -مامان خوبه؟ -ممنون. -بابا؟ -خوبه. -چقدر بی حوصله ای؟؟ -نیستم. -ولی رفتارت اینو نشون میده. -نمیده! ساکت موندم. بعد از چن دقیقه که بینمان سکوت بود ,سکوت را شکست و گفت: -خوبی؟ با ناراحتی گفتم: -ممنون. -چرا ناراحتی؟ لبخندی زدم و گفتم: -نه نیستم. این خیابونو مستقیم بنداز توی اتوبان. آخر این اتوبان میرسیم به کافی شاپ. -باشه. چند ثانیه بعد دوباره گفت: -این روزها باید زیاد ببینمت... سرم را تکان دادم و گفتم: -چرا؟ -میخوام همه چیز رو راجع به گذشته بدونم. -درباره ی چیه گذشته؟ -زندگیم؟ -زندگیت...یا زندگیمون؟ نگاهی به من انداخت و گفت: -نمیفهمم منظورت چیه. -زندگیمون دیگه ما قبلا زن و شوهر بودیم. با بی حوصلگی گفت: -قبلا. -الان نیستیم؟ -نه. -ولی اسم من تو شناسنامته اسم توهم تو شناسنامه ی منه! -خب باشه. -این یعنی ما زن و شوهریم. -بس کن. شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: -باشه. -حالا....راجع به زندگیمونم حرف میزنیم. لبخندی زدم و گفتم: -خوبه...دیگه داریم میرسیم. محمدرضا سرعتتو کم کن من از سرعت بالا میترسم. -چرا؟؟؟ -بهت که گفتم شب عروسیمون... حرفم را قطع کردو گفت: -باشه باشه فهمیدم... سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم... ... رمان رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید @dookhtaranehmohajjabe
جلوی کافی شاپ رسیدیم محمدرضا ماشینش را پارک کردو پیاده شدیم... رفتم کنارش باهم وارد کافی شاپ شدیم... پشت یکی از میزها نشستیم. محمدرضا اطرافش را نگاه میکرد. -که اینجا کافی شاپه. -آره... -خب همینطوری میشنیم؟؟؟ -نه.اون آقارو میبینی؟؟ -خب؟ -الان میاد اینجا و ازمون سفارش میگیره. -برای؟ -برای اینکه بدونه چی میخواییم میل کنیم تا برامون بیاره. -آها. -خب بگو. -چیو؟ -میخواستی صحبت کنی. -آهان...خب اونقدری که تو بهم گفتی شب عروسیمون تصادف کردیم و... حرفش را قطع کرد. گارسن_سلام خوش اومدین چی میل دارین؟؟؟ -سلام ممنونم.محمد چی میخوری؟؟؟ -نمیدونم.خودت یه چیزی سفارش بده. -دوتا معجون لطفا. گارسن_بله حتما. من_خب میگفتی؟ -اره...که تصادف کردیم و این اتفاق افتاد. -خب؟؟؟ نفسش را با شماره بیرون داد و گفت: -مامانم میگفت دکترا گفتن دیگه حافظم برنمیگرده راسته؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: -متاسفانه. گارسن معجون هارا سمت ما آوردو روی میز گذاشت. بعد هم نوش جانی گفت و رفت. محمدرضا_این چه جالبه. -آره.میخوای اول معجونتو بخور بعد صحبت کنیم. -همزمان میشه هم خورد هم صحبت کرد... -اینم میشه. -ما خونه ای هم داریم؟ ناگهان جا خوردم. نگاهی به محمدرضا انداختم و با ترس گفتم: -آره... -آهان. -چرا میپرسی؟؟؟ -میخواستم بدونم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -سوال بعدی. -ماچطوری باهم آشنا شدیم؟؟؟ -توکه گفتی راجع به زندگیمون نمیخوای صحبت کنی؟؟؟ -سوالمو جواب بده. شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: -باشه!!! ادامه دارد..... رمان رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید @dookhtaranehmohajjabe
محمدرضا_ما چطوری باهم آشنا شدیم؟ -راستش قبلا خونتون توی کوچه ی ما بود. مامانتم با مامانم دوست بود. کوچیک تر که بودیم حدود هفت هشت ساله. باهم همبازی بودیم البته وقتی هفت سالم بود تو ده سالت بود. خندیدم و گفتم: از همون بچگی به من علاقه داشتی. محمدرضا_من؟؟؟ -آره...تو...یه روز مامانت نذری آش درست کرده بود.اینطور که مامانت تعریف میکرد تو بهش گیر داده بودی که خودت میخوای برای ما آش بیاری. وقتی اومدی جلوی درمون من توی حیات داشتم دوچرخه بازی میکردم. وقتی در باز شد چشمت خورد بمن. مامانم بهت تعارف زد بیای داخل وقتی اومدی داخل حیات پات گیر کرد به آجر و افتادی زمین بعدشم با صورت رفتی تو ظرف آش... به اینجا که رسیدم دوتایی زدیم زیر خنده. محمدرضا_حتما کل صورتم آشی شدو بعدشم تو زدی زیر خنده... لبخندم جمع شدو همانطور که مات به محمدرضانگاه میکردم گفتم: -آره درسته محمدرضا_چیه؟؟؟این فقط یه حدس بود. چرا اونطوری نگام میکنی؟؟ -نه نه...بخاطر این تعجب کردم که داری میخندی. -خنده تعجب داره؟ -بعد از این همه لج بازی بامن این خنده تعجب داره! لبخندش را جمع کرد گلویش را صاف کردو باجدیت گفت: -خب ادامش؟ شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: -وقتی که هفده سالت بود از محل ما رفتین و اومدین جایی که الان زندگی میکنین. لبخندی زدم و گفتم: -یه پسر هفده ساله اونروز بخاطر این جدایی عین ابر بهار اشک می ریخت... -کی؟؟؟ -دارم از شما حرف میزنم نیش خندی زدو گفت: -من؟؟گریه؟؟عمرا!!! رمان رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید @dookhtaranehmohajjabe
-آره...ولی خب زیاد طول نکشید بعد از دوسال با یه دسته گل و یه جعبه شیرنی برگشتی... -چه جذاب! لبخندی زدم و گفتم: -آره... -خب...معجونمونو بخوریم بعدشم بریم یه جای دیگه. -یه جای دیگه؟ -آره.فقط...فقط بخاطر اینکه میخوام راجع به گذشتم بدونم. یکی از ابروهایم را بالا دادم و گفتم: -مشخصه. دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد.مشغول میل کردن معجون ها شدیم.محمدرضا داره یه چیزی رو ازم پنهون میکنه... فقط باید منتظر بمونم یا خودش بگه...یا زمان مشخص کنه... از کافی شاپ بیرون آمدیم آفتاب به چشممان می زد اما نسیم خنکی خودش را میان من و محمد رضا جا کرده بود... من_خب از نظرم بریم توی یکی از همین پارکای اطراف.نظرت چیه؟؟ -خوبه...ماشینو ببریم؟؟؟ -نه همین جاست چند قدم پیاده میریم. -باشه مشکلی نیست. به خیابان اشاره کردم و گفتم: -بفرمایین... کنار هم دیگر راه میرفتیم.از خیابان اول رد شدیم وسط خیابان بعدی بودیم که صدای بوق به شدت به گوشم خورد. محمدرضا کیفم را گرفت و سمت خودش کشید و بلند فریاد زد: -مواظب باش. -ای وای ترسیدم!!!!!چرا داد میزنی؟ -داد نزده بودم که رفته بودی زیر ماشین. حرفی نزد.مچ دستم را محکم گرفت...و بعد از اینکه از خیابان رد شدیم دستم را ول کرد. دستم را بالا آوردم و مچم را گرفتم. -چیه؟ -هیچی.مچم درد گرفت. نگاهش را محکم از من گرفت. با ناراحتی گفتم: -چند قدم اونور تر یه پارکه. -دارم میبینمش. -پس بریم. -بریم.... کنار هم راه افتادیم و تارسیدن به پارک هیچ حرفی نزدیم. پارک بزرگی بود...پر از سروصدای کوچیک و بزرگ پر از صدای شادی... منو محمدرضا هم کنار هم قدم میزدیم.سکوت را شکستم و گفتم: -قبلا اینجا اومده بودیم. -واقعا؟؟؟ -آره...یه روز بعد از عقدمون. به نیمکتی رسیدیم لبخندی زدو گفت: -بیا اینجا بشینیم... ادامه دارد... رمان رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید @dookhtaranehmohajjabe
چشم هایم را گرده کردم و با خنده گفتم: -چه جالب!!! -چی؟؟؟ -دفعه ی پیشم دقیقا وقتی رسیدیم اینجا گفتی که بیا اینجا بشینیم. -خب؟؟؟ -خب؟؟؟؟!!!!!این جالب نیست؟ -اصلا. -وقتی شوک بر انگیزه. -که چی؟ -هیچی با تو بحث کردن آدمو دیوونه میکنه. -خندید و گفت: -بشین. نشستم کنارش.لبخند از روی لب هایش برداشته نمیشد.گفتم: -هوای خوبیه نه؟؟؟ -نه. -نه؟؟؟؟؟ -نه یعنی آره. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -خدایا... -فاطمه زهرا؟ -بله؟ -بابت رفتارم توی بیمارستان عذر میخوام. -چه رفتاری. دستش را روی صورتش کشیدو گفت: -وای خدا عذر خواهی کردن از تو آدمو روانی میکنه. خندیدم و گفتم: -ای بابا. خب میگم کدوم رفتارت؟ -همین که...همین که...بهت...بهت گفتم... -بگو دیگه!!! -همین که بهت گفت.علاقه ای بهت ندارم. اخم هایم در هم فرو رفت و گفتم: -برام مهم نیست. -ولی برای من مهمه. نگاهش کردم.و بعد از چند ثانیه گفتم: -چرا باید برات مهم باشه؟؟؟ -چون...چون... -چون چی؟؟!!! -چون اونموقع نمیدونستم کی هستی. -منظورت چیه؟یعنی چی نمیدونستی کی هستم؟ -یعنی... -بگو دیگه... لبخندی زدو گفت: -این دورو ورا پشمک داره؟؟ -پشمک؟تو از کجا میدونی پشمک چیه؟؟؟ -إم...با مامان که اومدیم بیرون برام توضیح داد. -آهان...اره یه دکه کوچیک هست.که همه چی داره. -پشمک دوست داری اصلا؟ نیش خندی زدم و گفتم: -خیلی... -پس پاشو بریم بخریم. از جایم بلند شدم و سمت دکه راه افتادیم پشمک های تازه ای داشت که با دستگاه درست میکرد. واقعا پشمک های خوش مزه ای داشت و من عاشق اون پشمک ها بودم. وای نمیدونم چرا محمدرضا یهو گفت پشمک... محمدرضا_سلام آقا دوتا از این پشمک هاتونو بهمون بدین. -چشم... دوتا از پشمک ها را جدا کردو گفت: -اینم دوتا پشمک برای یه زوج خوشبخت... محمدرضا خندیدو گفت: -ممنونم. بعد هم پولو حساب کردیم و برگشتیم سمت داخل پارک. محمدرضا خندید و گفت: -این پشمک ها چه جالبن: -آره خیلی... -خب بگو... -از زندگیت؟ -نه از خودت. -جدی؟ -آره مگه چیه؟؟؟ -تو که میخواستی درباره ی زندگیت بدونی فقط. -حالا چی میشه این بین شمارم بیشتر بشناسم؟ خندیدم و گفتم: -خیلیم عالی. -خب بگو... ادامه دارد.... رمان رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید @dookhtaranehmohajjabe
-تو بپرس منم میگم. -خب...در حال حاظر چیکار میکنی؟؟منظورن اینه که درس میخونی یا کلاس میری یا... -در حال حاظر درس میخونم.حوزه میرم. -چه عالی. -مگه میدونی حوزه چیه؟ -مگه حتما باید بدونم؟همین که درس میخونی عالیه. -عجیبه. -چی؟ -هیچی توام حوزه میخوندی.قبل از اینکه حافظتو از دست بدی. -چه جذاب یعنی هم رشته ای بودیم. خندیدم و گفتم: ۷-آره. این چه جذاب چیه هی میگی؟؟از کی یاد گرفتی. -یکی دیروز اومد خونمون میگفت دوستمه.تیمه کلامش این بود بعد از هر جمله میگفت چه جذاب... خندیدم و گفتم: -چه جذاب!! دوتایی زدیم زیر خنده... محمدرضا_چه روزایی میری حوزه؟ -چرا میپرسی؟ -دوست دارم بدونم. -راستش هر روز. اما یه چند روزی میشه بخاطر این قضیه ها نرفتم.البته خیلی بهم گیر دادن. ولی بهشون گفتم که چه مشکلی برام پیش اومده. -چرا امروز نرفتی؟ -امروز که جمعست. -مگه چیه؟؟؟ خندیدم و گفتم: -خب جمعه ها تعطیله. -چه جذاب...یعنی فردا حوزه ای؟ -آره...پشمکت تموم شده. -إ آره... -این برا من زیاده.بیا... همانلحظه پشمک منو گرفت و شروع کرد به میل کردن. من_تعارف کردما. پشمک را سمتم گرفت و گفت: -بیا نخواستیم. خندیدم و گفتم: -شوخی کردم... روز خیلی خوبی بود .رفتار محمدرضا خیلی عوض شده بود...گاهی عاشقانه و گاهی لجوجانه. اون روز تا شب بیرون بودیم و باهم حرف زدیم. درباره ی خودم و درباره ی خودش... ورق زندگی من برگشته...اما خیلی عجیب... هرچند بشه حافظه ی جدید ساخت...اما حافظه ی گذشته یه چیز دیگست... ... رمان رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید @dookhtaranehmohajjabe
صبح ساعه شش از خواب بلند شدم بعد از شستن دست و صورتم و مسواک زدن. سمت آشپزخانه رفتم مادرم هم مثل همیشه بیدار بودو برایم صبحانه درست میکرد... لبخندی زدم و گفتم: -سلام مامان قشنگم. -به به سلام دختر خوبم صبحت بخیر. -صبح شمام بخیر. -خوشحالیا؟ خندیدم و گفتم: -خوشحال که هستم ولی هنوزم خوشحال خوشحال نیستم... -چرا‌؟؟؟ -بخاطر همین قضیه هایی که بهش مشکوکم. -یعنی چی. لقمه ای داخل دهانم گذاشتم و گفتم: -نمیدونم... -دختر تو آخر با این کارات یا منو میکشی یا خودتو. چای توی گلوم پرید و گفتم: -مامان چی میگی این چه حرفیه. -خب درست برو بگو پسر مشکلت چیه؟؟؟؟ -زمان خودش همه چیز رو معلوم میکنه. مادرم نفس عمیقی کشیدو گفت: -از دست تو... -مامان؟ -بله؟؟ -من بعد حوزه میرم یه جایی. -کجا؟؟؟ -میرم یه جایی کار دارم زود برمیگردم. -نمیگی کجا؟؟؟ -باید یه چیزی برام مشخص بشه، امشب که اومدم خونه همه چیزو برات تعریف میکنم. -هعی...باشه عزیزم. از جایم بلند شدم بوسه ای به پیشانی مادرم زدم و بعد هم خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم... ادامه دارد... رمان رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید @dookhtaranehmohajjabe
صدای همهمه درون گوشم پیچیده بود... بین آن همهمه دنبال حنانه می گشتم... ناگهان چشمم بهش خورد. از دور صدایش زدم: -حنانه... اما گویی نشنید... -حنانــــــه... دستم را بالا بردم و دو مرتبه گفتم: -حنانـــه... ناگهان برگشت. -إ سلام فاطمه زهرا! -سلام.بیا اینجا ببینم. سمت من آمد لبخندی دستش را روبه رویم گرفت و گفت: -چطوری. -مرسی.حنانه؟؟ -چیه؟؟چرا انقدر نا آرومی. -یادته که درباره ی محمدرضا چیا بهت گفتم؟ -خب؟؟؟؟ -رفتارش عوض شده!!! -یعنی چی؟؟ -یعنی چی نداره.به کل شده یه آدم دیگه. -چطوری شده نمیفهمم... -ای بابا.تغییر کرده دیگه مهربون شده!!! دیروز باهم رفته بودیم بیرون هی بحثو کش میداد...ازم عذرخواهی کرد خیلی مشکوک میزنه. حنانه همانطور به چهره ی من زل زده بود. -چرا اینطوری نگاه میکنی. -تو دیوونه ای. -وا چرا؟؟؟ -بیا بریم سر کلاس. همینطور که راه میرفتیم ادامه داد: -این رفتارا عادیه. -نه برا آدمی که تا دو روز پیش نمیخواست سر به تنم باشه. -نمیدونم والا... -تازه... -چی؟؟؟ -اونروز از حوزه که برمیگشتم رقتم خونه خودم. -خب؟؟؟ -یکی قبل من اونجا بوده. پشت صندلی هایمان نشستیم حنانه ادامه داد: -واقعا؟؟؟؟کی؟؟؟؟ -نمیدونم کی بوده... حنانه نگران گفت: -نکنه...نکنه دزد بوده؟؟!!! -نه بابا اگر دزد بود یه چیزی می دزدید... -مگه کسی کلیدو داره؟؟؟ -نه غیر منو محمدرضا کسی نداره اما مادرش میگفت کلید دست باباشه. محمدرضا که یادش نمیاد خونه ای داشته!!! ... رمان رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید @dookhtaranehmohajjabe
-راست میگی... -ولی من یه نشونی دارم که میگه محمدرضا اونجا بوده!!! -نشونی؟؟؟!!! -آره. اونروز وقتی رفتم توی اتاق...آره دقیقا رفتم توی اتاق و روبه روی آیینه نشستم. -خب؟؟؟ -وقتی زمینو نگاه کردم یه دکمه پیرهن روی زمین بود. -خب این چه ربطی به محمدرضا داره؟؟؟ -گوش کن...وقتی اونشب رفتم خونشون محمدرضا اصرار کرد که منو برسونه. حنانه با چشم هایم گرد شده گفت: -برسونه؟؟؟؟ -آره. -مگه رانندگی یادشه؟؟؟؟ -همین دیگه یه سوتی دیگه... -یعنی چی... -خیلی مشکوک میزنه...اون رانندگی یادش نیست اما رانندپی میکنه... -پس...یعنی یادشه؟ -مگه میشه آدم حافظشو از دست بده و بتونه رانندگی کنه!!!! -خب بقیشو بگو. -آهان! بعد وقتی به لباسش نگاه کردم دکمه ی رو پیرهنش افتاده بود. -خب...خب...شاید یه دکمه ی دیگه بود. -نه حنانه اون دکمه ای که توی خونه بود دقیقا شبیه دکمه ی لباس محمدرضا بود... -وای خدای من. یعنی تو میگی محمدرضا اونجا بود؟؟؟آخه چطوری... -نمیدونم...دارم گیج میشم... -میخوای چیکار کنی؟؟؟ -صبر... -دیوونه شدی؟؟؟ -نمیدونم محمدرضا چرا داره این کارهارو میکنه. ولی هرچی هست دلیل داره...نمیخوام ازش بپرسم میخوام ببینم خودش میخواد چیکار کنه.رمان همه چیزو حل میکنه. حنانه نفس عمیقی کشیدو گفت: -منو در جریان کارات قرار بده. همان لحظه استاد سرکلاس آمد... تمام طول ساعت را در رویا بودم...به اتفاق هایی که برایم می افتاد فکر میکردم. به محمدرضا به گذشته به حال به آینده... نمیدونم هدفش از این کارا چیه ... دکتر گفته فراموشی گرفته... قطعا گرفته وقتی اونطور توی بیمارستان اشک منو دید زمین خوردن منو دید... نگاه های توی بیمارستان نگاه های محمدرضا نبود... ولی نگاه دیروز توی پارک...همون نگاه قدیمی خودش بود... سر در نمیارم... سر در نمیارم... دارد.... رمان رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید @dookhtaranehmohajjabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿ˇˇ! - - بینِ‌تمـٰامِ‌تلخۍ‌هـٰا،چھره‌ات👀 چون‌حبھ‌ۍ‌قندشیرین‌است‌...!📔🖇 من‌بھ‌فداۍ‌چہره‌شیرینت🍪シ 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|🖤🌱|• 💞✨ 🧠 ـ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﺯ ﻋﺎﻟمی ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ ✋🏿 ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺯﻥ ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟🤨 + ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺁﯾﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ...!⚡️ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺍﻟﯿﺰﺍﺑﯿﺖ ﺩﺳﺖﺑﺪﻫﯽ؟😐 ـ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻧﻪ،🚫 ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﻣﺤﺪﻭﺩاند ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﻫﻨﺪ.😊 + ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺩﺳﺖ ﻧﻤﯿﺪﻫﻨﺪ.🙊♥️ ـ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ: ﭼﺮﺍ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ...🌱 ﻣﻮ ﻫﺎ ﻭ ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﻨﺪ، ﯾﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ؟🤨 •| ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ .🙂 ﻭ ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ، ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﻗﯽﮔﺬﺍﺷﺖ.🖇🌙 ﺑﻌﺪﺍ ﻫﺮﺩﻭﯼ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﺎﮎ ﺁﻟﻮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ + ﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ:🌸 ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟🧐 ـ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﺎﻥ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭘﻮﺷﺶ ﺩﺍﺭﺩ.😅💞 + ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ...!🌿 ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ مي کنند 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌊⃟🌧 شڪرخداکہ در پناھ حسین ایمˇˇ🌿! عالم از این خوب تر پناھ ندارد'! ❤️