eitaa logo
دختران محجبه
942 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
••|🥀|•• اینجادلتنگـے حاڪمِ‌پࢪیشـانِ‌شهـࢪاسٺ‌∞ ومݩ‌همچناݩ‌بےاختیـاࢪ➣ ࢪهســپارِخیـالِ‌تُ‌اَم ایݩ‌چه‌نبۅدنےسٺ‌↯ ڪه‌اندوهـش‌ٺمام‌نمیشـۅد¿ 🍁 🍂 @dookhtaranehmohajjabe
ست ایموجی 😍 🍋🐤🌼🌻⭐️✨📒 🍓🐙🌹🌺💥🔥📕 🍏🐢☘🌿🌍🌏📗 🍊🦊🍁🍂☄💥📙 @dookhtaranehmohajjabe
یا صاحب الزمان عج❤️ سختے مسیر با تو آسان بشود روزے ڪویرِ خشڪ باران بشود اے منجے عالم بہ خداوند قسم با آمدنت جهان گلستان بشود. اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ فرج 🧕 ●•@dookhtaranehmohajjabe•●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚چیکار‌کنم‌حس‌درس‌خوندنم‌بیاد؟ -میتونید‌پستای‌انگیزشی‌کانال‌ما‌رو‌هم‌ ببینید🙂! (خلاصه‌نویسی) . . .🧕 •@dookhtaranehmohajjabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃‌‌‌‌به چشمی اعتماد کن که به جای صورت به سیرت تو می نگرد 🌸🍃به دلی دل بسپار که جای خالی برایت داشته باشد 🌸🍃و دستی را بپذیر که باز شدن را بهتر از مشت شدن بلد باشد صلوات برای سلامتی آقا📿 🧕 ●•@dookhtaranehmohajjabe•●
⸀☕️🍂˼.. .. دنیا‌راسخت‌نگیرید‌“همین”است، نوشیدن‌بۍ‌دغدغہ‌ۍ‌یک‌استکان ‌چاۍ ..☕️• لابلاۍ‌رنج‌هایۍ‌کہ‌مۍ‌کشیم..• صلوات برای سلامتی آقا📿 🧕 ●•@dookhtaranehmohajjabe•●
#طنز 😂😂
💬هر وقت احساس کردید ‴ از (عج) دور شدید... ‴ و دلتون واسه آقـا تنگ نیست... ‴ این دعای کوچیک رو بخونید ‴ بخصوص توی قنوت هاتون: 《 اللّهم لـَیِّـنْ قَلبی لِـوَلِـیِّ أَمـرِکْ 》 🤲🏻✨ خداجون دل💝مو‌ واسه امامم‌ نرم‌ کن... 💞السلام‌ علیک‌ ای دلبر بی‌نشانم... 💚اللّھـُــم عَجِّل لِوَلیِّــکَ الفَرَج💚 🧕 ●•@dookhtaranehmohajjabe•●
هدیہ‌بہ‌شهیده‌نسرین‌افضل'🌿! 🧕 ●•@dookhtaranehmohajjabe•●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سعے ڪن یہ جوری زندگے ڪنے ڪہ خدا عاشقت بشہ ؛ اگہ خدا عاشقت بشہ ، خوب تو رو خریدارے مےڪنہ .... | 🧕 ●•@dookhtaranehmohajjabe•●
🌈♩ _𝖘𝖒𝖎𝖑𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖉𝖔 𝖓𝖔𝖙 𝖈𝖆𝖗𝖊 𝖆𝖇𝖔𝖚𝖙 _𝖉𝖎𝖋𝖋𝖎𝖈𝖚𝖑𝖙𝖎𝖊𝖘 𝖌𝖔𝖉 𝖑𝖔𝖛𝖊𝖘 𝖘𝖙𝖗𝖔𝖓𝖌 𝖕𝖊𝖔𝖕𝖑𝖊 _🍓لبخند بزن و بہ سختے ها اهميت نده؛- _🍋خدا انسان هاے قوے و دوس دارہ-
••💕🌱•• حالِ‌خوبَت‌رآبِه‌هیچکَس‌گِره‌نَزن🧵 یآدبِگیربِدونِ‌نیآزبِه‌دیگَران؛✋🏻 شآدبآشی،🎈 بِخندی،🙂 وَامیدوآربآشی.🦋 باوَرکُن؛☔️ این‌مردُم‌حوصِله‌یِ‌خودِشآن🚶🏻‍♀ رآهَم‌ندارَند❗️ توبآیدخودَت؛🥜 دلیلِ‌اتفاقاتِ‌خوبِ‌زِندگی‌اَت‌بآشی🐼 🖇⃟🦋¦ 🐾 ------------•☕️❤️•----------- @dookhtaranehmohajjabe
وقتی کسی بهت میگه:... دخــتـــران حــســـیــــنے @Dokhtaran_Bahar
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" چند دقیقه ای به سکوت گذشت... تصیممو گرفتم. اگه از زبون خودم می شنیدن، بهتر بود. لبامو تر کردم گفتم: فاطمه جان...!😊 بزن کنار...🙃 می خوام باهاتون حرف بزنم.😇 عطیه که جلو نشسته بود برگشت سمتم و گفت: چیزی شده؟!🤔 + یه موضوعیه...😶 که به نظرم بهتره بدونین...😉🙃 فاطمه گفت: بگو داداش...🙂 گوش می کنیم...😇 + اول بزن کنار...😶 در جوابم گفت: تو بگو...😇 + تا واینستی، نمیگم...😁 هر دو با هم گفتن: مرغ، یه پا داره...😐😑 + لطف دارین...😅😆 - 😂 فاطمه کنار خیابون پارک کرد. هر دو برگشتن سمتم. عطیه گفت: حالا بگو...😶🙃 اشتیاق از چشماشون می بارید...😆 + نه...😕 خیلی مشتاقین...😅 نمیگم...😄😁😌😂 هر دو با حالت دلخوری گفتن: محمد...😕 خندیدم و هیچی نگفتم... نمی دونم چرا... دلم می خواست یکم اذیتشون کنم...😂 کلا درد پامو فراموش کرده بودم... تو چشماشون یه "من می دونم با تویِ" خاصی موج می زد...😶🤣 دروغ چرا؟ یه ذره ترسیدم...😅 صدامو صاف کردم و سعی کردم جدی باشم. + خیل خب...😶 عصبانی نشین...😕 میگم...🙃 فقط قبلش باید ۲ تا قول بهم بدین...🙂 نگاهی بِهَم دیگه کردن. رو به من گفتن: چه قولی؟🤨 + یک: هر چی میگم، بین خودمون می مونه و هیچ کس هیچی نمی فهمه.☝️🏻 مخصوصا عزیز.🙃 قول؟🤨 هم زمان با هم گفتن: قول...🙂 + دو: آرامش خودتونو حفظ کنین و نگران نشین...🙂 چون همه چیز به خیر گذشته...😉🙃 عطیه با نگرانی گفت: چی شده محمد؟😓 جون به لبمون کردی...😶 بگو دیگه...😕 فاطمه هم حرفشو تائید کرد... + خب.... راستش... چطور بگم.... من... من... اون شب که نیومدم تولد و گفتم کارم طول کشیده... یه جورایی... دروغ گفتم...😓 هر دو با تعجب نگام می کردن. فاطمه گفت: منظورت چیه داداش؟!😟 + من.... من اون شب.... تصادف کردم...🤕 عطیه: هعععیییییی...😱 یا خدا....😧 فاطمه: یا ابوالفضل...😨 + اِ...😶 گفتم که آرامش خودتونو حفظ کنین...😶🙃 چیزیم نشد...🙂 فقط... فقط یکم پام زخمی شد... همین...😕🙂 عطیه با بغض گفت: پس... پس چرا فرداش که بهم زنگ زدی چیزی نگفتی؟؟؟😢 + نمی خواستم نگرانت کنم...😕 فاطمه با ناراحتی گفت: یعنی مجید هم می دونست...😶 بغضشو به سختی قورت داد و ادامه داد: می دونست... تصادف کردی و چیزی به ما نگفت؟😶🙁 + آره...🙂 البته.... خودم ازش خواستم چیزی بهتون نگه...🙃 چون... چون نمی خواستم نگران شین...😶🙂 عطیه با تعجب و استرس گفت: نکنه.... نکنه ضربه خورده به پات که تو تصادف زخمی شده...؟!😧😨 + آره...😕 سرشو پائین انداخت و چیزی نگفت... فاطمه ماشینو روشن کرد و رفت سمت بیمارستان. می دونستم دارن به زور خودشونو کنترل می کنن که گریه نکنن... ۱۰ دقیقه بعد، رسیدیم. فاطمه کمکم کرد و رفتیم سمت پذیرش. ................... از عطیه و فاطمه خواستم بیرون اتاق بمونن. نمی خواستم وضعیت پامو ببینن. به زور قبول کردن و بیرون موندن. آروم رو تخت دراز کشیدم. دکتر اومد بالا سرم. پانسمانشو باز کرد. خیلی درد داشت و بدجوری می سوخت. - اوه اوه اوه اوه اوه.😶 نُچ نُچ نُچ نُچ نُچ.😕 چیکار کردین؟!😬 موندم چطور عفونت نکرده.😑😶 واقعا خدا بهتون رحم کرده. اگه عفونت می کرد...😕 بقیه حرفشو خورد. لابد می خواست بگه اگه عفونت می کرد، باید قطعش می کردیم.😐😂 - نگا نگا نگا. هووفف🙁 حالا یه ذره از این زخمتون مراقبت می کردین چیزی نمیشدا.😏😐 به جایی بر نمی خورد.😶 پرستار رو صدا زد و مشغول شدن. چشمامو بستم. انگار به دردش عادت کرده بودم.😄🙂 نمی دونم چند دقیقه گذشت که صدای دکتر رو شنیدم. - هووفف.🙄 بالاخره تموم شد.😅 همه بخیه هاش به جز ۲ تا باز شده بود.😕 الانم به جا ۱۵ تا ۲۰ تا بخیه خورد.😶 اگه مراقب نباشین، دفعه ی بعد بالای ۳۰ تا بخیه می خوره.😑 آروم رو تخت نشستم. + ممنون.😊 - خواهش می کنم.🙃 فقط حواستون باشه. این دفعه دیگه خوبِ خوب از زخمتون مراقب کنین؛☝️🏻 روزی دو بار پانسمانشو عوض کنین؛ زیاد به پاتون فشار نیارین؛ استراحت کنین و... + چشم...😅 دستمو به دیوار گرفتم و از اتاق بیرون اومدم. عطیه و فاطمه اومدن سمتم. فاطمه رفت پیش دکتر. عطیه با نگرانی گفت: چی شد؟!😢 لبخندی زدم و گفتم: هیچی😊 دوباره بخیه زد.🙃 - بمیرم الهی😭 خیلی درد داشت🙁 نه؟!😕 + خدا نکنه😕🙃 نه🙂 زیاد درد نداشت.😇 فاطمه اومد. یه ذره بهم ریخته بود... حدس می زدم دکتر چیزی بهش گفته باشه. سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: چقدر محمد اینا رو اذیت می کنه😐💔😕😂 پ.ن2: به زور جلو خودشونو گرفته بودن که گریه نکنن🙃🙂❤️ پ.ن3: به دردش عادت کرده...🙂💔 پ.ن4: آخ خدا😢 دلم واسه همشون کباب شد.😭 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" ۵ دقیقه گذشت. داشتم دیوونه می شدم. خواستم بشینم که بازم رسول مانع شد...😐💔 - آقا چرا شما نمی تونین یه جا بند شین؟😐🤔 + بله؟!🤨 همچین میگه انگار خودش یه جا بند میشه...😒😏😂 هول شد... - اِ.......😥 اممم.......😕 یعنی......😣 چیزه.....😅 منظورم اینه که.......😢 چرا یه ذره به خودتون استراحت نمیدین؟!🤔😓 + ۵ دقیقه ست الکی منو اینجا نگه داشتین. بابا بزارین برم به کارام برسم.😫 سعید کمکم کرد و از تخت پائین اومدم و رفتم اتاقم. رسول و سعید اومدن دنبالم. اومدن تو اتاق. رسول گفت: آقا...‌ میشه..... یه خواهشی ازتون بکنم؟!😅 + بگو...🧐 - میشه..... میشه......... از تنبیه من و سعید بگذرین؟!😉🙃 + به هیچ وجه....😒😌😊 نگاهی بِهَم کردن. پوکر فیس نگام کردن و با هم گفتن: ممنون...😐💔 + خواهش می کنم.😊😂 سعید رفت. رسول هم خواست بره که صداش زدم. + رسول... - جانم آقا؟ + قبل اینکه بری به کارات و البته به تنبیهت برسی، بیا توضیح بده ببینم اون چند نفری که الکساندر باهاشون ملاقات کرده، کی بودن.🙂 - چشم آقا.😊 اومد کنارم. به سیستم من اشاره کرد و گفت: اجازه هست؟😅 سرمو به علامت آره تکون دادم. مشغول و شد و تقریبا ۵ دقیقه بعد، گفت: آقا اینا همونایی هستن که با الکساندر ملاقات کردن. + اطلاعاتشونو بگو. اطلاعات همشونو به نوبت گفت. + خب پس، با این حساب، همه اینا به هم ربط دارن و با هم در ارتباطن...!🧐 - بله.🙂 + نقشه ی هوشمندانه ایه. مدیرای چند تا از کارخونه های مهم و بزرگ رو دور هم جمع کرده تا در اعضای پول، درباره فعالیت ها و کارای که می کنن، ازشون اطلاعات بگیره.😏 - بله، درسته. دقیقا هدفش همینه.😒 نفس عمیقی کشیدم. + خیل خب... دستت درد نکنه. برو به کارات برس.😉😊 - کارام و تنبیهم دیگه...؟!😐💔😅 خندیدم. + حالا.........😒 همون....😅 - با اجازه...😄 رسول رفت... سرم داشت سوت می کشید...😣 الکساندر واقعا کار کشتست... تو کارش ماهره.... اما کور خونده...😏 ما از اون زرنگ تریم...😌 آقا محمد خیییلی عصبانی بود. هردومونو تنبیه کرد...😢😓 از اتاقش بیرون‌ اومدیم. یاد زخم پاش افتادم... وای... اگه پانسمانش عوض نشه، عفونت می کنه...😥😔 خودشم که اصلا به فکر نیست...😞 وایسادم. رسول هم وایساد. - همینو می خواستی؟!😒 + رسول هیچی نگو....😠 به اندازه ی کافی اعصابم خورد هست...😤 تو دیگه رو اعصابم راه نرو...😒 درضمن، مثل اینکه یادت رفته اول تو شروع کردیا....🤨 - خیل خب بابا...😒 حالا چرا انقدر بهم ریخته ای؟!🤨 + بیا بریم اتاق محمد. - خودت برو. به من چه...😤 + رسول با زبون خوش میای یا ببرمت؟!😠 - بریم...😒 رفتیم اتاق محمد. رسول رفت تا اتاق بهداری رو آماده کنه. منم به محمد کمک کردم و رفتیم بهداری. رو تخت دراز کشید. بمیرم الهی...😭 چقدر زخمش عمیق بود‌...😕 ای خدا.... حتما خیلی درد کشیده، اما مثل همیشه، به روی خودش نیاورده. پانسمانشو عوض کردم. معلوم بود خیلی درد داره. ۵ دقیقه بعد، خواست بره اتاقش که رسول مانع شد و همچنین ضایع شد...😐🤣 آخرشم کار خودشو کرد و رفت اتاقش. من و رسول هم دنبالش رفتیم. رسول ازش خواست تنبیهمون نکنه. اما قبول نکرد...😕 البته خب.... به نظرم حق داشت... ما هم خیلی تند رفتیم... رفتم پائین تا به کارام برسم. گوشیم زنگ خورد... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: چرا محمد یه جا بند نمیشه؟!🤨😐💔😂 پ.ن2: رسول که از محمدم بدتره.😐😂 پ.ن3: رسول باز ضایع شد...😐😑💔🤦🏻‍♀😂 پ.ن4: رسول و سعید ضایع شدن...😐😑💔🤦🏻‍♀😂 پ.ن5: به نظرتون کی به سعید زنگ زده؟!🤔 حدساتونو در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون.😉😊💫 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" یک هفته بعد امروز قرار بود عقد کنیم. هم ذوق داشتم و هم استرس... صبح زود بیدار شدم. سریع صبحانه خوردم. سعید اومده بود دنبالم. منو رسوند آرایشگاه و قرار شد وقتی کارم تموم شد بهش زنگ بزنم تا بیاد دنبالم. ................. - برای بار سوم عرض می کنم، وکیلم؟! نفس عمیقی کشیدم. + با توکل به امام زمان (عج) و با اجازه بزرگترا، به خصوص پدر و مادرم.... بله...🙃 عاقد از سعید هم پرسید و اونم بله رو گفت. همه دست زدن و تبریک گفتن... مامان گریه کرد. منم گریم گرفت. محکم بغلش کردم. همه ی همکارا و دوستای سعید اومده بودن... خیلی روز خوبی بود... همه بچه ها اومده بودن. اول از همه آقا محمد اومد پیشم. - تبریک میگم...😊 ان شاءالله خوشبخت بشین...😄 محکم بغلش کردم. + ممنون آقا...😅 از بغل هم جدا شدیم. نگاهی بهم کرد و با خنده گفت: راستی... کراواتت خیییلی بهت میاد...😂 + اِ....😶 آقا...!😐💔 همه خندیدیم. بعد رسول اومد. - تبریک میگم داداش...😁 فقط خدا به نرگس خانم رحم کنه...😬😕 بنده خدا گیر کی افتاده...😂 با مشت آروم به بازوش زدم. + بیچاره خواهر من...😕 موندم چه جوری تو رو تحمل می کنه...😶😂 - خیل خب بابا...😑 وقت دنیا رو می گیری با این حرفات...😐💔😂 بغلش کردم... ........... مراسم تموم شد. قرار شد من و نرگس، فردا صبح واسه ماه عسل، بریم مشهد... ارتباطات الکساندر و محسن و خواهرش هر روز بیشتر می شد... با آدمایی ملاقات می کردن، که حتی تصورشم برام دشوار بود... از طریق اونا، خیلی ها رو شناسایی کردیم... اما هنوز وقت دستگیری نبود... فعلا باید صبر می کردیم... دیروز سعید و نرگس خانم عقد کردن... باید اعتراف کنم تا حالا سعید رو انقدر خوشحال ندیده بودم...😄 امروز هم واسه ماه عسل، رفتن مشهد... آقای عبدی گفتن یه نیروی خانم بهمون اضافه میشه. گفتن قبلا تو شرق کشور خدمت می کردن و الان انتقالی گرفتن. قرار شد فردا برای آشنایی با ما و البته پرونده، بیان سایت... حواسم به امیر بود. از دیروز تو خودشه... بهش گفتم بیاد اتاقم تا باهاش حرف بزنم... صدای در اومد. + بفرمائید.😊 امیر درو باز کرد. - آقا اجازه هست؟!😄 + آره...😃 بیا تو...🙃 درو بست و نشست. - در خدمتم.😊 + چیزی شده؟!🧐 - نه آقا...😄 همه چی خوبه...🙃 چطور؟!🤔 + آخه... یه جوری شدی...😶 از دیروز تا الان حواسم بهت هست...🙃 همش تو خودتی...😕 دیگه اون امیر سابق که همیشه سرحال بود نیستی...🙂 تو مراسم عقد هم حواست جایی دیگه بود...🙁 نفس عمیقی کشید. سرشو پائین انداخت و گفت: نه...🙃 چیزی نیست...😶 فقط یکم خستم...😄 همین...😓 + مطمئنی فقط همینه؟!🤨😕 - ب..... بله...☹️ نمی دونم چرا... اما یاد ۵ سال پیش افتادم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: عقد کردن...😃👏🏻 پ.ن2: واییی خدااا... فقط حرفای محمد و رسول با سعید...😂 پ.ن3: نیروی جدید میاد...🙂 پ.ن4: چرا امیر تو خودشه؟!🧐🤔 پ.ن5: ۵ سال پیش چی شده؟!🤔🤭 پ.ن: حدساتونو درباره پ.ن4 و پ.ن5 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون.😉😊💫 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" صدای گریش اومد... نگرانی همه وجودمو فرا گرفت... - محمد...😢 عطیه...😥 عطیه...😭 تقریبا داد زدم... دست خودم نبود... + عطیه چی...؟!😨 - الو... صدای یه نفر دیگه بود... + شما؟!😶 - من پرستار بیمارستان ............ هستم.🙃 یا خدا...😱 بیمارستان...😨 وای...😓 - شما چه نسبتی با خانم عطیه محمدی دارین؟🤔 صدام بالا نمیومد... به سختی گفتم: هَ..... همسرشون هستم...😥 - متاسفانه ایشون تصادف کردن...😕 آروم لب زدم... + یا حسین... انگار یه سطل آب داغ روم خالی کردن... حس کردم واسه یه لحظه، قلبم نزد...💔 گوشی از دستم افتاد... صدای پرستار تو سرم اِکو می شد... - متاسفانه ایشون تصادف کردن...😕 حالم دست خودم نبود...😞 گوشیمو برداشتم. کاپشنمو پوشیدم و رفتم پائین... رفتم پیش داوود و سوئیچ ماشینشو گرفتم... وقتی حالمو دید، پرسید چی شده... جوابی بهش ندادم. سوئیچو بهم داد... سوار ماشین شدم... پامو تا آخر رو پدال گاز فشار دادم... اصلا برام مهم نبود سرعتم چقدر زیاده... فقط می خواستم هر چه زودتر عطیه رو ببینم... ۲ بار چراغ قرمزو رد کردم... چند بار نزدیک بود تصادف کنم... اما هیچ کدوم اینا مهم نبود... مهم فقط عطیه بود...🙂💔 نمی دونم چقدر گذشت که رسیدم... رفتم پذیرش... + سلام. - سلام. بفرمائین. ببخشید... به من گفتن خانم عطیه محمدی رو که تصادف کردن، آوردن این بیمارستان... نگاهی به دفترش کرد و بعد رو به من گفت: بله. طبقه دوم، اتاق ۲۵ آسانسور لعنتی خراب بود... معطل نکردم و از سریع از پله ها بالا رفتم... نفسم بالا نمیومد... رسیدم...عزیز رو صندلی رو به روی یه اتاق نشسته بود... رفتم سمتش... نفس نفس می زدم... کنارش زانو زدم... + ع..... عزیز...😓 برگشت سمتم. چشماش کاسه خون بودن... + عطیه... عطیه کجاست؟🙁 حا..... حالش چطوره...؟!😞 - نمی دونم..‌.😕 دکترا تو اتاق بالا سرشن...😓 صداش گرفته بود... همون لحظه یه دکتر و یه پرستار از اتاق بیرون اومدن... هراسون رفتم سمتشون... + حالش چطوره؟😰 - شما چه نسبتی باشون دارین...؟!🤔 + من همسرشونم...😞 - خب... ایشون باردارن و همین وضعیتشونو خطرناک تر می کنه...😕 فعلا مشخص نیست بچه سالم باشه یا نه...😔 الان نمی تونم جواب قطعی بهتون بدم...😶 یه سری آزمایش براشون نوشتم...🙃 وقتی جوابشونو دیدم، بهتون میگم...🙂 دنیا رو سرم خراب شد... ای خدا...😞 چرا....؟! چرا من...؟!😭 به سختی لب زدم. + می تونم ببینمش...؟!😓 - الان که بیهوشن...😕 + اشکال نداره... فقط می خوام ببینمش...😢 - باشه...🙂 فقط از پشت شیشه...☝️🏻 + ممنون...😞 - خواهش می کنم...🙃 رفتم پشت شیشه... آخ خدا... دلم آتیش گرفت...😭 حاضر بودم بمیرم...💔 اما تو این حال نبینمش...😓 کاش من جای عطیه تصادف می کردم... کاش... به خودم اومدم... صورتم خیس اشک بود... دستی به صورتم کشیدم... پاهام سست شده بودن... توان راه رفتن نداشتم... طاقت نداشتم رو تخت بیمارستان ببینمش...💔 رفتم کنار عزیز... داشت قرآن می خوند و آروم اشک می ریخت... دستامو گذاشتم رو زانو هامو و کنارش نشستم... گوشیم چند بار زنگ خورد... حوصله هیچی رو نداشتم... حالم خیلی خراب بود... سرمو بین دستام گرفتم... صدای پیامک گوشیم اومد.... چشمام درد می کردن... از صبح تا الان زل زده بودم به مانیتور و مکالمه های الکساندر رو چک می کردم... دستامو بردم زیر عینکم و چشمامو مالوندم... تصمیم گرفتم چیزایی که از مکالمات الکساندر فهمیدم رو به آقا محمد بگم و بعدم یکی دو ساعت استراحت کنم... داوود گفت آقا محمد خیلی آشفته بوده. سوئیچ ماشینشو گرفته و بدون هیچ حرف دیگه ای رفته... نگرانش شدم... چند بار بهش زنگ زدم، اما جواب نداد... رفتم نمازخونه و دراز کشیدم... فردا تولد سارا بود...😃 می خواستم سوپرایزش کنم...🤩 یه سری برنامه داشتم...😋 ساعت گوشیمو واسه ۲ ساعت دیگه تنظیم کردم و چشمامو بستم... نفهمیدم کی خوابم برد... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: دلم واسه محمد کباب شد...😭💔 پ.ن2: به نظرتون کی به محمد پیام داده...؟!🧐🤔 حدساتونو در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون.😉😊💫 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" امیر یه برادر به اسم امین داشت که ۳ سال از خودش کوچیکتر بود و تو غرب کشور، مَرز بان بود و ۵ سال پیش، حین درگیری با قاچاقچیا، به شهادت رسید. امیر خیلی داغون شد...😞 انقدر حالش بد بود، که به زورِ قرص و دارو می تونست چند ساعت راحت بخوابه...😕😔 چند بار هم رفت پیش مشاور... اما بهتر نشد... من، بچه ها، پدر و مادرش، خواهرش... همه نگرانش بودیم و وقتی تو اون وضعیت می دیدیمش، حالمون خراب می شد... بعد از ۲ سال، بالاخره تونست با نبودن امین کنار بیاد. همون موقع ها بود که عاشق شد... عاشق یه دختر خانمی که فامیل دورشون بود. تو یه مراسم دیده بودش. رفتن خواستگاری و چند روز بعد هم نامزد کردن. همه براش خوشحال بودیم. غافل از اینکه اون دختر، هیچ شباهتی به امیر نداره...😞 امیر تو همون نگاه اول عاشق شده بود و هیچ چیز رو جز اون دختر ندیده بود. اعتقاداتشون، خانوادشون و خلاصه همه چیزشون با هم فرق داشت. بعد از یک ماه، دختره پاشو کرد تو یه کفش، که من می خوام برم خارج... امیر خیلی سعی کرد جلوشو بگیره. اما موفق نشد... دختره رفت آمریکا و یک هفته بعد هم خبر رسید که با یه پسر آمریکایی ازدواج کرده. امیر شد... همون امیر چند سال پیش... شده بود یه مرده ی متحرک...😞 میومد سایت. کارشو انجام می داد و می رفت... تا مجبور نمی شد، با هیچ کس حرف نمی زد. من و بچه ها وقتی تو اون حال میدیدیمش، دلمون آتیش می گرفت... رفیقمون داشت جلو چشممون پر پر می شد و ما نمی تونستیم هیچ کاری واسش انجام بدیم.😔 دیگه حتی مشاور و قرص و دارو هم فایده نداشت... انگار رفتن اون دختر، تیر خلاصو به قلب امیر زده بود.☝️💔 تا اینکه یک ماموریت پیش اومد. باید یکی از بچه ها رو می فرستادم ترکیه. موضوع رو باهاشون درمیون گذاشتم. امیر اولش مثل همیشه خیلی سرد برخورد کرد و چیزی نگفت... اما بعد از چند روز، خودش اومد و گفت میره ترکیه... معلوم بود می خواد از اینجا دور باشه تا شاید یه ذره آروم بشه. براش خوشحال بودیم. حس می کردیم اگه یه مدت از اینجا دور باشه، حال و هواش عوض میشه. رفت ترکیه و بالاخره با شروع پرونده جدید، برگشت. خدا رو شکر حالش خوب شده بود. شده بود همون امیر شوخ و سرحال.😄 با صدای امیر، از فکر و خیال بیرون اومدم. - آقا اگه امری ندارین، من برم به کارام برسم.🙃 + امیر...😶 تو یه چیزیت هست.😕 به من بگو. منو مثل برادرت بدون...😉🙂 - آقا... راستش... مامان و بابام گیر دادن که باید زن بگیرم...😕 + خب اینکه خیلی خوبه...😃😄 - آقا من اصلا به ازدواج فکرم نمی کنم...😶 اصلا دیگه دلم نمی خواد ازدواج کنم...😕 + چرا؟!🤨 - شما که چراشو خوب می دونین...😔 + امیر جان... همه ی آدما مثل هم نیستن...☝️🏻🙃 ازدواج هم، سنت پیامبره...☺️ درضمن، پدر و مادرت درست میگن...🙂 خب حقم دارن.😕 اولادشونی.😇 دوست دارن عروسیتو ببینن.😁 بچه هاتو ببینن...😄 - آخه آقا...😕 من الان اصلا شرایط ازدواجو ندارم...🙁 نه از نظر روحی...😔 نه از نظر مالی...☹️ + خدا بزرگه...🙂 هر دوش جور میشه...😇 نفس عمیقی کشید و گفت: خب... بهش فکر می کنم...😊 + آفرین...👏🏻😄 - 😅 از رو صندلی بلند شد. برگه هایی که دستش بود رو گذاشت رو میز و گفت: اینا پرینت تماس های الکساندر از یک هفته پیش تا الانه. رسول گفت بدم بهتون.😊 + دست شما درد نکنه.😉🙃😊 - خواهش می کنم.😁 با اجازه.🙂 رفت سمت در. صداش زدم. + امیر...🙃 برگشت سمتم و با لبخند گفت: جانم آقا؟!😊 - اگه به نتیجه رسیدی و خواستی تشکیل خانواده بدی، هر کمکی در هر زمینه ای خواستی، رو من حساب کن...😉😊 + چشم آقا.😄 ممنون...☺️ از اتاق بیرون رفت. نفس عمیقی کشیدم. امیدوارم خوب به حرفام فکر کنه و به نتیجه خوبی هم برسه... امروز قراره با عطیه و عزیز بریم و یه سری وسایل نوزاد بخریم. گوشیمو برداشتم و شماره عطیه رو گرفتم. جواب نداد. دوباره گرفتم. داشت قطع می شد که جواب داد. - الو... + سلاااام...😃 عطیه بانو...😊 چطوری؟😄 - سلام پسرم...🙂 مثل برق از جام پریدم. + اِ...😳 عزیز شمایین...؟!😶 - آره مادر...🙃 + ببخشید...😅 من شماره عطیه رو گرفتم...🧐 چطور شما برداشتین؟!🤔😄 چیزی نگفت. نگران شدم... + عزیز...😶 چیزی شده...؟!😥 - نه....😕 یعنی...😓 + عزیز تو رو خدا یه چیزی بگین...😰 چی شده...😨؟! رسیدیم مشهد. رفتیم هتل و چند ساعت استراحت کردیم... غروب بود که رفتیم حرم... الان ۳ سال بود که نیومده بودم... غروبای حرم، دیدنی بود...🙃❤️ نرگس رفت قسمت خانم ها و منم رفتم قسمت آقایون. نیم ساعت بعد، باهاش تماس گرفتم. .... رفتیم پارک. دست همدیگرو گرفتیم و قدم زدیم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: آخی.😢 بیچاره امیر.😕 دلم براش کباب شد
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" شمارش ناشناس بود. متن پیامو که خوندم، حالم بدتر از قبل شد... - سلام فرمانده...😈 بهت گفته بودم اگه بخوای ادامه بدی، کاری که نبایدو می کنم...☝️🏻 اما زیاد جدی نگرفتی...😏 حالا این زنته که داره تاوان ندوم کاری تو رو پس میده...😕😏 من با هیچ کس شوخی ندارم...😠 بهتره هر چه زودتر به این پرونده ی لعنتی خاتمه بدی.😡 وگرنه بدتر از اینو سرت میارم.👿 دلم می خواست گوشیمو بکوبم تو دیوار... دلم می خواست داد بزنم... انگار نفس کشیدن برام سخت شده بود... بلند شدم. عزیز گفت: کجا میری مادر؟!😢 + میرم محوطه بیمارستان... یه ذره هوا بخورم...😓 سرشو تکون داد... رفتم تو محوطه... همه خاطراتمون از جلو چشمام رد شد... روزِ خواستگاری... روزِ عقدمون... روزی که خبر پدر شدنمو بهم داد... همه ی روزای خوبی که داشتیم... خدایا... دیگه نمی تونم...😭 نمی دونم دارم تاوان پس میدم، یا امتحان الهیِ...😓 اما تحملشو ندارم... خدایا... من بدون عطیه می میرم... اصلا... اصلا بچه نمی خوام.... فقط عطیه رو بهم برگردون... اشکام رو گونه هام می ریختن... دستام یخ کرده بودن... سردم بود... آسمون تیره و تار شد... کم کم بارون گرفت... انگار آسمونم مثل من دلش گرفته بود و گریه می کرد... اما... من نباید خودمو ببازم... مطمئنم عطیه حالش خوب میشه... اشکامو پاک کردم و آهی کشیدم. گوشیم زنگ خورد. عزیز بود.‌ صدامو صاف کردم و جواب دادم. + جانم عزیز؟😕 - کجایی مادر؟🙁 + تو محوطم...🙃 چطور؟🤔 - پلیس اومده... می خوان باهات حرف بزنن... + اومدم. رفتم داخل... ۱ مامور و ۱ سرباز داشتن با عزیز حرف می زدن. رفتم سمتشون. + سلام... برگشتن سمتم و سلام کردن. ماموره گفت: سرگرد رضایی هستم، از اداره آگاهی. مکثی کرد و بعد پرسید: شما آقای حسنی هستین؟🤔 + بله. خودمم.🙃 چند تا سوال ازم پرسیدن و گذارشِشون رو کامل کردن. با رسول تماس گرفتم. بعد از ۳ بوق، صدای خواب آلودش تو گوشم پیچید... - الو...😴 + سلام رسول.🙃 خوبی؟🙂 - سلام آقا محمد.😊 ممنون.🙃 شما خوبین؟😄 + بد نیستم...😕 - چیزی شده؟🧐 + رسول الان کجایی؟🤔 - الان... نمازخونه ی سایتم...🙃 + خیل خب... سریع برو پای سیستمت. - چشم آقا. چند لحظه صبر کنین...😄 چند ثانیه بعد گفت: آقا من الان پای سیستمم...🙂 + اول این شماره ای که میگم رو برسی کن... شماره ای که بهم پیام داده بود رو براش خوندم. حدس می زدم تا الان سوزونده باشنش... - آقا این خط سوخته...😶 کلافه شده بودم... دستی لای موهام کشیدم... + حالا دوربینای منطقه ی ۲۱ ۱۸ رو برسی کن...🙃 تقریبا یکی دو ساعت پیش اونجا یه تصادف شده...😕 ساعت دقیقشو می تونی تو گزارش پلیس پیدا کنی... بغضمو به سختی قورت دادم و گفتم: زدن به عطیه...😓 - یا خدا...😱آقا الان حالشون چطوره؟😕 + نمی دونم... دکتر گفت بعد از اینکه جواب آزمایشاتشو دید، می تونه جواب قطعی بده...😞 مکثی کردم و ادامه دادم... + مشخصات راننده و ماشینی که بهش زده رو می خوام... فقط سریع رسول...☝️🏻 - چشم آقا...🙃 گوشیو قطع کردم. رو یکی از صندلی ها نشستم و منتظر شدم... منتظر رسول... منتظر جواب آزمایشات... چقدر انتظار سخت بود... اگه دستم به اون نامردا می رسید، زندشون نمی زاشتم... هر کاری کردم، عزیز راضی نشد بره خونه... گوشیم زنگ خورد... شارلوت گفته بود محمد خیلی زرنگه و می تونه به راحتی و با مدارک زیاد دستگیرم کنه... گفت یکی از خطه قرمزاش، خانوادشه... تصمیم گرفتم تحدیدش کنم... یه سیمکارت سفید انداختم رو گوشیم و بهش پیام دادم... وقتی پیام ارسال شد، سریع سیمکارت رو شکستم و انداختمش تو باغچه... یک هفته گذشت... اما هنوزم بعضی وقتا نقشه هام نقشه بر آب می شدن و کارام درست پیش نمی رفت... می دونستم کار محمد و تیمشه... حرصم گرفته بود... آدرس خونش و محل کار زنشو داشتم... یه بار بهش هشدار دادم... اما محل نزاشت... حالا دیگه وقت عمل بود... با یه ایرانی که شارلوت بهم معرفی کرده بود و گفته بود قبلا باهاش کار کرده، هماهنگ کردم... قرار بود زن محمدو زیر بگیره... شارلوت گفته بود کارشو خوب بلده. اصلا برام مهم نبود چه بلایی سر زن محمد میاد. فقط می خواستم دلم خنک شه...😤 می خواستم محمدو بچزونم... می خواستم خورد شدنشو ببینم... می خواستم بهش ثابت کنم ازش زرنگ تر و قوی ترم... ............ + چی شد؟!🤨 - زدم بهش...😈😏 + الان کجایی؟😈 - همون دور و برم... مردم دورش جمع شدن.😏 + خوب گوش کن ببین چی میگم...☝️🏻 وقتی آمبولانس اومد، میری دنبالش... باید بفهمیم کدوم بیمارستان و کدوم بخش می برنش و چه بلایی سرش میاد... فهمیدی؟🤨 - باشه... فقط پولم چی میشه؟🤔 + نصفشو که گرفتی... باقیشم وقتی میگیری که یه خبر از زن محمد بهم بدی... - اوکی... گوشیو قطع کردم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️تفاوت های حضرت اقا و حضرت والا! ♨️👌 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @dookhtaranehmohajjabe •┈┈••✾❣✾••┈┈•