eitaa logo
دختران محجبه
915 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختران محجبه
چه باحاله دخترا☺️☺️
دختران محجبه
چه باحاله😂😂
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" خدایا... رحم کن. خطِ صاف... صدای بوق اون دستگاه. همه و همه داشتن داغونم می کردن. زیر لب صلوات می فرستادم. پرستار پرده رو کشید. انگار دیگه قلبم نمی زد. رمقی تو پاهام نبود. زانو هام خالی کردن. افتادم. نمی دونم چقدر گذشت. از ته دلم خدا رو صدا زدم و ازش کمک خواستم. با صدای دکتر به خودم اومدم. - آقا... آقا حالتون خوبه؟!😢 نای حرف زدن نداشتم. یه آقایی رو صدا زد. اومد و بازمو گرفت. کمکم کرد و آروم بلند شدم. نشستم رو صندلی. با صدایی که از ته چاه در میومد به دکتر گفتم: حالش چطوره؟!😓 + خدا رو شکر احیاشون کردیم.😊 چند دقیقه دیگه به هوش میان و در این صورت دیگه نیازی نیست بچه رو سقط کنیم.🙃 انگار دنیا رو بهم دادن. لبخندی زدم و تو دلم کلی خدا رو شکر کردم. از دکتر اجازه گرفتم عطیه رو ببینم. رفتم تو اتاق و کنار تختش رو صندلی نشستم. کم کم چشماشو باز کرد. آخ که چقدر دلم لک زده بود واسه اون چشمای خوشگلش. با صدایِ ضعیفی گفت: محمد... بغضمو به سختی قورت دادم. صدام گرفته بود. + جانِ محمد.؟!🙃❤️ - بچم... نزاشتم ادامه بده و گفتم: خیالت راحت😉 سالمِ سالمه.🙂 لبخند بی جونی زد. دلم رفت واسه لبخند جذاب و قشنگش.💞 آهی کشیدم. + عطیه اگه بدونی چی کشیدم.🙂 اگه بدونی چی بهم گذشت.😓 - ببخشید که نگرانت کردم. من باید بیشتر مواظب می بودم.😕 + قربونت برم.❤️ این چه حرفیه می زنی؟!😶 خدا رو شکر که همه چی بخیر گذشت.😇 - واقعا خدا رو شکر.🙃 تو صورتم دقیق شد. چشماشو ریز کرد و پرسید: گریه کردی؟!🤨 + نه بابا...😅 سرشو تکون داد و گفت: چرا...😉 گریه کردی.😕 چشمات شدن کاسه ی خون.🙁 سرمو پائین انداختم. + درد که نداری؟!🙃 - الان مثلا بحثو عوض کردی؟!😐😶 + از کجا فهمیدی؟!🤥 - می شناسمت.😐😑😕 هر دو خندیدیم. + حالا... جدای از شوخی... درد نداری؟!🙃 - نه... خوبِ خوبم.😊 - محمد... + جانم؟!🙂 - میگم... میشه بریم خونه؟!🙁 + الان؟!😳 - آره... من اصلا نمی تونم اینجا رو تحمل کنم.😢 بریم خونه...😕 + نمیشه عزیزم.🙃 دکتر باید بگه.😉😊 - حالا اگه خودت بودیا، یه ثانیه هم نمی موندی.😏😒😐😑 + 😂 + اگه مجبور بودم، می موندم.😉😌 - آها...😶 اون وقت در چه شرایطی مجبور می شدی؟!🧐🤨 بهش اشاره کردم و گفتم: اگه فرمانده دستور می دادن، اطلاعت می کردم و می موندم.😌✌️🏻😜 + البته که در این شرایط، بنده فرمانده هستم.😁 - کی اینطور.🤨😂 + 😂 یهو بغض کرد. + اِ...😶 چی شد؟!😕 ناراحت شدی؟!🙁 قطره اشکی که رو گونش بودو با پشت دستش پاک کرد و گفت: یاد حرف فاطمه افتادم.😕 + چه حرفی؟!🧐 شب بود. مادر آقا محمد رو رسوندم خونشون و رفتم خونه. سارا خواب بود. آمارشو داشتم.😌😁😜 فردا صبح شیفت بود و شب بر می گشت. چه فرصتی از این بهتر؟🤔😁 کلی وقت داشتم تا برنامه هامو عملی کنم.😃 یهو دلم هوای سعیدو کرد. واقعا جاش خالی بود.🙃❤️ گوشیمو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم. رفتم تو واتساپ و بهش پیام دادم. + سلام علیکم😃 آقا داماد😜😂 خوش می گذره؟!🤔😄 چند دقیقه گذشت. اما آنلاین نشد. البته دیر وقت بود. خواستم برم تو اتاق و بخوابم که آنلاین شد. - علیک سلام😶 نمکدون😒 عالیه.😍 مخصوصا اینکه تو رو نمی بینم...😌😝😂 + هار هار هار😒 خاک تو سر من که دلم واسه تویِ بی احساس تنگ شده.😤 - وای مامانم اینا😂 چقدر حرفت رمانتیک و احساسی بود.👌🏻 واقعا دمت گرم👏🏻😂 ایول داری داداش.👍🏻😉🤣 + اصلا چرا خاک تو سر من؟!😠 خاک تو سر تو که من دلم برات تنگ میشه😤 چی؟؟؟😳 یا خدا😱 بدبخت شدم.😬🤦🏻‍♂ گاف دادم🤭 اونم چه گافی😶 پیش کی😓 خواستم پیامو براش پاک کنم که دیدم اَی دلِ غافل... سین خورد. - 🤣🤣🤣 تقریبا یک دقیقه آنلاین بود و هیچ پیامی نداد. + چی شد؟!😶 مردی؟!😐😑 - واییی؛ خدا نکشتت رسول.🤣 جر خوردم. اصلا پاره شدم از خنده.😂🤣 رفتم بیرون اتاق خندیدم که نرگس بیدار نشه.🤭😂 - فکر کنم خسته ای.😶 خوابت میاد.😴 واسه همین داری هزیون میگی.🤭😂 البته تو که همیشه گاف میدی و اینم کاملا طبیعیه.😌😝😂 برو داداش.🚶🏻‍♂ برو بخواب.😉 شبت شیک.✋🏻🤣 + مگه دستم بهت نرسه.😐🔪😑 - 🤣 + راستی فردا تولد ساراست.😇 - می دونم.🙃 من هیچ وقت تولد تنها خواهرم یادم نمیره استاد.😌😉☝️🏻 + خودش که یادش نیست.😶 - اون که همیشه یادش نیست.😑 انقدر که سرش شلوغه.😄 + آره.😄 واسه همینم می خوام سوپرایزش کنم.😋😁 - آفرین...😃👏🏻 + سعید - جانم؟! + دور از شوخی ها😶 دلم خیلی برات تنگ شده🙃❤️ - من بیشتر😉❤️ + کِی برمیگردین؟!🤔 - دو سه روز دیگه.😊 + آها. باشه. مزاحمت نمیشم. به نرگس خانم هم سلام برسون. شب بخیر. - باشه. تو هم سلام برسون. شبت بخیر. رفتم تو اتاق و خوابیدم. ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" یه آقایی رو به روی پذیرش نشسته بود که خیلی شبیه به عکسی بود که رسول از محمودی نشونم داد. + رسول... - جانم آقا؟! + یه آقایی رو به روی پذیرش رو صندلی نشسته. فکر کنم محمودی باشه...😶 الان سرش تو گوشیشه و حواسش نیست... آروم...☝️🏻 بدون اینکه جلب توجه کنی، برگرد عقب و نگاش کن... کاری که گفتمو انجام داد. + خودشه...😶 نه؟!😤 - آره آقا... خودِ خودشه...😬 + ببین... آروم میریم سمتش...🤫 رسول نباید شک کنه ها...🙃 امکان داره مسلح باشه...😕 خوب حواستو جمع کن...☝️🏻 - چشم.😉 رفتیم سمتش. برگشت طرفمون... انگار منو شناخت... بلند شد و خیلی عادی به سمت در خروجی حرکت کرد... ما هم پشت سرش رفتیم... یهو دوید... من و رسول هم دنبالش دویدیم... وارد محوطه شد... اسلحمو به سمتش گرفتم... + ایست... صدای شلیک گلوله اومد... افتاد... رسیدیم بهش... نبضش نمی زد... لعنتی... تموم کرده بود... حذفش کردن... همه بیمارستان رو زیر و رو کردیم... اما هیچی پیدا نکردیم... یه سیمکارت سفید انداختم رو گوشیم و به محمد پیام دادم... به محض اینکه پیام ارسال شد، سیمکارت رو شکستم و انداختمش تو سطل زباله. کاش می تونستم برم بیمارستان و از نزدیک شاهد خورد شدنش باشم... صدای لپتاپم اومد. از طرف یه آیدی ناشناس، برام ایمیل اومده بود. - احمق...🤬 کی بهت گفت اون بلا رو سر زن محمد بیاری؟؟؟😡 اونا همین طوری دنبالت...😏 حالا دیگه حساس تر میشن...😬 تو فقط کاری رو می کنی که من بهت میگم...😠☝️🏻 اگه یه بار دیگه بدون هماهنگی با من کاری انجام بدی، حذفت می کنم...😤 شارلوت... نه.... خیلی تعجب کردم... آخه این از کجا فهمیده؟ حتما برام تامین گذاشته... هیچ وقت به من اعتماد نمی کنه... اما منِ لعنتی، دوسش دارم... مهرانو گذاشته بودم تا مراقب بهزاد باشه... بهش گفته بودم اگه مامورا به بهزاد شک کردن، سریع حذفش کنه... بهش زنگ زدم. - الو... + وضعیت چطوره؟!🤨😏 - خوبه...😏 یهو گفت: این پسره بهزاد بدو بدو از در خروجی بیمارستان بیرون اومد.😱 الان تو محوطس. دو تا مامور دنبالشن. یکیشونم اسلحه داره.😥 از جام پریدم. + همین الان حذفش کن...🤫 - اوکی.😏 گوشی رو قطع کردم. چند دقیقه بعد، یه پیام از طرف مهران برام اومد. - حذف شد... گوشیمو خاموش کردم. حوصله هیچ کس و هیچ چیزو نداشتم... سرم درد می کرد... یه مسکن خوردم و خوابیدم... شب شده بود... رسول و فرشید رو فرستادم خونه هاشون. با آقای عبدی تماس گرفتم و همه چیز رو بهشون گفتم... عزیز با کلی خواهش و تمنا راضی شد بره خونه و رسول رسوندش. نصف شب بود... از دکتر خواستم عطیه رو ببینم. اول مخالفت کرد... اما بعد گفت می تونم واسه ۵ دقیقه ببینمش... رفتم تو اتاقش و رو صندلی، کنار تختش نشستم. آخ خدا...😢 بمیرم براش...😭 رنگش مثل گچ دیوار بود... چند تا دستگاه بهش وصل بودن... ماسک اکسیژن رو دهن و بینیش بود... بغضمو به سختی قورت دادم... + سلام بانوی من...🙃 صدامو می شنوی؟! می بینی حالم خرابه...!😢 می بینی دارم داغون میشم...؟!🙃🙂💔 صورتم خیس اشک بود و صدام گرفته بود... + عطیه من هیچ وقت جلو تو گریه نکردم...😶 اما دیگه نمی تونم...😞 دیگه طاقت ندارم...😓 من بدون تو نمی تونم...😪 آخه من بچه می خوام چیکار...؟!😶 اونم وقتی که تو رو دارم...🙂❤️ عطیه تو همه زندگی منی...💔 همه دنیامی...💖 اگه... اگه زبونم لال... اتفاقی واسه تو بیفته، من می میرم عطیه...😭 تو رو خدا چشماتو باز کن... جون محمد چشماتو باز کن... بزار دوباره چشمای خوشگلتو ببینم...😭 از اتاق بیرون اومدم. رفتم نمازخونه... نماز شب خوندم... قرآنی که تو جیبم بود رو بیرون آوردم و شروع به خوندن کردم... صدای اذان اومد... نماز صبحمو خوندم... رفتم سمت اتاق عطیه... از پشت شیشه بهش خیره شدم... یهو... وای... دکترا و پرستارا رفتن اتاق عطیه و نزاشتن من برم تو... خدایا... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: حذفش کردن...😕 پ.ن2: دلم واسه محمد کباب شد...😭 پ.ن3: یعنی چه اتفاقی افتاده؟!🧐🤔😱 حدساتونو در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون.😊😉💫 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" رسول بود. جواب دادم... + جانم رسول...!🙃 - آقا اطلاعاتی که می خواستین آمادست. آدرس بیمارستانو بگین.😊 + خب چرا پشت تلفن نمیگی؟!🧐 - یه چیزی فهمیدم. می خوام حضوری بهتون بگم...🙂 + باشه. آدرسو برات می فرستم.🙃 - منتظرم.😉 خداحافظ.👋🏻 + خداحافظ.👋🏻 آدرسو براش فرستادم. رفتم آزمایشگاه و جواب آزمایشات عطیه رو گرفتم و رفتم اتاق دکتر. در زدم و با بفرمائید دکتر وارد شدم. برگه ها رو ازم گرفت. چند دقیقه بعد گفت: خوشبختانه خون ریزی داخلی ندارن. فقط دستشون ضرب دیده و پیشونیشون زخمی شده.😊 داشتم از خوشحالی بال در میاوردم...😃 - اما... چیزی که منو نگران می کنه، اینه که ایشون هنوز بیهوشن...😕 چون باردار هستن، وضعیتشون فرق می کنه و برای حفظ سلامت جنین، نمیشه از یه سری دارو ها استفاده کرد... نفس عمیقی کشید و ادامه داد... - اگر تا فردا به هوش نیان، متاسفانه مجبور میشیم برای حفظ جون مادر، بچه رو سقط کنیم...😔 دنیا رو سرم خراب شد... اما... عطیه از هر چیزی مهم تر بود... - آقا... آقا حالتون خوبه؟🙁 سرمو به علامت آره تکون دادم. از اتاق دکتر بیرون اومدم... رفتم نمازخونه بیمارستان... دو رکعت نماز خوندم... یکم آروم شدم... زانو هامو بغل کردم و سرمو به دیوار تکیه دادم... چشمامو بستم... نفهمیدم کی خوابم برد... با تکون های دستی بیدار شدم... یه نفر داشت صدام می زد... - آقا... آقا محمد...😇 چند بار پلک زدم تا تونستم واضح ببینم... رسول کنارم نشسته بود و با لبخند نگام می کرد... - سلام آقا.😊 + سلام...🙃 - حالتون خوبه؟😕 + بد نیستم...🙁 ببخشید، مزاحمت شدم...🙂 - اِ...😶 آقا این چه حرفیه؟!😕 وظیفم بود...😄 + کِی اومدی؟🤔 - ۵ دقیقه ای میشه... مادرتون گفتن اومدین نمازخونه.🙃 + خب... اطلاعات اون طرفو آوردی؟🧐 - بله...😉😄 تبلتشو روشن کرد و جوری گرفتش که منم بتونم ببینم. عکس و اطلاعات یه نفر رو آورد. - بهزاد محمودی... متولد ۱۳۵۹ در تهران. دیپلم ادبیات و لیسانس برق داره. سابقه ی خاصی نداره... اما همون طور که تلفنی هم بهتون گفتم، یه چیزی ازش فهمیدم...🤓 + چی؟🧐 - این یکی از اوناییه که با شارلوت والر در ارتباط بوده و بهش کمک می کرده. الکساندر هم به واسطه ی شارلوت باهاش آشنا شده. + کِی اینطور...😶 رسول اینا حتما واسه دیدن نتیجه میان بیمارستان...☝️🏻 به فرشید بگو بیاد اینجا، دوربینای بیمارستان رو چک کنه. اطلاعات محمودی رو هم براش بفرست.🙃 - چشم آقا.😇 هر دو از نمازخونه بیرون اومدیم. داشتم با رسول حرف می زدم که یه چیزی توجهمو به خودش جلب کرد... رفتیم حرم. بعد از زیارت، رفتیم بازار و خرید کردیم... یکم تو شهر چرخیدیم... نرگس گفت: میگم... شام بریم رستوران؟😄 + باشه...😉 هر چی شما بگی بانو...😁 لبخندی زد... آخ که چقدر لبخندشو دوست داشتم...❤️ ساعت ۱۰ شب بود که برگشتیم هتل... حس می کردم حال نرگس خوب نیست... + نرگس جان...!🙃 خوبی؟😢 - آره...🙂 + مطمئنی؟!🧐 - آره بابا...😅 خوبم...😶 همون لحظه حالش بد شد و رفت سرویس... وقتی بیرون اومد، رنگش شده بود عینِ گچ دیوار... خیلی نگرانش بودم... بعد از کلی اصرار، راضی شد که بریم بیمارستان... دکتر معاینش کرد و گفت: نگران نباشین.🙃 مسمومیت غذاییه...😊 براش سرم وصل کردن و خوابید... نشستم کنار تختش... محو تماشاش شدم... چقدر دوسش داشتم... شده بود همه زندگیم... چند دقیقه بعد، چشماشو باز کرد... لبخندی زدم... + بهتری...؟!😊 - آره...🙃 سرمش تموم شد... دو تا آبمیوه گرفتم و بعدم برگشتیم هتل... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: دلم واسه محمد سوخت...😭💔 پ.ن2: چی توجه محمدو به خودش جلب کرده؟!🧐🤔 پ.ن3: حال نرگس بد شد...😱 پ.ن4: سعید چقدر دوسش داره...🙃 پ.ن5: حدساتونو درباره پ.ن2 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون.😉😊💫 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe