✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_63
#محمد
داوود رفت...
منم رفتم اتاقم...
نمی دونم چرا آقای عبدی اون رفتار رو کردن...😕
واقعا واسم عجیب بود...😶
اصلا فکر نمیکردم انقدر عصبانی بشن...🙁
چند دقیقه بعد، رسول تماس گرفت و گفت داوود رسیده.
رفتم پائین.
شریفی هم اومد و رفتن رستوران...
۳ ساعت بعد، جلسشون تموم شد و داوود برگشت...
رفتیم تو اتاق کنفرانس. به بقیه بچه ها هم گفتم بیان...
آقای عبدی و آقای شهیدی هم اومدن و جلسه رو شروع کردیم...
رفتم سراغ لپتاپ و عکس الکساندر و شریفی رو انداختم رو پروژکتور...
+ خب... همون طور که می دونین، ما از طریق شریفی به الکساندر نزدیک تر میشیم.🙃 امروز داوود به عنوان مشاور ارشد شریفی، در جلسه ای که بین الکساندر و شریفی بود حضور پیدا کرد.
خدا رو شکر الکساندر اصلا شک نکرد... و خب این خیلی خوبه... اگه همین طور پیش بریم، می تونیم بفهمیم الکساندر بیشتر خواهان چه اطلاعاتیه...
+ خب داوود... تو بگو... چی بینتون گذشت؟!🤔
سرش پائین بود و حواسش نبود...
سرفه ای کردم...
+ اهم...😐
اصلا حواسش نبود...😑
بچه ها هم که مثل همیشه به زور جلو خودشونو گرفته بودن که نخندن...
+ داوود جان...😶 با شمام...😐
همون طور که سرش پائین بود با لبخند گفت: جونِ دلم؟!☺️
چشمام تا آخرین درجه ممکن باز شده بود...😳
با تعجب نگاش کردم...
چی میگه این؟!🤨
بچه ها تحمل نکردن و زدن زیر خنده...
خانم قطبی و خانم امینی هم آروم خندیدن...
آقای عبدی و آقای شهیدی هم با جدیت، فقط نگاه می کردن...
البته یه لبخند ریزی هم رو لباشون بود...😁
داوود تازه فهمیده بود چه گافی داده...😐🤦🏻♂😂
چشم غره ای به بچه ها رفتم که باعث شد ساکت بشن...
هر چند که خودمم به زور جلو خودمو گرفته بودم که نخندم...😶😂
+ داوود... تو جلسه امروز... الکساندر چی از شریفی خواست؟!🧐😶
صداشو صاف کرد و گفت: همون طور که خودتون دیدن، اولش به معرفی و آشنایی با من گذشت...🙃 بعد هم ناهار خوردیم...😋
نکته مهم اینه که الکساندر یه سری اطلاعات جدید از شریفی می خواست...😶
+ چه اطلاعاتی؟!🧐
- یه سری اطلاعات جدید و مهم درباره شرکت های بزرگی که شریفی با مدیرانشون رابطه داره...🤭
سعید گفت: واقعا آدم باهوشیه...😶 از هر طریقی که بتونه، اطلاعات جمع می کنه...😤
با سر حرفشو تائید کردم.
آقای عبدی گفتن: دقیقا... دشمن همیشه همین کار رو می کنه...☝️🏻
خانم امینی آهی کشیدن و با ناراحتی گفتن: متاسفانه اَمسال شریفی هم بهشون کمک می کنن تا به خواسته هاشون نزدیک تر بشن و کارشون آسون تر بشه...😕
۱ ساعت بعد، جلسه تموم شد...
اما هنوز همه به جز خانم ها، تو اتاق کنفرانس بودیم.
آقای عبدی صدام زدن.
رفتم و کنارشون نشستم...
+ جانم آقا...؟!😊
- محمد... بابت رفتار امروزم، ازت معذرت می خوام...😕
+ نه آقا...🙂 این چه حرفیه؟!🙃
- خیلی تند باهاتون برخورد کردم...🙁 اعصابم از یه جای دیگه خورد بود...😤 خیلی عصبی بودم...😶 سر شما خالی کردم...😓 واقعا ببخشید...🙂
همدیگرو بغل کردیم...
آقای عبدی از بچه ها هم عذرخواهی کردن و رفتن اتاقشون...
بچه ها هم هر کدوم رفتن و به کارشون مشغول شدن...
رفتم اتاقم...
دیشب کارام زیاد بود و نتونستم برم خونه...😕
شرمنده عطیه و عزیز بودم...😞
گوشیمو برداشتم و با عطیه تماس گرفتم...
بعد از ۲ بوق، صداش تو گوشم پیچید...
#داوود
بالاخره تموم شد...
برگشتم سایت و سریع لباسامو عوض کردم...
رفتیم اتاق جلسه...
آقا محمد درباره شریفی و الکساندر حرف می زدن...
من و خانم امینی رو به روی هم بودیم...
نمی دونم چی شد که یهو نگاهمون خورد بِهَم...
چند ثانیه همدیگرو نگاه کردیم...
نگاهمون بِهَم گره خورده بود...
نمی دونم چی تو چشماشون بود...
که وقتی نگاشون کردم، یه جوری شدم...
خدایا منو ببخش...
سریع نگاهشونو ازم گرفتن...
منم سرمو پائین انداختم و استغفار کردم...
چشمامو بستم...
واقعا چرا اینجوری شدم؟!😶
با خودم گفتم: خاک تو سرت داوود...✋🏻
خجالت بکش...😤
حس کردم یه نفر صدام زد...
نفهمیدم کی بود...
تنها فرمانی که از مغذم گرفتم این بود که بدون اینکه سرمو بالا بگیرم، لبخند بزنم و بگم: جونِ دلم؟!☺️
همین کارو کردم...
یا خدا...😱
بچه ها از خنده ترکیدن...
خانم قطبی و خانم امینی هم آروم خندیدن...
بدبخت شدم🤦🏻♂
آبروم رفت😓
آقا محمد چشم غره ای به بچه ها رفت که باعث شد ساکت شن.
دروغ چرا؟! دلم خنک شد.😤😂
جلسه تموم شد.
خانما رفتن پائین.
آقای عبدی از ما و آقا محمد عذرخواهی کردن.
همه رفتیم پائین تا به کارامون برسیم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: وای خدااا😂 آبرو داوود رففتت🤣
پ.ن2: آقای عبدی از بچه ها عذرخواهی کردن.🙃❤
پ.ن3: نگاهشون بِهَم گره خورد.😱
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_64
#محمد
- الو...
+ سلااام...😃 خانم...😊 چطوری؟!😄
- سلام محمد...😃 خوبم...☺️ تو خوبی؟!😄
+ الحمدالله...🙃 منم خوبم...😊
+ عزیز چطوره؟!😇
- خوبه...😊 پائینه...🙂
+ عسل بابا چطوره؟!😍
- اونم خوبه...😄
یهو با ذوق گفت: راستی محمد...😃
+ جانم؟!😅
- قراره فردا با فاطمه بریم سونوگرافی... ببینیم بچه دختره یا پسر...😍
+ چه عالی...😃
- تو هم میای؟!🤔
+ اگه بتونم، حتما میام...😊
+ عطیه جان...🙃
- جانم؟!😊
+ میگم... بابت دیروز معذرت می خوام...🙁 باور کن اگه می تونستم میومدم..🙃
- اشکال نداره...😄
+ هووووففف...😓 خدا رو شکر...🤲🏻😄 گفتم الان انقدر ناراحتی، خونه راهم نمیدی...😶😂
- اتفاقا همین قصدو داشتم...😐
+ عطیه من شوخی کردم...😐😉
- اما من کاملا جدی گفتم...😁🙃😌😒
+ ممنونم ازت...😐💔
- خواهش می کنم...😊
هر دو خندیدیم...
- می خواستم تنبیهت کنم...😶 اما خب دلم سوخت...😄
+ قربون اون دلت برم...❤️
- خدا نکنه...😇
+ خب من الان راه میفتم که بیام خونه...😊
- واقعا؟!😃😍
+ بله...😁 واقعا...😉🙃
+ فقط... غذا چی داریم؟!🤔 خیلی گشنمه...🤭
- باز می خواستم تنبیهت کنم...😑 غذا درست نکنم...😒 اما بازم دلم نیومد...😶
+ عطیه فکر نمی کنی جدیدا زیاد داری منو تنبیه می کنی...؟!😐💔😂
- تا الان که دلم نیومده تنبیهاتم رو عملی کنم...😬😂
+ بله...🙃 درسته...😊 هر چی شما بگین فرمانده...😌😎😇😄
+ راستی نگفتی غذا چیه؟!🤔
- عدس پلو...🤗
+ به به...😋 چقدر حوس عدس پلوهاتو کرده بودم...😁 دستت درد نکنه...😘
- خواهش می کنم...☺️
+ چیزی لازم نداری سر راه که میام، بگیرم؟!🤔
- نه...🙃 همه چی داریم...😊
+ پس فعلا خداحافظ...😊👋🏻
- خداحافظ...😇👋🏻
کاپشنمو پوشیدم.
سوئیچ موتور رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم...
خیلی دلم می خواست بدونم چی آقای عبدی رو اونقدر عصبانی کرده بود...😶
واسه همین رفتم اتاقشون تا ازشون بپرسم.
در زدم.
- بفرمائید...
درو باز کردم.
+ آقا اجازه هست؟!😅
- آره...😃 بیا تو محمد...😄
رفتم داخل و درو بستم...
+ آقا یه سوالی خیلی ذهنمو مشغول کرده...😶 جسارتا... می تونم بپرسم؟!🤔
- آره...🙂 حتما...🙃 بپرس...😉
+ آقا... گفتین خیلی عصبی بودین... میشه بگین چه اتفاقی افتاده که شما رو انقدر عصبی کرده؟!🧐
آهی کشیدن...
- می دونی محمد...🙃 چیزی که آزارم می داد و هنوزم میده، اینه که ما این همه گفتیم شریفی آدم مناسبی نیست و نباید رئیس شرکت به این مهمی و بزرگی باشه...😶 اما هیچ کس به حرف ما توجه نکرد...😤
+ بله آقا...😕 مثل همیشه...😒
- و الانم داریم نتیجشو می بینیم...😏
+ دقیقا...😕
- امروز قبل از اینکه داوود بره، تماس گرفتم و گفتم ما مدارکی داریم که نشون میده شریفی اطلاعات مهمی رو به یه جاسوس انگلیسی می داده...😶 اما باز هم گفتن ما اشتباه می کنیم...😬 واسه همین بود که خیلی عصبی شدم...😤
+ آها...😶
نفس عمیقی کشیدم...
+ آقا با اجازه...✋🏻🙃
- به سلامت...😊
رفتم پارکینگ...
سوار موتور شدم و رفتم سمت خونه...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: به نظر منم عطیه زیادی داره محمدو تنبیه می کنه...😐💔😂
پ.ن2: آقای عبدی دلیل عصبانیتشونو گفتن...🤭🤫🙃
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
11.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اےسایہپوشتیࢪھجان...😎✌️
پ.ن:میکس بسیار زیبا😍
❗️کپیدرشأنشمانیستدوستعزیز🙃💔
❗️ساختخودمونهدوستان🤞😌
❗️تاوقتیفورواردهستچراکپی؟!☹️📲
❗️فقطفورواردراضیهستیم🙂🤞
~~~~~~~~~~~~~~~
#گاندو
#آقامحمد✨
@dookhtaranehmohajjabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'' گندهتر از تو هم نمیتونه قسر دࢪ بره💣🌱''
#آقازاده
『 جوانـٰانگاندو 』
@dookhtaranehmohajjabe
17.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ح_مثل_حجاب 😍✨
🛑😳ماجرای متحول شدن
شاخ اینستا⚠️‼️
💅🏼 از لاک جیغ تا خدا ☝️🏼
💯🎥 پیشنهاددانلود 👌🏻
⚠️‼️ حتماببینید ⚠️‼️
خانومفاطمهزهرا(س)
هرکسیرو کهخودش بخوادخریداریمیکنه🙃🦋🌱
✅نشر دهید✅
#حجاب
#ریحآنهـ
چیزی که از بچگی داشته باشی و عاشقش باشی
میشه جزئی از وجودت
از کودکی عاشق چادرم بوده امツ
من چھام :)؟!
زردترین برگ خزان . .
این از من ؛
تو چھ ؟!
سرسبزترین ماه بهار . .🌿'
این از تو:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابی انت و امی و نفسی و اهلی و مالی...
#خلیفه_الله_فی_ارضه