#چادرانه
يہخانومچادرےازهمہرنگالباسداره
نگابہمشڪیہچادرشنڪنچادرياهم
آرايشڪردنبلدنچادرياهملباسزیبا
خريدنبلدن😌
چادرياهمبلدنلاڪبزنن💅🏻خلاصہخانومےڪہرنگارنگميرےتو
خيابونوفڪرميڪنےچادرےجماعتـــ
عقبموندسوبہروزنيستــ 🙄
چراچادرياهمــــــہاينڪارهاروبلــدن😉
منتهافقطبراےیہنَفَراونمهمسرشون😍💏👫
نہمرداےتوخيابون 😶
#چادر_فلسفهها_دارد
°•| #قرار_عاشقی |•°🕛♥️
ِاِلهی عَظُمَ الْبَلاء✨
ُوَبَرِحَ الْخَفآءُ🍃
وَانْکَشَفَ الْغِطآء💫
ُوَانْقَطَعَ الرَّجآء🌱
ُو َضاقَتِ الاَْرْض🌏
ُوَمُنِعَتِ السَّمآء🌃
وَاَنْتَ الْمُسْتَعان🍃
ُوَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی💫
وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآء🌾
ِاَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَالِ مُحَمَّد✨
اُولِی الاَْمْر ِالَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ ✨
وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ🌿
فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلا قَریباً🌸
کَلَمْحِ الْبَصَرِاَو ْهُوَ اَقْرَب🥀
ُیا مُحَمَّدُ یاعَلِیُّ یاعَلِیُّ یامُحَمَّدُ ✨
اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ ☘
و َانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ🌻
یا مَوْلانا یاصاحِبَ الزَّمان✨
ِالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ 😞💔
اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی✨
السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ 🤲🏻
الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل🌸
َیااَرْحَمَ الرّاحِمینَ🙃💫
بِحَقِّ مُحَمَّد وَالِهِ الطّاهِرین🌺
التماس دعا
••#چادرانہ
اون دخترۍ ڪه تو گرما چادر سرش میڪنھ🧕🏻
خُل نیست:|
گرمشھ!
اما یاد قول امانت داریش به مادرش زهرا میفتھ:)🌿
☁️⃟🦋
🌿⃟📕¦⇢ #چادرانہ
•
|•عشقیعنیچادرمشڪیام🌿
ڪہمیپوشمشچونانتخابشدهامتا
بازیچہایبراینگاههانشـوم..•|
‹❤️🌹›
#چادرانه
مَـنیِک دُختَـرِ چٰـادُری ام
مِیدانَـم که آنقَـدر ارزِش داشتم...!
که بِہانتِخابِ او، رِیحانِہخِلقَتَـششُـدَم😌🖐🏼
#درس_بخونیم •⊰🧚🏼♀❤️🔥⊱•
|•📚چجوری درس بخونیم؟✂️•|
➕از یه زنگ ساعت برای اتمام رنگ تفریحت استفاده کن🔭🔮
➕زنگ تفریح بین درس هات طولانی نشه و حواست باشه🌿🧨
➕خودتو ملزم به اجرای برنامه کن حتی اگه حوصله نداری🦋🌻
➕از آپ های مخصوص مطالعه استفاده کن🍓🌸
➕چند تا دوست یا گروه برای رفع اشکال و رقابت درسی پیدا کن👤💿
➕تقویم برنامه ریزیت مرتب باید جلو چشمت باشه📒🖇
میگفت:
فڪرت كه شد امـام زمان،،
دلـت میشه امـام زمانی
عقلـت میشه امامزمانے
تصمـیمهات میشه امام زمانے
تمام زندگیت میشه امامزمانی
رنگ آقارو میگیری كمکم...
فقط اگه توی فكرتدائم
امـام زمانـت باشه...🌱
خودتو درگیر امام زمان کن رفیق!!
تا فکر گناه هم طرفت نیاد؛♥️
#امام_زمان❤
~~~~~|🕊💙|~~~~~
#راهنما🦋
چطوریادگیریخودراافزایشدهیم؟^^
📕↲یادگیریفصلبهجایمرور .
📗↲ازخودتانامتحانبگیرید .
📘↲نکتههایمهمرایادداشتکنید .
📙↲چنددرسراهمزماننخوانید .
~~~~~~~~|✨💜|~~~~~~~~
•°•راهکار هایی برای بهتر درس خوندن•°•
۱) از فلش کارت استفاده کنید📊
۲) استفاده از مایند مپ باعث میشه مطالب بهتر و عمیق تر توی ذهنت ماندگار بشه💭📕
۳) سعی کن مختصر نویسی رو یاد بگیری و برای هر درس یه پاراگراف مختصر بنویسی 〰✍🏻
۴) استفاده از رنگ سبز و آبی باعث میشه مطالب عمیقا توی ذهنت باقی بمونه ، پس از رنگ آبی و سبز توی جزوه هات بیشتر استفاده کن💚💙
ولیزمینتاآسمونفرقہڪہخستگیت
براۍڪارفرهنگیوامامزمانیوجهاد
باڪسبعلموتہذیبباشہ(:'!
یاولگشتنتومجازیوازینگروهبہ
اونگروهرفتنودغدغہهاۍآبڪی🚶🏿♂ـ!
ـبہخودمونبیایم!!
#بدون_تعارف🚫
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
شهادتانتخاببهتریننوعمرگاست
اینانتخابراخداانجاممیدهدبرای
کسانیکه«تمنا»دارند🌿!
#حاجآقاپناهیان
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
Assalamu Alayka-Maher Zain[128kbps].mp3
2.97M
ولادتپیامبرخوبےھامبارڪ😍:)
وهمچنینامامصادق؏💚
AUD-20210929-WA0064.mp3
7.6M
🎧 ترانه بسیار زیبا حامد زمانی
🌼 محمد 😍
#هفته وحدت و میلاد رسول رحمت بر #امام_زمان و همه مسلمانان جهان مبارک باد.⚘💚⚘
Hamed_zamani_Mohammad_s_.mp3
18.25M
محمد مقتدای اهل عالم؛ محمد مصطفای آل آدم
محمد رحمه للعالمین است؛ رسول آسمانی بر زمین است
دلش دریایی و خلقش خدایی؛ نگاه روشنش شمس الضحایی
تبر بر دوش تا بتخانه آمد؛ حبیب الله سر مستان محمد!
خودش خاتم خدا ختم کلامش؛ تمام مهربانی در سلامش…
نهان در گیسوانش سر اسرا؛ شکسته شور فریادش قفس را
امین وحی رب العالمین است! امیر و سرور روح الامین است…
یتیم مکه آقای جهان شد؛ محمد سید پیغمبران شد
احسنت یا بدر العجم؛ لبیک یا شمس العرب!
ای حسن خلقت بی بدل… ای از تو عالم در عجب!
طاهای ما یاسین ما! ای آیه هایت دین ما…
ما قاری قرآن تو؛ تو حافظ آیین ما
یا منار الدروب قد لجئت الیک
یا شفاء القلوب، السلام علیک
نبی المصطفی نور للعالمین، سید الانبیا سید المرسلین…
گاهی وقتا دلم بال و پر میزنه؛ با گریه خونه ی یارو در میزنه!
بارون مرحمت می اره رو سرم، مدیون خوبی و لطفِ پیغمبرم
جاری شد؛ در رگ و قلب ما خون تو
خورشید راه ما؛ حالا مدیون تو
مکتب عشق تو، دست ما رو گرفت
برق تکبیر ما کوچه ها رو گرفت!
احساس و قلب من جامونده دستتون،؛ ممنون از لطفتم آقای مهربون
───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
حامد زمانی محمد رسول الله
دلم به یاد تو امشب
لبالب از شور است :))
تو کیستی؟
که حریمت چو کعبه مشهور است❤️😍
#میلادنبیاكرممبارك
#عیدکم_مبروک✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_65
#داوود
نشستم پشت میزم...
هنوزم از دست خودم عصبانی بود...😤
آخه چرا باید با دیدن یه خانم نامحرم... یه حس عجیب بیاد سراغم؟!🤨
اما... اما دست خودم نبود...😓
سعی کردم فراموشش کنم...🙃
یهو یه نفر از پشت، محکم زد رو شونم...😨
خیلی ترسیدم...
مثل برق از جام پریدم...
برگشتم عقب...
رسول بود...
خیلی حرصم گرفت...😤
اولش خواستم بگم ذهرمار...
اما با خودم فکر کردم شاید اومده تلافی کنه...
تو این شرایط بهتر بود چیزی نگم...
+ جانم رسول...؟!😶
- جانم نه...😐 جونِ دلم...😝🤣 به آقا محمد میگی جونِ دلم... بعد به من میگی جانم...!😑💔😂
+ ذهرمار...😐 مسخره بازی درنیارا...😶 خودت خوب می دونی حواسم نبود...😑
- اِ...😳 پس ذهرمار... آره...؟!🤨 تازه وقتی خواستم شنود رو هم چک کنم، یه چیزایی گفتی...🙄 باشه...🙃 خودت خواستی...😏
دستاشو گذاشت رو شونه هامو و نشوندن رو صندلی و سفت گرفتم... انصافا زورش زیاد بود...😕
- بچه ها بیاین...😁
+ چیکار می کنی؟!😓🙄😬
- دیگه آقا محمدم نیست که نجاتت بده...😁
+ رسول...
- جونِ دلم؟!🤣
+ کوووففتتت...😠 ولم کن... کارام مونده...😫
همه اومدن سر میزم...
سعید گفت: از کِی تا حالا به آقا محمد میگی جونِ دلم؟!🤨😂
ای خداااا...😩
باز اینا سوژه جدید پیدا کردن...🤦🏻♂
فرشید گفت: منم اگه عاش...
می دونستم می خواد چی بگه...
اگه اینو می گفت، دیگه آبرو برام نمی موند...😨
سریع یه نیشگون محکم ازش گرفتم...
- آخخخ...😓 چته تو؟!😐 همه عاشق میشن مهربون میشن، این واسه من فاز عصبانیت بر می داره...😑
بچه ها با چشمای گرد شده و دهن باز نگام می کردن...
ای خدا بگم چیکارت نکنه فرشید...😬😤
بدبخت شدم...🤦🏻♂😭
سعید با شیطنت گفت: پس تو هم آره...😉 چرا زودتر به ما نگفتی؟!☹️
+ چی میگی تو؟!😐 این فرشید همین جوری الکی یه چیزی واسه خودش میگه...😒
فرشید سریع گفت: الکی نمیگم...😶 خودم تو جلسه حواسم بهت بود...😏 چند ثانیه ناخواسته به خانم امینی نگاه کردی... بعد از اون دیگه کلا رفتی تو هپروت...✋🏻🤣
این یعنی عاشق شدی...🙃 من خودم تجربش کردما...😶
+ برو بابا تواَم...😒 برین این ذهنای مریض و منحرفتونو درست کنین...😑
رسول گفت: ببین... تو شاید بتونی به ما دروغ بگی...😶 اما به خودت، هرگز...🙃☝️🏻 با خودت که دیگه رودربایستی نداری...😒
امیر گفت: چرا مقاوت می کنی داداش من؟!😐
+ ببین تو خودت هنوز مجردی ها...😏 پس دیگه بیشتر از این دهن منو وا نکن...😊😐
دیگه چیزی نگفت...😂
رسول گفت: اول تو رو داماد می کنیم، بعد میریم سراغ امیر خان...😌😁
امیر هم گفت: اصلا من تا شیرینی عروسی تو رو نخورم، ازدواج نمی کنم...😁
+ ای بابا...😬 بسه دیگه...😶 برین پِی کارتون...😒
رسول با خنده گفت: اوه اوه...😶 داداشمون عصبی شد...🤣 وقت دنیا رو می گیری با این عصبی شدنات...😂
بقیه بچه ها هم آروم خندیدن...
+ شما هم وقت دنیا رو می گیرین با این ذهنای منحرفتون...😑 منحرفا...😐😤
رسول گفت: بیا...😑 باز این حرف کم آورد...😶 از دیالوگ من استفاده کرد...🙄
+ دیالوگت مثل میزته که انقدر روش حساسی؟!😑
- تو این طوری فکر کن...😶😂
هنوزم دستاش رو شونه هام بودن...
برگشت سمت بقیه و گفت: خب حالا لباس چی بپوشیم واسه عروسی؟!🤔 از الان بگین...☝️🏻 همه ست باشیم...😌😝😂 رسمی یا اسپورت؟!🧐
امیر گفت: اینو آقا داماد باید بگن...😁 بالاخره عروسی ایشونه دیگه...😄
فرشید نزدیکم شد و گفت: داداش... خودت کدومو می پسندی؟!😙 رسمی یا اسپورت؟!🤓
+ لا اله الا الله...🙄😡
رسول گفت: اوه اوه...😶 بچه ها من اینو می شناسم...😬 این وقتی قرمز میشه، یعنی اوضاع خطریه...😬🤭 الفرار...🤣
همه شون فرار کردن و رفتن سر میزاشون...
نفس راحتی کشیدم...
هوووففففف...😓
الهی شکر...🙃
بالاخره از دستشون راحت شدم...😊😤🙄
نفس عمیقی کشیدم...
حرف رسول تو سرم اِکو شد...
- ببین... تو شاید بتونی به ما دروغ بگی...😶 اما به خودت، هرگز...🙃☝️🏻 با خودت که دیگه رودربایستی نداری...😒
راست میگه...
شاید... شاید واقعا عاشق شدم...
نه...
اصلا ولش کن...
آقا محمد اومد پائین و رفت خونشون...
یه جور خاصی نگام می کرد...
مشغول کار شدم و سعی کردم اتفاقات امروز رو فراموش کنم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: جونِ دلم؟!😁🤣
پ.ن2: امیر ضایع شد...😂
پ.ن3: بفرما...😶 سعی کرد فراموش کنه...😕😄 بعد هِی بگین عاشق شده...😐😂
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_67
#محمد
رسیدم جلو در...
گوشیمو برداشتم و با عطیه تماس گرفتم.
- جانم؟!😄
+ عطیه جان...✨ من جلو درم...😊
- اومدم...😁
چند ثانیه بعد، در باز شد و عطیه اومد و نشست تو ماشین.
- سلام...😃
+ سلااام...😃 خانم خانما...😄 چطوری؟!😊
- عالی.☺️ تو چطوری؟!🤗
+ منم عالیم...😊 پس عزیز کو؟!😶
- پاش درد می کرد...🙃 نتونست بیاد...😕
+ چه حیف...😕 میگم... ما هم نریم...😕 بمونیم پیش عزیز...🙃 اگه خدایی نکرده دردش زیاد شد، بریم دکتر...🙁
- منم همینو بهش گفتم و کلی هم اصرار کردم...😕 ولی قبول نکرد...🙁 گفت ما بریم...🙃
+ آها. باشه...🙃
ماشینو روشن کردم و رفتم سمت بازار...
- راستی بعد از سونوگرافی، من و عزیز و فاطمه رفتیم سیسمونی، چند تا لباس و عروسک گرفتیم...😄
+ چه خوب...😃 برگشتیم خونه، نشونم بده...😁
- چشم...😄
چراغ قرمز شد و وایسادم...
+ قرار بود بگی دختره یا پسر...😶
- خودت چی فکر می کنی؟!😗
+ امممم... نمی دونم...😕
- حدس بزن...🙃😁 اصلا... دوست داری دختر باشه یا پسر؟!🤔🙂
چراغ سبز شد و حرکت کردم.
+ خب همین که سالمه، خیلی خوبه...😄 دختر رحمته، پسر نعمت...🙃 ولی... من بیشتر دوست دارم دختر باشه...🙂❤️
- خوبه...🙃 پس خدا هم می دونسته که می خواد یه دختر خوشگل و سالم بهت بده...😄
داشتم ذوق مرگ می شدم...
+ یعنی واقعا دختره؟!😍
- آره...🤗
+ الهی شکر...✨
رسیدیم.
ماشینو پارک کردم و پیاده شدیم...
رفتیم تو یه سیسمونی بزرگ...
.............
+ اون لباس قرمزه چطوره؟!😚
- اون که کنار اون زرد ست؟!🧐
+ آره...😄
- خیلی خوشگله...😍
اونم خریدیم...
+ عطیه...
- جانم؟!
+ میگم... اون تفنگه و ماشینِ کنارش، خیلی قشنگن...😍 نه؟!😄
- آره...✨ واسه خودت می خوای؟!😐
+ معلومه که نه...😶 مگه بچم؟!😑😂
- محمد اومدیم واسه بچمون خرید کنیم...😐😂
+ می دونم...😊
- دختره...😶
+ اینم می دونم...😁
- ماشینو شاید بتونم باهاش کنار بیام...😶 اما تفنگو نه...😬
+ دختر باید یه ذره روحیش خشن باشه...🙃 مثل باباش...😌😄
- دختر باید روحیش لطیف باشه...😌😉مثل مامانش...😄
+ یه ذره هم باید خشن باشه دیگه...😕😂
- باشه...😶 قبول...😇 فقط... مگه تو خَشِنی؟!🤭😂
+ واسه تو و عزیز نه...😄
آروم خندیدیم...
خریدامون تموم شد...
صندوق عقب و صندلی های عقب پر از وسیله بودن...
ماشینو روشن کردم و رفتم سمت خونه...
رسیدیم...
اول خریدا رو گذاشتم بالا.
بعد رفتم پائین و با عزیز و عطیه شام رفتیم بیرون...
#داوود
چند روز بود یه جوری شده بودم...
یه حس عجیبی داشتم...
یه حس غریب که برام آشنا نبود...
تا حالا همچین حسی نداشتم...
از اون روزی که نگاهم به نگاه خانم امینی گره خورد، اینجوری شدم...
همیشه حس می کردم یه چیزی رو تو زندگیم گم کردم و پیداش نکردم...
انگار یه چیزی کم داشتم...
حالا فکر می کنم خانم امینی اون تیکه گم شده باشه...
شایدم نه...
شاید من زیاد حساس شدم و همون داوود همیشگی ام...
اما آقا محمدم گفت تمرکز ندارم...
خدایا من چم شده؟!
چرا اینجوری شدم؟!
خیلی کلافه و بی قرار بودم...
وسایلمو جمع کردم...
از آقا محمد مرخصی گرفتم و رفتم همون جایی که این جور موقع ها میرم و همیشه آرومم می کنه...
حرم شاه عبدالعظیم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: محمد چقدر به فکر مامانشه...🙂❤️
پ.ن2: دختره...😍
پ.ن3: وای خدا...😆 فقط حرفای محمد و عطیه تو سیسمونی...😂
پ.ن4: رفت جایی که آرومش می کنه...🙃
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_68
#داوود
وارد حرم شدم...
بعد از خوندن زیارت نامه، کنار ضریح نشستم...
یه دل سیر گریه کردم...
کلی درد و دل کردم...
دلم آورم گرفت...
از خدا خواستم یه نشونه برام بفرسته که بفهمم واقعا عاشق خانم امینی هستم یا نه...
تو حال و هوای خودم بودم که گوشیم زنگ خورد...
الکساندر بود...
اَه...😕
آخه چرا این الان... انقدر بد موقع باید زنگ بزنه...؟!😐🤦🏻♂
نفسمو با حرص بیرون دادم...
از صحن بیرون اومدم...
تماس رو وصل کردم...
+ الو...
- سلام حسام...😃 چطوری؟!😁
+ سلام...🙂 خوبم...🙃 تو چطوری؟!😁
- خوبم...😊 راستش... می خواستم با جناب سرگرد صحبت کنی تا بتونم ببینمش...😄
+ جناب سرگرد؟!😳
- برادرت دیگه...😐
+ آها...😶 الان که رفته ماموریت...🤭
- خب... کی برمی گرده؟!🤔
+ فکر کنم یک هفته دیگه برگرده...🙄
- وقتی برگشت، حتما باهاش قرار بزار...🤗 می خوام ببینمش...😉
+ باشه...😶
- راستی اون اطلاعاتی که قول داده بودی رو تا فردا بعد از ظهر برسون به دستم...😉
+ حتما...😄 فقط... کجا بیام؟!🤔
- فردا برات لوکیشن می فرستم...🙃
+ باشه...🙂 کاری نداری؟!😁
- نه...🙃 فعلا بای...👋🏻
+ بای...👋🏻
گوشیو قطع کردم و سریع شماره آقا محمد رو گرفتم.
بعد از ۲ بوق، صداش تو گوشم پیچید...
- به به...😃 سلاااام...😄 آقا داوود...😁 چطوری؟!😊
+ سلام آقا محمد...😊 ممنون...😇 خوبم...🙃 شما چطورین؟!😄
- شکر...🤲🏻 منم خوبم...😊
+ آقا یه خبر مهم دارم...🤭
- چی؟!🤔
+ الان، قبل از اینکه با شما تماس بگیرم، الکساندر بهم زنگ زد و گفت می خواد برادرمو ببینه...😬
- کِی اینطور...😶 اگه این کارو نمی کرد، بهش شک می کردم...😏 می خواد ببینه راست گفتی یا دروغ...🙄
- خب تو چی گفتی؟!🧐
+ آقا گفتم فعلا رفته ماموریت و یک هفته دیگه برمی گرده...🙃
- آفرین...👏🏻 خوب گفتی...😄
+ ممنون...😅 راستی گفت اون اطلاعاتی که قولشو داده بودم رو فردا بعد از ظهر ببرم بهش بدم...😶
- همون اطلاعاتی که خودم بهت دادم رو ببر براش...🙂
+ چشم...😊 امری ندارین؟!🙃
- نه...🙂 مراقب به خودت باش...😊
+ چشم...🙃 شما هم مراقب خودتون باشین...😅
- یا علی...✋🏻
+ علی یارتون...✋🏻
گوشیمو گذاشتم تو جیبم...
سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: دلش آروم گرفت...🙃
پ.ن2: الکساندر بهش زنگ زد...🤭 خیلی هم بد موقع زنگ زد...😑🤦🏻♂😂
پ.ن3: این پارت رو به خاطر هلنا گذاشتم...🙃
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_66
#محمد
کلید انداختم و درو باز کردم.
کسی تو حیاط نبود.
رفتم اتاق عزیز و در زدم.
بعد از سلام و احوال پرسی با عزیز، رفتم اتاق خودمون.
+ عطیه خانم...😃 مرد خونه اومده...😁
از اتاق بیرون اومد.
- سلااام...😃
+ سلام...😄
- خسته نباشی.😊
+ قربونت...😘
- لباساتو عوض کن، عزیزم صدا کن تا غذا رو بکشم...😄
+ چشم...😃😉
لباسامو عوض کردم.
عزیز رو صدا کردم و غذا رو دور هم خوردیم...
عزیز رفت پائین تا استراحت کنه.
+ خب عطیه خانم...😄 چه خبر؟!😇
- سلامتی...😊 راستی... فردا میای دیگه؟!🙃
+ اگه بتونم، حتما میام...🙂
- این یعنی نمیای...!🤨🙁
+ به خدا شرمندم...😞 این روزا خیلی سرم شلوغه...😕 اگه سرم خلوت باشه، میام...😉🙃
نفس عمیقی کشید.
- باشه...🙂 فردا بعد از سونوگرافی، می خوایم بریم سیسمونی...😊 حداقل اون موقع بیا...😕🙂
لبخندی زدم.
دستمو رو چشمم گذاشتم و گفتم: چشم...😄
مشغول صحبت بودیم که صدای زنگ در اومد...
رفتم تو حیاط و درو باز کردم...
فاطمه اینا بودن...
.........
ساعت ۱۱ شب بود...
فاطمه و مجید و بچه ها رفتن...
رخت خواب ها رو پهن کردم...
خیلی خسته بودم...
واسه همین زود خوابم برد...
.................
بعد از نماز صبح، یکم استراحت کردم...
ساعت ۸:۳۰ بود...
عطیه رو رسوندم و رفتم سایت...
همین که رسیدم، داوود هراسون اومد سمتم.
- س... سلام آقا محمد...😥 صبحتون بخیر...😓
+ سلام...🙃 صبح تو هم بخیر.🙂 چی شده؟!🤔 چرا انقدر نگرانی؟!😶
- آ... آقا الکساندر بهم زنگ زد...😶
+ بیا بریم اتاقم ببینیم چی گفته که تو رو انقدر نگران کرده...😕
رفتم اتاقم.
رو به روی داوود نشستم...
+ خب... چی گفت؟!🧐
- کی آقا؟!🤔
+ داوود اصلا تو باغ نیستیا...😶 الکساندر دیگه...!🤦🏻♂😬
- آها... یادتونه گفتین بهش بگم برادرم تو سپاه کار می کنه؟!🤭
+ آره... یادمه...🙂
- دیروز بهش گفتم...🙃
+ خب؟!😶
- آقا الان که باهام تماس گرفت، گفت می خواد ببینتم و درباره برادرم باهام حرف بزنه...😓
+ کِی اینطور...😶 می دونستم این کارو می کنه...😏
+ چی بهش گفتی؟!🤔
- گفتم بهش زنگ می زنم...😶 با خودم گفتم بهتره اول به شما بگم...🙃
+ کار خوبی کردی...😊 همین الان زنگ بزن و باهاش قرار بزار...☝️🏻
- چشم...😄
از اتاق بیرون رفت و ۵ دقیقه بعد برگشت...
+ چی شد داوود؟!🤔
- آقا قرار شد بعد از ظهر ببینمش...🙃
واییی...😓
حالا دیگه نمی تونم با عطیه برم...😕
+ خیل خب... خسته نباشی...🙂 برو به کارات برس...🙃
- ممنون...😇 چشم...🤗
............
ساعت ۵ بعد از ظهر بود...
داوود برگشت...
+ خب... چی شد؟!🤔
- آقا ازم خواست از برادرم خیلی نامحسوس اطلاعاتی درباره سپاه بگیرم...🤭
+ عجججب...😶 تو چی گفتی؟!🧐
- همون چیزایی که شما گفتین...🙃 بهش گفتم همه تلاشمو می کنم و انجام شده بدونش...😊
+ عالی، عالی...😄
- ممنون آقا...😅 با اجازتون من برم به کارام برسم...😊 راستی، همه مکالمه مون رو ضبط کردم...🙃
+ خوبه...😊 پس بی زحمت بفرست رو سیستمم...🙃
- چشم...😇 با اجازه...🙃
خواست بره که صداش زدم...
+ داوود...
- جانم آقا؟!
+ خوبی؟!🤔
- بله، چطور؟!😅
+ آخه... انگار حواست به کارت نیست...🙁 تمرکز نداری...😶
- نه آقا... چیزی نیست...😄
+ من که می دونم یه چیزی هست...😶 ولی خب اصرار نمی کنم...🙃 اگه در هر زمینه ای کمک خواستی، حتما بهم بگو...☝️🏻
لبخندی زد و گفت: چشم...🙂
از اتاق بیرون رفت...
گوشیمو برداشتم و شماره عطیه رو گرفتم...
بعد از ۲ بوق، صداش تو گوشم پیچید...
- الو...
+ سلام بانو...😃 چطوری؟!😊
- سلام...😄 خوبم...🙃 تو چطوری؟!☺️
+ منم خوبم...🙂 ببخشید...😔 واقعا شرمندم...😞 یه کاری پیش اومد...😕 نتونستم همراهت بیام...🙁
- اشکال نداره...😕
+ بارم ببخشید...😕 راستی دکتر چی گفت؟!🧐
- خیالت راحت...🙃 سالمِ سالمه...😄
+ خدا رو شکر...😃
- حالا... الان میای بریم سیسمونی؟!😶
+ معلومه که میام...😉😄
+ دختره یا پسر؟!🤔
- وقتی اومدی، بهت میگم...😉😁
+ باشه...🙃 هر چی تو بگی...😊
+ کاری نداری؟!😇
- نه...🙃 یا علی...✋🏻
+ علی یارت...🙂✋🏻
کاپشنمو پوشیدم.
سوئیچ ماشینو برداشتم و رفتم خونه...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: نتونست با عطیه بره...😕
پ.ن2: دختره یا پسر؟!🤔😄
پ.ن3: گفتم یه ذره از زبون محمد بنویسم...😊 که حال و هوای هممون عوض شه...😄🙃
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_69
#محمد
داوود بهم زنگ زد و گفت الکساندر گفته می خواد برادرشو ببینه...😶
به نظرم دیگه وقت دستگیریش بود...🤫
باید با آقای عبدی هماهنگ می کردم...
ساعت ۸ صبح بود.
حاضر شدم و رفتم سایت.
ساعت ۱۰ صبح شد و داوود رفت تا با الکساندر ملاقات کنه.
کنار رسول نشستم.
یه هدفون ازش گرفتم و با دقت گوش کردم.
الکساندر: آفرین...👏🏻 فکر نمی کردم بتونی این اطلاعات رو برام بیاری...😀
داوود: منو دست کم نگیر...😁
الکساندر: تو حتی کارت از شریفی هم بهتره...😉
داوود: چطور؟!🤔
الکساندر: من هر وقت از اون چیزی می خوام، همیشه نصف و نیمه انجامش میده...😒 زیاد از کار کردن باهاش راضی نیستم...😕 من با اونایی کار می کنم، که وقتی چیزی ازشون می خوام، درست و کامل انجامش بدن...☝️🏻 واسه همین تصمیم گرفتم دیگه با شریفی کار نکنم...😶 می توام تو رو جای گزینش کنم...🤫 البته اگه خودت بخوای...😉
داوود: با کمال میل...😄
الکساندر: راستی... آخر هفته یه مهمونی بزرگ داریم...🤩 دلم می خواد تو هم باشی...😉 می خوام با دوستام آشنات کنم...😁
داوود: چه خوب...🤩 حتما میام...🤗
۱۰ دقیقه بعد، با هم خداحافظی کردن و الکساندر رفت...
داوود هم برگشت سایت...
چند روزه اصلا سرحال نیست...😕
هنش تو خودشه...😶
خیلی نگرانشم...🙁
ازش پرسیدم...🙃 اما مثل دفعه های قبل، طفره رفت...😶
رفتم اتاق آقای عبدی تا درباره دستگیری الکساندر باهاشون صحبت کنم.
در زدم.
- بفرمائید.
درو باز کردم.
+ سلام آقا😊 اجازه هست؟!🙃
- سلام محمد😊 آره...🙂 بیا تو...😇
رفتم تو و درو بستم.
...........
- پس به نظرت، وقتشه که دستیگرش کنیم...😶
+ بله آقا...🙃 به اندازه کافی روش سوار بودیم... اگه بازم بخوایم صبر کنیم، امکان داره بفهمه...🤭 که در این صورت، کار ما خیلی سخت میشه...😕
- باشه...🙂 هر کاری که فکر می کنی درسته، انجام بده...🙃☝️🏻
+ چشم آقا😊 با اجازه✋🏻
از اتاق آقای عبدی بیرون اومدم و رفتم اتاق خودم.
به بچه ها گفتم بیان اتاقم.
چند دقیقه بعد، همشون اومدن و قضیه رو بهشون گفتم.
قرار شد برای اینکه شک نکنن، داوود هم تو مهمونی حضور داشته باشه و البته مسلح باشه...
اگه همه چیز همون طور که باید پیش بره، به امید خدا همشونو دستگیر می کنیم...
#محسن
الکساندر گفته بود آخر هفته یه مهمونی گرفته که من و مونا هم باید باشیم...
گفت یه منبع جدید با دسترسی بالا و خیلی عالی پیدا کرده...
نمی دونم چرا، اما حس خوبی نسبت به این مهمونی و این آدم نداشتم...😶
اصلا از این کارا خوشم نمیومد...😒
با اینکه خارج از کشور زندگی کرده بودم و به کشورم خیانت کرده بودم، اما این کارا رو دوست نداشتم...
ولی گاهی وقتا مجبور بودم تو این جور مهمونی ها حضور داشته باشم تا بتونم اطلاعات جمع کنم...
به مونا گفتم و قرار شد بریم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: وقت دستگیریشه...😌
پ.ن2: محمد نگران داووده...🙂❤️
پ.ن3: عملیات تو راهه...🤩 تسبیحا رو دست بگیرین...😁📿
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe