✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_65
#داوود
نشستم پشت میزم...
هنوزم از دست خودم عصبانی بود...😤
آخه چرا باید با دیدن یه خانم نامحرم... یه حس عجیب بیاد سراغم؟!🤨
اما... اما دست خودم نبود...😓
سعی کردم فراموشش کنم...🙃
یهو یه نفر از پشت، محکم زد رو شونم...😨
خیلی ترسیدم...
مثل برق از جام پریدم...
برگشتم عقب...
رسول بود...
خیلی حرصم گرفت...😤
اولش خواستم بگم ذهرمار...
اما با خودم فکر کردم شاید اومده تلافی کنه...
تو این شرایط بهتر بود چیزی نگم...
+ جانم رسول...؟!😶
- جانم نه...😐 جونِ دلم...😝🤣 به آقا محمد میگی جونِ دلم... بعد به من میگی جانم...!😑💔😂
+ ذهرمار...😐 مسخره بازی درنیارا...😶 خودت خوب می دونی حواسم نبود...😑
- اِ...😳 پس ذهرمار... آره...؟!🤨 تازه وقتی خواستم شنود رو هم چک کنم، یه چیزایی گفتی...🙄 باشه...🙃 خودت خواستی...😏
دستاشو گذاشت رو شونه هامو و نشوندن رو صندلی و سفت گرفتم... انصافا زورش زیاد بود...😕
- بچه ها بیاین...😁
+ چیکار می کنی؟!😓🙄😬
- دیگه آقا محمدم نیست که نجاتت بده...😁
+ رسول...
- جونِ دلم؟!🤣
+ کوووففتتت...😠 ولم کن... کارام مونده...😫
همه اومدن سر میزم...
سعید گفت: از کِی تا حالا به آقا محمد میگی جونِ دلم؟!🤨😂
ای خداااا...😩
باز اینا سوژه جدید پیدا کردن...🤦🏻♂
فرشید گفت: منم اگه عاش...
می دونستم می خواد چی بگه...
اگه اینو می گفت، دیگه آبرو برام نمی موند...😨
سریع یه نیشگون محکم ازش گرفتم...
- آخخخ...😓 چته تو؟!😐 همه عاشق میشن مهربون میشن، این واسه من فاز عصبانیت بر می داره...😑
بچه ها با چشمای گرد شده و دهن باز نگام می کردن...
ای خدا بگم چیکارت نکنه فرشید...😬😤
بدبخت شدم...🤦🏻♂😭
سعید با شیطنت گفت: پس تو هم آره...😉 چرا زودتر به ما نگفتی؟!☹️
+ چی میگی تو؟!😐 این فرشید همین جوری الکی یه چیزی واسه خودش میگه...😒
فرشید سریع گفت: الکی نمیگم...😶 خودم تو جلسه حواسم بهت بود...😏 چند ثانیه ناخواسته به خانم امینی نگاه کردی... بعد از اون دیگه کلا رفتی تو هپروت...✋🏻🤣
این یعنی عاشق شدی...🙃 من خودم تجربش کردما...😶
+ برو بابا تواَم...😒 برین این ذهنای مریض و منحرفتونو درست کنین...😑
رسول گفت: ببین... تو شاید بتونی به ما دروغ بگی...😶 اما به خودت، هرگز...🙃☝️🏻 با خودت که دیگه رودربایستی نداری...😒
امیر گفت: چرا مقاوت می کنی داداش من؟!😐
+ ببین تو خودت هنوز مجردی ها...😏 پس دیگه بیشتر از این دهن منو وا نکن...😊😐
دیگه چیزی نگفت...😂
رسول گفت: اول تو رو داماد می کنیم، بعد میریم سراغ امیر خان...😌😁
امیر هم گفت: اصلا من تا شیرینی عروسی تو رو نخورم، ازدواج نمی کنم...😁
+ ای بابا...😬 بسه دیگه...😶 برین پِی کارتون...😒
رسول با خنده گفت: اوه اوه...😶 داداشمون عصبی شد...🤣 وقت دنیا رو می گیری با این عصبی شدنات...😂
بقیه بچه ها هم آروم خندیدن...
+ شما هم وقت دنیا رو می گیرین با این ذهنای منحرفتون...😑 منحرفا...😐😤
رسول گفت: بیا...😑 باز این حرف کم آورد...😶 از دیالوگ من استفاده کرد...🙄
+ دیالوگت مثل میزته که انقدر روش حساسی؟!😑
- تو این طوری فکر کن...😶😂
هنوزم دستاش رو شونه هام بودن...
برگشت سمت بقیه و گفت: خب حالا لباس چی بپوشیم واسه عروسی؟!🤔 از الان بگین...☝️🏻 همه ست باشیم...😌😝😂 رسمی یا اسپورت؟!🧐
امیر گفت: اینو آقا داماد باید بگن...😁 بالاخره عروسی ایشونه دیگه...😄
فرشید نزدیکم شد و گفت: داداش... خودت کدومو می پسندی؟!😙 رسمی یا اسپورت؟!🤓
+ لا اله الا الله...🙄😡
رسول گفت: اوه اوه...😶 بچه ها من اینو می شناسم...😬 این وقتی قرمز میشه، یعنی اوضاع خطریه...😬🤭 الفرار...🤣
همه شون فرار کردن و رفتن سر میزاشون...
نفس راحتی کشیدم...
هوووففففف...😓
الهی شکر...🙃
بالاخره از دستشون راحت شدم...😊😤🙄
نفس عمیقی کشیدم...
حرف رسول تو سرم اِکو شد...
- ببین... تو شاید بتونی به ما دروغ بگی...😶 اما به خودت، هرگز...🙃☝️🏻 با خودت که دیگه رودربایستی نداری...😒
راست میگه...
شاید... شاید واقعا عاشق شدم...
نه...
اصلا ولش کن...
آقا محمد اومد پائین و رفت خونشون...
یه جور خاصی نگام می کرد...
مشغول کار شدم و سعی کردم اتفاقات امروز رو فراموش کنم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: جونِ دلم؟!😁🤣
پ.ن2: امیر ضایع شد...😂
پ.ن3: بفرما...😶 سعی کرد فراموش کنه...😕😄 بعد هِی بگین عاشق شده...😐😂
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe