eitaa logo
دختران محجبه
942 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از The anonymous soldier of Imam Zaman
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" که رسول رو دیدم... گونه‌هاش خیسِ اشک بودن... چشماش کاسه خون بودن... نکنه... نکنه حرفامو... وایِ من...😱 پرید بغلم... با هق‌هق گفت: راست میگی داوود...🙂💔 حقش نیست...😞💔 حق محمد این نیست...😭💔 خاک تو سرت کنن داوود... تازه داشت حالش خوب می‌شد...🙁 گند زدی... گنننددد...🤦🏻‍♂ کمرشو نوازش کردم و گفتم: آروم باش رسول...😕 محمد قوی‌تر از این حرفاست...😉 مطمئنم زود خوب میشه...🙃♥️ محمد بی‌معرفت نیست...🙂💔 تنهامون نمی‌زاره...😄💔 از بغلم بیرون اومد و اشکاشو پاک کرد... + از کِی اینجایی؟🙂 - از اولِ حرفات...🙃 + یعنی... یعنی همشو شنیدی...؟!😶 - آره...😊 سرمو پائین انداختم. دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد... تو چشمام نگاه کرد... لبخند محوی زد... - چرا زودتر بهم نگفتی...؟!🙃 - مگه من غریبه بودم...😶 + نه... خب... گفتم اول به آقا‌محمد بگم... با خانم‌امینی صحبت کنه... اگه جوابشون مثبت بود، بعد به تو و بقیه بچه‌ها بگم...😊 - چ... چی؟😳 با کی صحبت کنه؟!😧 + خانم‌امینی... - همین خانم‌امینی نیروی جدید رو میگی؟😶 + آره دیگه...😑🔪 مگه چند تا خانم‌امینی داریم؟!😐 - به به...😃 من هی بهت میگم عاشق شدی... بعد تو میگی نه...😒 + خب چون خودمم تا همین یکی دو روز پیش شک داشتم که بهشون علاقمندم...😁 - کِی‌اینطور...😊😐🔪 به هر حال مبارکه...😁✨ ان شاءالله جواب مثبت میدن...😄 تو هم داماد میشی...😉 فقط می‌مونه امیر که واسه اونم یه فکری می‌کنیم...😊😁 + 😄 + راستی تو که قرار بود بری...😶 چی شد برگشتی؟🤔 - اومدم بگم نمیرم...🙃 می‌خوام اینجا بمونم...😊 تو برو خونتون...😉 + من یا نمیرم و خودم اینجا می‌مونم و تو رو می‌فرستم خونتون... یا اگه قرار باشه برم، تو رو هم با خودم می‌برم...😊🔪😂 - آها... بعد کی بمونه پیش آقا‌محمد؟🤔😑🔪 + میگم مهدی بیاد...🙃 - خیلی خوب... پس حداقل صبر کنیم تا برسه... بعد بریم...🙂 + باشه...😊 گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و شماره مهدی رو گرفتم... بعد از ۲ بوق، صداش تو گوشم پیچید... مهدی اومد... رسولو رسوندم خونه‌شون و خودمم رفتم خونه... کلید انداختم و درو باز کردم... سارا بیمارستان بود... زود رفتم حموم و یه دوش گرفتم... از حموم بیرون اومدم و لباسامو پوشیدم... رو تخت ولو شدم... گوشی آقا‌محمد زنگ خورد. عطیه‌خانم بودن. جواب دادم. گفتن محمد رفته ماموریت و وقت نکرده بیاد پیش من و گوشیشو بِبره... حتی یه لحظه هم چهره آقا‌محمد تو اون لحظه‌ای که وارد اتاق شدم، از جلو چشمم کنار نمی‌رفت...🙂💔 رنگ پریده‌ش... چشمای خوشگلش... صورت مظلومش... همه و همه داشت داغونم می‌کرد...😭💔 اشکام صورتمو خیس کرده بودن... نمی‌دونم چقدر گذشت که خوابم برد... - رسول... رسول‌جان... بیدار شو دیگه...🙃 آروم چشمامو باز کردم. سارا کنارم نشسته بود و با‌لبخند نگام می‌کرد... نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم. + سلام...🙂 - علیک‌سلام...😊 ساعت خواب آقا‌رسول؟🤔😶 چشمامو مالوندم و بعد رو به سارا گفتم: خیلی خسته بودم...🙃 - خسته نباشی...😄 + سلامت باشی...😊 - کی اومدی؟🤔 نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم: ۳ ساعت پیش... تو کی اومدی؟🤔 - ۱۰ دقیقه پیش رسیدم...😁 + آها... - میگم... چرا انقدر گرفته‌ای؟😕 با یادآوری اتفاق امروز، دوباره حالم بد شد...😞💔 دلم می‌خواست با یه نفر حرف بزنم تا شاید یکم آروم بشم...🙃💔 سارا همیشه گوش شنوای خوبی بود و به دردو‌دلام گوش می‌کرد... همه چیزو براش تعریف کردم... با‌دقت به حرفام گوش کرد... وقتی تموم شد، با‌ناراحتی گفت: الان حالشون چطوره؟🙁 + بی‌هوشه...😔 - ای وای...😕😔 - ان شاءالله زود بهوش میان...🙂 - رسول‌جان... اصلا خودتو سرزنش نکنیا...🙃 تو مقصر نیستی...🙁 الانم پاشو بیا یه چیزی بخور...🙃 رنگ به روت نمونده...😕 سرمو تکون دادم... از اتاق بیرون رفت... شماره مهدی رو گرفتم تا از وضعیت آقا‌محمد مطلع شم... گفت هنوز بی‌هوشه...😞 کلافه دستی لای موهام کشیدم. از اتاق بیرون رفتم... + اسلام علیکم و رحمه الله و برکاته... سجده رفتم و مهر رو بوسیدم... - قبول باشه...🙃 با‌صدای سارا، سر از سجده برداشتم و برگشتم سمتش... چادر نماز سفید و خوشگلش سرش بود...♥️ لبخندی زدم و گفتم: قبول حق باشه...🙂 - من با مامان اینا میرم شاه‌عبدالعظیم...🙃 تو هم میای؟😄 + آره حتما...😊 - پس زود آماده شو...😉 + چشم...😄 دو رکعت نماز زیارت خوندم... سجده رفتم و واسه همه دعا کردم... مخصوصا واسه محمد...🙂💔 کتاب مفاتیح الجنان رو برداشتم... بوسیدمش... شروع کردم به خوندن حدیث کسا... برگشتیم خونه... انقدر خسته بودم، که شام نخوردم و زود خوابیدم... با صدای آلارم گوشیم، چشمامو باز کردم... ۵ دقیقه مونده بود تا اذان صبح... سارا رو بیدار کردم...
هدایت شده از The anonymous soldier of Imam Zaman
وضو گرفتیم و نمازمون رو خوندیم... بعدم آماده شدم و رفتم بیمارستان... به مهدی گفتم بره خونه‌شون... بنده‌خدا این روزا همش تو سایت بود و یه سری از کارای ما رو هم انجام می‌داد...😄 بعد از رفتنش، وارد اتاق آقا‌محمد شدم... دستشو گرفتم و بوسیدم... + سلام داداش...🙃 صدامو می‌شنوی؟🙂 الهی رسول بمیره و تو رو تو این حال نبینه...😭💔 الهی بمیرم برات که اون نامرد ضربه رو جایی زد که نباید...🙂💔 جایی زد که به خاطرش درد داشتی...😞 آهی کشیدم... اشکامو پاک کردم و ادامه دادم... + می‌‌بینی چقدر داغونم...؟!😄💔 می‌بینی دارم می‌میرم...؟!😞💔 تو که دلت نمیاد منو تو این حال تنها بزاری؟💔 از مرام و معرفتت به دوره...🙁 چشماتو باز کن فرمانده...♥️ دلتنگ اون چشمای معصومتم... دلتنگ آغوش پر آرامشتم...💔 دلتنگ خنده‌هاتم رفیق...🙂💔 زودتر بیدار شو که همه چشم انتظارتیم... من... بچه‌ها... مادرت... عطیه‌خانم... بچه‌ات...♥️ اونم باباشو می‌خواد دیگه...😄💔 مگه نه...؟!🙃 پس زودِ زود چشماتو باز کن...😉🙂 از اتاق بیرون اومدم... از پشت شیشه نگاش کردم که... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن1: تنهاشون نمی‌زاره...🙂💔 اگه گذاشت چی؟!🙃 پ.ن2: رسول هم فهمید...😶 پ.ن3: آخی...😕 بیچاره رسول...😢 دلم براش کباب شد...💔 پ.ن4: که چی؟🤔😱 کپی در ایتا با ذکر نام نویسنده آزاد✅ (⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای مثل سروش و... کپی می‌کنین، لینک کانال و نام نویسنده هر دو باید باشن. در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم...❌) لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
۱_سلام خیلی ممنونم نظر لطف تونه🌸 ۲سلام خیلی ممنونم چشم حتما🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸 سلام به همه عزیزان 🌸🌸🌸🌸
😊🌿•° مثلا.. جوری‌لباس‌بپوشی‌که‌خدا‌جونت‌ دوست‌داره :))✌️❤️ 💎 😊 ♡
بانو جان ! عطرچادرٺ‌زیباسٺ، اما حواسٺ باشد... آن را براے حریمٺ نگہش دار :)!✨ 🥇•° 💎•° ♡
🌹*_____•﷽•____*🌹 امام‌صادق علیه سلام فرمودند: ایمان خودرا قبل از ظهور تکمیل کنید، چون درلحظات ظهور، ایمان ها به سختی مورد امتحان و ابتلا قرار می گیرند..!! _📚اصول‌کافی؛ج۶؛ص۳۶۰؛ح۱_ _🌫️⃟❄️_________ 🐾قدم هایی برای خودسازی یاران امام زمان (عج) 💎قدم اول: نماز اول وقت 💎قدم دوم:احترام به پدرومادر 💎قدم سوم:قرائت دعای عهد 💎قدم چهارم: صبر در تمام امور 💎قدم پنجم:وفای به عهدباامام زمان(عج) 💎قدم ششم:قرائت روزانه قرآن همراه بامعنی 💎قدم هفتم:جلوگیری ازپرخوری وپرخوابی 💎قدم هشتم: پرداخت روزانه صدقه 💎قدم نهم:غیبت نکردن 💎قدم دهم:فرو بردن خشم 💎قدم یازدهم:ترک حسادت 💎قدم دوازدهم:ترک دروغ 💎قدم سیزدهم:کنترل چشم 💎قدم چهاردهم:دائم الوضو 💎برای تعجیل در امرفرج سه صلوات بفرستید🙏🏻 💎اَلَّلهُمـّ عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💎
خِیلے‌از‌‌مـٰا‌ھـٰا‌میدونیم‌ڪِھ‌چَت‌ڪردن‌بـٰا‌نامَحرم‌گنـٰاھہ👀 . میدونیم‌ڪِھ‌‌‌دوزدی‌ڪَردن‌گنـٰاھہ🚶‍♂. میدونیم‌نبـٰاید‌‌دِل‌ڪَسی‌رو‌شکوند‌ نَباید‌بـے‌احترامے‌ڪَرد👀 . نبـٰاید‌اصراف‌ڪَرد🚫 . وَلے‌ھمچنـٰان‌داریم‌گنـٰاھ‌میڪنم👀! بـٰا‌این‌ڪـٰارمون‌فَقط‌ظہور‌اقـٰا‌مون‌‌عقب‌میدازیم💔' یِچیز؎‌مِیدونِستِے-! مـٰا‌کلا‌حَواسمون‌نِیس:\ وَلـی‌مولـٰا‌مون‌دائم‌دعـٰامون‌‌میڪِنھ...ッ! یكم‌حواسمون‌بہ‌قَلبِ‌شَڪَستھ‌‌مھد؎‌فـٰا‌طمھ‌ باشھ . . .
107571_760.mp3
3.62M
ـ♥️🌿..." ⇆◁❚❚▷↻ ❥︎|الــھــم‌عجل‌الولیک‌الــفــر‌ج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شروع فعالیت دختری چادری
این متن واقعا دلتنگ کننده است ... وقتی پشت سر پدرت از پله ها پایین می روی و می‌بینی چقدر آهسته می رود تازه می‌فهمی چقدر پیر شده ! وقتی مادر بعد از غذا، پنهانی مشتی دارو را می‌خورد ، تازه می‌فهمی چقدر درد دارد اما چیزی نمی گوید.. . در 10 سالگی : ” مامان ، بابا عاشقتونم ” در 15 سالگی : ” ولم کنین ” در 20 سالگی : ” مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم ” در 25 سالگی : ” باید از این خونه بزنم بیرون ” در 30 سالگی : ” حق با شما بود ” در 35 سالگی : “ میخوام برم خونه پدر و مادرم ” در 40 سالگی : ” نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم ! ” در شصت سالگی : ” من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الآن اینجا باشن ... . و این رسم زندگی است.... چه آرامشی دارد قدردان زحمات پدر و مادر بودن و هیچ زمانی دیر نیست حتی همین الآن....
داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ سهل شوشتری از بزرگان عرفاست که در سن هشتاد سالگی در سال ۲۸۳ هجری قمری از دنیا رفت او می‌گوید: من سه ساله بودم که نیمه‌های شبی دیدم دایی‌ام محمد بن سوار از بستر خواب برخاسته و مشغول نماز شب است یک بار به من گفت: پسرم آیا آن خداوندی که تو را آفریده یاد نمی‌کنی؟ گفتم: چگونه او را یاد کنم؟ گفت: شب هنگامی که برای خواب در بسترت می‌آرمی سه بار از صمیم دل بگو: خدا با من است و مرا می‌نگرد و من در محضر او هستم چند شب همین گفتار را از ته دل گفتم سپس به من گفت: این جمله‌ها را هر شب هفت بار بگو من چنین کردم شیرینی این ذکر در دلم جای گرفت پس از یک سال به من گفت: آنچه گفتم در تمام عمر تا آنگاه که تو را در گور نهند از جان و دل بگو که همین ذکر و معنویتش دست تو را در دو جهان بگیرد و نجات بخشد به این ترتیب نور ایمان به توحید در دوران کودکی در دلم راه یافت و بر سراسر قلبم چیره شد. ↲نماز شب کلید حل مشکلات
[﷽💙] - - |💞|•° ڪا‌ش |🍀|•° ‌‌ از‌صبح‌‌که‌بیدارمی‌شیم‌ |🦋|•° دائماً |🌙|•° درنظر‌داشته‌باشیم‌ڪه |🌸|•° تحت‌‌نظریم ؟ - 🌤 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🌤
♥️ سربازی میخواد که💌 قبل از اینکه کنارش بجنگه...❏ ❏قبلا با نفس خودش جنگیده باشه..! مثلا گاهی یه نه گفتن به یک گناه، می‌تونه یه عملیاتِ‌معصیت‌بارِ درونی رو پیروز کنه..! العجل‌مولاےمن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🤲🏻✨🌹
🔖⃟🖇 🌿○•° حاج‌آقاعلوی‌تهرانی‌میگفتند ۱۰دقیقه‌برے‌عطارےبویِ‌عطر‌می‌گیری ! ۱۰‌دقیقه‌هم‌بری‌قصابی‌بویِ‌گوشت‌ می‌گیری ! ۱۰ساله‌اومدے‌هیئت✋🏾 بویِ‌خدا‌گرفتی..؟! بویِ‌حسین؏گرفتی..؟! اگر‌امام‌حسین‌؏شده‌سرگرمےمون باختیمااا اخلاقت‌دیدگاهت‌رفتارت‌رو‌حسینی‌ڪن! شهداباحُسِین‌‌"علیہ‌اسلام‌"شہیدشدن💔
استاد_پناهیان خانم ها نه نیاز به جهاد دارند و نه به شهادت🜧 که به مقامات عالیه برسند🌟 بلکه با همان نقش پنهان در دین به همه مقامات می رسند درقیامت معلوم می شود🙂 ⇦ که یک که به ظاهر هیچ کاری نکرده، چه مقامی دارد☝️ ⇦در معلوم می شود که عالم را خانم های خانه دار می چرخاندند...√ [اللّٰهمَ‌عَجّل‌لِوَلیکَ‌اَلفَرَج.... 📿 ⃟←°°| 📿 ⃟←°°|
📝 وقتی تصمیم می‌گیریم ؛ یه خُلقِ زشت و آزاردهنده رو از روحمون، بِکَّنیم و بندازیم دور ؛ ☄️شیطان پرکار میشه و همه‌ی تلاشش رو می‌کنه، تا هم تو ناامید بشی وهم اون به هدفش برسه. پس اگر تصمیم گرفتی عصبانی نشی؛ و بسرعت اتفاقی برای عصبانیتت پیش اومد، و از کوره در رفتی ... مطمئن باش؛ هدفت درسته❗️ خودت رو سریع ببخش و از اول شروع کن ! مقاومت در ابتدای راه، شرط اولِ حرکته! اگر می‌دانستی در آنسویِ سکوت چه اقتداری نهفته است، برای همیشه زبان را رها میکردی. من استادِ سخن‌گفتن در سکوتم. در تمام زندگی‌ام با سکوت سخن گفتم و سرتاسرِ تراژدی‌های زندگی‌ام را ساکت زیسته‌ام.
شیرعلی زمین کشاورزی داشت. ذاکر اهل بیت (ع) بود. شاعر بود و در وصف اهل بیت (ع) شعر می‌سرود. زندگی او ادامه داشت تا اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. او از کسانی بود که عشق به مولایش (عج) در جانش ریشه دوانده بود. برای همین قسمتی از زمین‌هایش را به ساخت مسجدالمهدی (عج) اختصاص داد. درباره‌ی او ماجراهای زیادی نقل می‌کنند. او از کسانی است که ارتباط عجیبی با مولایش داشت. از اتفاقاتی صحبت می‌کرد که کمتر از دیگران شنیده می‌شد! با شروع جنگ زندگی را رها کرد و راهی جبهه‌ها شد. آخرین باری که برگشت در کنار کتابخانه‌ی مسجد برای خود قبری کند! گفت:«من را اینجا دفن کنید!» برخی به او اعتراض کردند که این چه کاری است که انجام می‌دهی؟ اما او با جدیت می‌گفت از این عملیات برنمی‌گردم! دیگری گفت: «این قبر که برای قامت رعنای شما کوچک است!» شیرعلی هم جواب داد:‌ «نه، اندازه است.» عجیب بود که وقتی پیکر پاک او را آوردند سر در بدن نداشت! برای همین دقیقاً به اندازه‌ی قبرش بود!
⁉️سؤال سلام. من یه گروه زدم که گروه مختلط هستن و برای اون قوانین گذاشتم که آقایون و خانم‌ها در چت‌کردن نامحرم هستیم. اگه در گروه (خدانکنه)، اعضای محترم به گناه گرفتار بشن، من مقصر هستم و گناهش با منه؟ آیا چت‌کردن با نامحرم گناهه، حتی اگه مفسده و مبتذل نباشه؟ ✅ پاسخ 🌸با سلام و تشڪر از ارتباط شما 🌸 اگه رو فراهم کنه که دیگران گناه کنن، خودش هم . چت‌کردن با نامحرم اگه مفسده داشته باشه و به هر دلیل، رو فراهم کنه یا حرف‌های تحریک‌کننده و یا با قصد لذت در بین باشه، . این نوع روابط زمینه گناه و مفسده رو فراهم می‌کنه. صحبت‌کردن‌های غیرضروری از مناسب‌ترین جایگاه‌های شیطانه و انسان رو به روابط غیراخلاقی سوق می‌ده. 🔽🔽🔽🔽 این‌طور گفت‌وگوها اگه در آغاز هم قصد سوء و خلاف و لغزشى در میان نباشه، در ادامه راه به مسیر ختم می‌شه. اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج_اَلــــــسٰاعة 🌤
🔰داستان طی الارض شیخ نخودکی اصفهانی(ره) 💠 رهایی از دام قوش آبادی، در یک لحظه! 🔷 درباره ی یک نمونه از کرامات ایشان از مرحوم سید ابوالقاسم هندی نقل شده است که وی فرموده است: 🔶 «روزی در خدمت حاج شیخ حسنعلی به کوه (معجونی) از کوهپایه های مشهد رفته بودیم. ♦️در آن هنگام مردی یاغی به نام محمد قوش آبادی که موجب ناامنی آن نواحی گردیده بود از کناره کوه پدیدار شد و اخطار کرد که: اگر حرکت کنید، کشته خواهید شد! 🔶 در این بین مرحوم حاج شیخ به من فرمودند: وضو داری؟ عرض کردم: آری. 🔷 آن گاه دست مرا گرفتند و گفتند: چشم خود را ببند، پس از چند ثانیه که بیش از دو سه قدم راه نرفته بودیم فرمودند: چشمانت را باز کن؛ و چون چشم گشودم، دیدم که که نزدیک دروازه ی شهر می باشیم! ⚪️ بعدازظهر آن روز، خدمت ایشان رفتم و فرمودند: قضیه صبح را با کسی در میان نگذاشتی؟ گفتم: خیر. 🔵 سپس ایشان فرمودند: تو باید زبانت را در اختیار داشته باشی و بدان که تا من زنده ام، از این ماجرا نزد کسی سخنی نگویی، وگرنه موجب مرگ (نابهنگام) خود خواهی شد!