eitaa logo
دختران محجبه
949 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿♥️🌿 ♥️🌿 🌿 ‼️ 📚 ــــــــــــــــ زشت باعث نابودي اعمالت شد. بعد بدون اينكه حرفي بزند، آيه سي ام سوره يس برايم يادآوري شد: روز قيامت براي مسخره كنندگان روز حسرت بزرگي است. »علی ِ ٍ العباد ما يأتيهم من رسول ّ الا َ كانوا به يستهزؤن« خوب به ياد داشتم كه به چه چيزي اشاره دارد. من خيلي اهل شوخي و خنده و سركار گذاشتن رفقا بودم. با خودم گفتم: اگه اينطور باشه كه خيلي اوضاع من خرابه! رفتم صفحه بعد، روز بعد هم كلي اعمال خوب داشتم. اما كارهاي خوب من پاك نشد. با اينكه آن روز هم شوخي كرده بودم، اما در اين شوخيها، با رفقا گفتيم و خنديديم، اما به كسي اهانت نكرديم. غيبت نكرده بودم. هيچ گناهي همراه با شوخيهاي من نبود. براي همين، شوخيها و خندههاي من، به عنوان كار خوب ثبت شده بود. با خودم گفتم: خدا را شكر. خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد، باتعجب ديدم كه ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده! به آقايي كه پشت ميز نشسته بود بالبخندي از سر تعجب گفتم: حج؟! من اين اواخر مکه رفتم، در سنين نوجواني کي مكه رفتم که خبر ندارم!؟ گفت: ثواب حج ثبت شده، برخي اعمال باعث ميشود كه ثواب چندين حج در نامه عمل شما ثبت شود. مثل اينكه از سر مهرباني به پدر و مادرت نگاه كني اما دوباره مشاهده كردم كه يكي يكي اعمال خوب من در حال پاك شدن است 1 .امام حسين ميفرمايند: برترين اعمال بعد از اقامه نماز، شاد کردن دل مؤمن است؛ البته از طريقي که گناه در آن نباشد. المناقب، ج 4 ،ص 74 2 .پيامبر فرمودند: هر فرزند نيکو کاري که با مهرباني به پدر و مادرش نگاه کند در مقابل هر نگاه، ثواب يک حج کامل مقبول به او داده ميشود، سؤال کردند: اگر روزي صد مرتبه به آنها نگاه کند؟ فرمود: آري... بحار االنوار، ج 74 ،ص 73 . ً يا مثال زيارت با معرفت امام رضا7و... ! ديگر نياز به سؤال نبود. خودم مشاهده كردم كه آخر شب با رفقا جمع شده بوديم و مشغول اذيت كردن يكي از دوستان بوديم، ياد آيه 65 سوره زمر افتادم كه ميفرمود: « برخي اعمال باعث حبط )نابودي( اعمال )خوب انسان( ميشود.» به دو نفري كه در كنارم بودند گفتم: شما يك كاري بكنيد!؟ همينطور اعمال خوب من نابود ميشود و... سري به نشانه نااميدي و اينكه نميتوانند كاري انجام دهند برايم تكان دادند. همينطور ورق ميزدم و اعمال خوبي را ميديدم كه خيلي برايش زحمت كشيده بودم، اما يكي يكي محو ميشد. فشار روحي شديدي داشتم. كم مانده بود دق كنم. نابودي همه ثروت معنوي ام را به چشم ميديدم. نميدانستم چه كنم! هرچه شوخي كرده بودم اينجا جدي جدي ثبت شده بود. اعمال خوب من، از پروندهام خارج ميشد و به پرونده ديگران منتقل ميشد. نكته ديگري كه شاهد بودم اينكه؛ هرچه به سنين بالاتر ميرسيدم، ثواب كمتري از نمازهاي جماعت و هيئتها در نامه عملم ميديدم! به جواني كه پشت ميز نشسته بود گفتم: در اين روزها من تمام نمازهايم را به جماعت خواندم. من در اين شبها هيئت رفته ام. چرا اينها در اينجا نيست؟ رو به من كرد و گفت: خوب نگاه كن. هرچه سن و سالت بيشتر ميشد، ريا و خودنمايي در اعمالت زياد ميشد. اوايل خالصانه به مسجد و هيئت ميرفتي اما بعدها، مسجد ميرفتي تا تو را ببينند. هيئت ميرفتي تا رفقايت نگويند چرا نيامدي! اگر واقعاً براي خدا بود، چرا به فلان مسجد يا هيئت كه دوستانت نبودند نميرفتي؟ @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" فردا صبح، رسول اومد. هر دو رفتیم اتاقِ من تا فلشی که اطلاعات لپتاب الکساندر روش بود رو برسی کنیم. اول رفتیم سراغِ فایل های صوتی. اولی رو پلی کردم. هر دو با دقت گوش می دادیم. یه سری اطلاعات سری و محرمانه درباره ی نیروگاه ها و کارخونه های مهم کشور بود. واقعا برام تعجب آور بود که چطور تونسته این اطلاعات رو بدست بیاره. محتوایِ بقیه ی فایل ها هم همین بود. اگه این اطلاعات می رسید دستِ MI6، خیلی برامون گرون تموم می شد. چند تا عکس و کلیپ هم بودن. اونا رو هم برسی کردیم. یه سری نامه و اطلاعات مهم بودن. بالاخره بعد از ۳ ساعت، برسی تموم شد. رسول پرسید: آقا یعنی محسن محتشم و خواهرش این اطلاعات رو بدست آوردن؟ + مگه سعید و فرشید رفت و آمد های محسن و خواهرش رو چک نمی کنن؟ - آره، درسته. چک می کنن. + مگه رفت و آمداشون مشکوک نیست؟ - چرا آقا. خیلی مشکوکه. + پس نتیجه می گیریم که محسن و خواهرش منبع های الکساندر هستن و اونا این اطلاعات رو بدست آوردن. - اگه خدایی نکرده این اطلاعات بیفته دستِ MI6 که... + نمیفته رسول... نباید بیفته دستشون. ما نمی زاریم. مکث کردم. فکری به سرم زد. + رسول... - جانم آقا؟ + باید لپ تاب الکساندر رو ویروسی کنی. - چه جور ویروسی؟ + باید جوری باشه که نتونه چیزی واسه کسی ارسال کنه و مجبور بشه واسه درست شدن لپتابش، فلشش کنه. چشماش داشت از حدقه می زد بیرون. + چیه؟ چرا این جوری نگاه می کنی؟ با تعجب گفت: آقا اگه لپتابشو فلش کنه که... بقیه حرفِشو خورد. + درسته. اگه فلشش کنه، همه ی اطلاعات روش پاک میشه. خودمم اینو می دونم. واسه همینِ که میگم باید ویروسی بشه. فهمید هدفم چیه. چند ثانیه بعد، لبخندی زد و گفت: آقا شما معرکه این. فکرِ همه جاشو کردین... خیلی تعجب کردم. آقا محمد گفت لپتاب الکساندر رو ویروسی کنم. جوری که مجبور بشه فلشش کنه. واقعا برام تعجب آور بود. تازه فهمیدم قصدش چیه. خدایا! می خوام یه چیزی بگم. اصلانم هدفم خود شیرینی نیست. فقط جونِ من، ضایم نکنه. خودمو به خودت می سپارم. لبخندی زدم و گفتم: آقا شما معرکه این. فکر همه جاشو کردین. - ممنون. الهی شکر. ضایم نکرد. با صدایِ آقا محمد به خودم اومدم. - رسول جان، زودتر برو کاری که گفتم رو انجام بده. + چشم آقا. فقط... - فقط چی؟ + من یه کاری کردم... - من یه کاری کردم. با نگرانی گفتم: یا خدا... چیکار کردی رسول؟ - نه آقا. نگران نباشین. کارِ بدی نکردم. نفسِ راحتی کشیدم. + خدا رو شکر. - اِ... آقا... خندیدم. + بگو ببینم چی کار کردی. - آقا من تونستم لپ تاب و گوشی محسن محتشم رو هم حک کنم. تو اونا هم یه سری اطلاعات بود که براتون فرستادم. + آفرین رسول... آفرین..‌. کارت عالی بود. با لبخند گفت: مخلصیم آقا. درس پس میدیم. رسول رفت پائین. فکرم خیلی مشغول بود. نگاهم به انگشتری افتاد که عطیه واسه سالگرد ازدواجمون بهم هدیه داد. یهو دلم هواشو کرد. حتی شنیدن صداشم، می تونست آرومم کنه. گوشیمو برداشتم و باهاش تماس گرفتم. مثلِ همیشه، بعد از دو بوق، جواب داد و صداش تو گوشم پیچید... ادامه دارد..‌. ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: محمد چه فکری کرد.😲👌🏻👏🏻 پ.ن2: خدا رو شکر رسول ضایع نشد.🤲🏻😂 پ.ن3: خدا رو شکر رسول گاف نداد و کارِ بدی نکرد.😐😂 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
ناخداگاه دیدم فاطمه داره اشک میریزه فاطمه چرا گریه می کنی فاطمه گفت: به تاریخ تولد شون نگاه کن ببین چقدر جوون بودن شهید شدن راحیل : واقعا راست می گفت یکی رو دیدم متولد{ "۱۳۴۰" بود " ۱۳۵۹" به شهادت رسیده بود بعضیا ۱۳ ساله ...۱۶...۱۸... فاطمه در حالی که اشک می ریخت گفت : من شرمنده این شهداو مدیون خانواده های این شهدا هستم نمی دونم چه جوری این دِین رو اَدا کنم شهدا به خاطر حجاب رفتن تا چادرمان زهرا خاکی نشه { شهید حججی سر شو داد تا چادر ما از سر مون نیوفته} فاطمه همین طور می گفت نمی دونم چِم شده بود صورتم خیس خیس بود داشتم گریه می کردم وای مگه میشه من خودمم دارم گریه می کنم فاطمه برا هر شهید فاتحه خوند من هم پشت سرش براشون می خوندم و زار زار گریه می کردم به اخرین شهید که رسیدیم فاتحه رو خوندیم راه افتادیم سمت حسینیه فک کنم تا الان کلی نگران مون شدن تو راه همش به حرف های فاطمه فکر می کردم ..... شهید .... حجاب... چادر... مادرم زهرا ... فکرم در گیر بود به حسینیه که رسیدیم داخل شدیم ..... ادامه دارد.......................