eitaa logo
دختران محجبه
942 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿♥️🌿 ♥️🌿 🌿 ‼️ 📚 ــــــــــــــــ حسابي به مشكل خورده بودم. اعمال خوبم به خاطر شوخي هاي بيش از حد و صحبتهاي پشت سر مردم و غيبتها و... نابود ميشد و اعمال زشت من باقي ميماند. البته وقتي يك كار خالصانه انجام داده بودم، همان عمل باعث پاك شدن كارهاي زشت ميشد. ِ َن َ الح ُ سنات ي ِذه َبن َ السيئات«. چرا كه در قرآن آمده بود: »ا زيارتهاي اهلبيت: بسيار در نامه اعمال من تأثير مثبت داشت. البته زيارتهاي بامعرفتي که با گناه آلوده نشده بود. اما خيلي سخت بود. هر روز ما، دقيق بررسي و حسابرسي ميشد. كوچكترين اعمال مورد بررسي قرار ميگرفت. همينطور كه اعمال روزانه ام بررسي ميشد، به يكي از روزهاي دوران جواني رسيديم. اواسط دهه هشتاد. يكباره جوان پشت ميز گفت: به دستور آقا اباعبدالله پنج سال از اعمال شما را بخشيديم. اين پنج سال بدون حساب طي ميشود. باتعجب گفتم: يعني چي!؟ گفت: يعني پنج سال گناهان شما بخشيده شده و اعمال خوبتان باقي ميماند. نميدانيد چقدر خوشحال شدم. اگر در آن شرايط بوديد، لذتي كه من از شنيدن اين خبر پيدا كردم را حس ميكرديد. پنج سال بدون حساب و كتاب؟! گفتم: اين دستور آقا به چه علت بود؟ همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند. در دهه هشتاد و بعد از نابودي صدام، بنده چندين بار توفيق يافتم كه به سفر كربلا بروم. در يكي از اين سفرها، يك پيرمرد كر ولال در كاروان ما بود. مدير كاروان به من گفت: ميتواني اين پيرمرد را مراقبت كني و همراه او باشي؟ من هم مثل خيليهاي ديگر دوست داشتم تنها به حرم بروم و با مولای خودم خلوت داشته باشم، اما با اكراه قبول كردم. كار از آنچه فكر ميكردم سختتر بود. اين پيرمرد هوش و ً حواس درست و حسابي نداشت. او را بايد كاملا مراقبت ميكردم. اگر لحظه اي او را رها ميكردم گم ميشد. خلاصه تمام سفر كربلای من تحت الشعاع حضور اين پيرمرد شد. اين پيرمرد هر روز با من به حرم ميآمد و برميگشت. حضور قلب من كم شده بود. چون بايد مراقب اين پيرمرد ميبودم. روز آخر قصد خريد يك لباس داشت. فروشنده وقتي فهميد كه او متوجه نميشود، قيمت را چند برابر گفت. من جلو آمدم و گفتم: چي داري ميگي؟ اين آقا زائر مولاست. چرا اينطوري قيمت ميدي؟ اين لباس قيمتش خيلي كمتره. خلاصه اينكه من لباس را خيلي ارزانتر براي اين پيرمرد خريدم. با هم از مغازه بيرون آمديم. من عصباني و پيرمرد خوشحال بود. با خودم گفتم: عجب دردسري براي ما درست شد. اين دفعه ً كربلا اصلا به ما حال نداد. يكباره ديدم پيرمرد ايستاد. رو به حرم كرد و با انگشت دست، مرا به آقا نشان داد و با همان زبان بيزباني براي من دعا كرد. جوان پشت ميز گفت: به دعاي اين پيرمرد، آقا امام حسين شفاعت كردند و گناهان پنج سال تورا بخشيدند. بايد در آن شرايط قرار ميگرفتيد تا بفهميد چقدر از اين اتفاق خوشحال شدم. صدها برگه در كتاب اعمال من جلو رفت. اعمال خوب اين سالها همگي ثبت شد و گناهانش محو شده بود. @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" چند هفته ای میشه که برگشتیم ایران. خیلی دلم واسه این کشور و مردمش تنگ شده بود‌. هیچ وقت فکر نمی کردم به خاطر جاسوسی از ‌کشورم برگردم. وقتی الکساندر پیشنهاد جاسوسی رو بهم داد، اولش نخواستم قبول کنم؛ دلم راضی به این کار نبود. اما مجبور بودم. هزینه ی تحصیل من و مونا مهم نبود. ما می تونستیم درس نخونیم؛ اما هزینه ی درمان مامان، خیلی مهم بود. حالم خیلی بد می شد وقتی درد کشیدنش رو میدیدم و نمی تونستم کاری براش بکنم. مونا هم که همیشه همه چیزو می ریخت تو خودش... من و مونا تو این دنیا، هیچ کس رو جز مامان نداریم. مامان نمی دونه داریم جاسوسی می کنیم و از همین راه هزینه ی درمانشو تامین می کنیم. اگه بدونه، نمی زاره و جلومونو می گیره. بابام یک سال بعد از جداشدنش از مامان، ازدواج کرد و من و مونا رو فراموش کرد. انگار نه انگار ما بچه هاش بودیم. دلم می خواست کنار بِکشم و دیگه با الکساندر همکاری نکنم؛ اما نمی تونستم. چون تحدیدم کرده بود و گفته بود اگه باهاش همکاری نکنم، هم خودمو می کشه، هم مامان و مونا رو.‌ تحدیدش جدی بود و مطمئن بودم اگه بهش کمک نکنم، عملیش می کنه. جاسوس MI6 بود و هر کاری از دستش بر میومد. تنها دلیل زنده موندن و نفس کشیدنم، مامان و مونا بودن. الکساندر قول داده بود بعد از پایان این ماموریت، برامون اقامت انگلستانو بگیره تا بریم و واسه همیشه اونجا زندگی کنیم. چقدر دلم واسه بچگیام تنگ شده بود... واسه خونه ی قدیمیمون... واسه محلمون... واسه محمد که بهترین رفیقم بود... منم قرار بود مثلِ محمد بشم و از کشور و مردمم دفاع کنم. اما نشد که بشه... حالا دقیقا مقابل محمد قرار گرفتم. البته نمی دونم درسشو ادامه داد و مامور امنیتی شد یا نه... اما هر وقت کاری رو شروع می کرد، تا تهش می رفت و هیچ وقت نصفه و نیمه ولش نمی کرد... همیشه می گفت دلم می خواد از کشور و مردمم دفاع کنم...‌ می گفت: اینکه به کشورت افتخار کنی، خیلی مهمه. اما اینکه کشورت به وجودت افتخار کنه، مهم تره... همیشه حرفاش تاثیر گذار بودن و آرومم می کردن... کاش درسمو ول نمی کردم و یه مامور امنیتی می شدم... با صدای زنگ گوشیم، به خودم اومدم. الکساندر بود. حالم از خودشو و صداشو و اون لهجه ی مسخرش بهم می خورد. اما باید جواب می دادم. + الو... - کجایی؟ + خونم. - همین الان بیا همون جایِ همیشگی. + چیکار داری؟ - سوال نپرس. زود بیا. منتظرم. قطع کرد... نفس عمیقی کشیدم. دلم می خواست با همین دستام خفش کنم. اماده شدم و رفتم. نیم ساعت الکی تو خیابونا چرخیدم تا مطمئن بشم کسی دنبالم نیست. وقتی مطمئن شدم، رفتم همون رستوران همیشگی و کنار الکساندر نشستم. - چرا انقدر دیر کردی؟ + الکی تو خیابونا چرخیدم تا مطمئن شم کسی تعقیبم نمی کنه. - کسی که دنبالت نبود؟ + معلومه که نه. کارتو بگو. - یه مامور امنیتی شناسایی کردیم. عکسی از جیبش درآورد و نشونم داد. - اینم عکسشه. باورم نمی شد... خودش بود... یهو دیدم یه ماشین با سرعت داره به سمتم میاد. سرعتش انقدر زیاد بود که نمی تونستم کاری بکنم. نزدیکم که رسید، سعی کرد ترمز کنه. اما سرعتش خیلی زیاد بود... نتونست ترمز کنه و زد بهم... پرت شدم اون طرف خیابون... تقریبا ۳۰ متر جلوتر ایستاد... رانندش عقب رو نگاه کرد... ماسک و عینک داشت و یه کلاه هم سرش بود... پلاکشو حفظ کردم... گازشو گرفت و رفت... مردم دورم جمع شده بودن... چشمام تار می دید..‌. سرم گیج می رفت... پام بد جوری زخمی شده بود... دستم درد می کرد... خیلی درد داشتم... کم کم چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: حرف محمد خیلی قشنگ بود👌🏻👏🏻: اینکه به کشورت افتخار کنی، خیلی مهمه. اما اینکه کشورت به وجودت افتخار کنه، مهم تره...🙂😌😎✌️🏻🇮🇷 پ.ن2: محمد تصادف کرد...😢😱😭 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
اذان ظهر رو گفتن خوندیم یکم چرت زدین بعد......... وسایل رو به خونه های جا مونده دادیم اومدیم داخل حسینیه وسایل ها مونو جمع تا راه بیفتیم اتوبوس اول یک گروه رو برد اتوبوس دوم از راه رسید یهو یه فکری به ذهنم رسید ساکمو همون جا کنار اتو بوس گذاشتم پا تند کردم طرف شهدای گمنامِ محله که من رو با حجاب و شهیدان اشنا کردن ازشون کلی تشکر کردم ممنونتونم شهدا هیچ وقت کار تون رو فراموش نمی کنم باز هم پیشتون میام خداحافط همگیتون برام دعا کنید اون دنیا شفاعتم کنید یاعلی سریع به طرف اتوبوس رفتم همه منتظرمن بودن از همه عذر خواهی کردم رفتم پیش فاطمه نشستم اتوبوس حرکت کرد بعد از ۳ ساعت رسیدیم با بچه ها خداحافظی کردم رفتم خونه مامان و بابا تو حال نشسته بودن واییی از دیدن بابا خیلی خوشحال شدم پریدم بغلش کلی بوسش کردم خیلی دلم براش تنگ شده بود آخر مامان جدامون کرد سلام مامان جون سلام عزیزم خوش اومدی سفر خوش گذشت بله چه جورم جاتون خالی بود مامان و بابا در حال حرف زدن بودن از فرصت استفاده کردم خودم و انداختم تو حموم یه دوش اب سرد گرفتم لباسامو پوشیدم اومدم توی حال مامان برامون شربت اورد مرسی مامان جون نوش جان عزیزم احساس گرسنگی کردم مامان شام چی داریم ..... ادامه دارد.......................