🌿♥️🌿
♥️🌿
🌿
#سه_دقیقه_در_قیامت ‼️
#پارت_25📚
ــــــــــــــــ
به او ياد دادم و در کنارم مشغول نماز شد. اما ميدانستم او از چيزي
ترسيده و نگران است. بعد از نماز صبح با هم از مسجد بيرون آمديم.
گفتم: اگر مشکلي هست بگو، من مثل برادرت هستم.
گفت: روبروي مسجد يک جوان هرزه منتظر من بود. او با تهديد
ميخواست من را به خانه اش ببرد. حتي تا نيمه شب منتظرم مانده بود.
من فرار کردم و پيش شما آمدم.
روز بعد يک برخورد جدي با آن جوان هرزه کردم و حسابي او
را تهديد کردم. آن جوان هرزه ديگر سمت بچه هاي مسجد نيامد. اين
نوجوان هم با ما رفيق و مسجدي شد. البته خيلي براي هدايت او وقت
گذاشتم. خدا را شکر الان هم از جوانان مؤمن محل ماست.
مدتي بعد، دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند، شش
ماه يا بيشتر درگير مسائل گزينش شدند. اما کل زمان پيگيري استخدام
بنده يک هفته بيشتر طول نکشيد! تمام رفقاي من فکر ميکردند که
من پارتي داشتم اما... آنجا به من گفتند: زحمتي که براي رضاي خدا
براي آن نوجوان کشيدي، باعث شد که در کار استخدام کمتر اذيت
شوي و کار شما زودتر هماهنگ شود. البته اين پاداش دنيايياش بود.
پاداش آخرتياش در نامه عمل شما محفوظ است.
حتي به من گفتند: اينکه ازدواج شما به آساني صورت گرفت و
زندگي خوبي داري، نتيجه کارهاي خيري است که براي هدايت
ديگران انجام دادي.
من شنيدم که مأمور بررسي اعمال گفت: کوچکترين کاري که
براي رضاي خدا و در راه کمک به بندگان خدا کشيده باشيد، آنقدر
در پيشگاه خدا ارزش پيدا ميکند که انسان، حسرت کارهاي نکرده
را ميخورد.
يك روز همسرم به من گفت: دختري را در مدرسه ديده ام كه از
لحاظ جسمي خيلي ضعيف است. چندين بار از حال رفته و.. من پيگيري كردم، او يك دختر يتيم و بيسرپرست است. بيا
امروز به منزلشان برويم. آدرسشان را بلدم.
باهم راه افتاديم. در حاشيه شهر، وارد يك منزل كوچك شديم
كه يك اتاق بيشتر نداشت، هيچگونه امكانات رفاهي در آنجا ديده
نميشد. يك يخچال و يك اجاق گاز در كنار اتاق بود.
مادر و دو دختر در آن خانه زندگي ميكردند. پدر اين دخترها در
سانحه رانندگي مرحوم شده بود.
به بهانه ي خوردن آب، سر يخچال رفتم. هيچ چيزي در اين يخچال
نبود! سرم داغ شده بود. خدايا چه كنم؟!
خودم شرايط مالي خوبي نداشتم. چطور بايد به آنها كمك
ميكردم؟ فكري به ذهنم رسيد. به سراغ خاله ام رفتم.
او همسر شهيد و انسان مؤمن و دست به خيري بوده و هست. او را
به منزل آنها آوردم. شرايط منزلشان را ديد. خودم نيز كمي كمك
كردم و همان شب براي آن دو دختر، كاپشن و لباس مناسب خريديم.
خاله ام آخر شب با كلي وسايل برگشت و يخچال آنها را پر از مواد
غذايي كرد. در ماههاي بعد، تا توانست زندگي آنها را تأمين نمود.
وقتي در آن سوي هستي مشغول بررسي اعمال بودم، مشاهده
كردم كه شوهر خاله ام به سمت من آمد. او از رفقايم بود كه شهيد
شد و در كنار ديگر شهدا در بهشت برزخي، عند ربهم يرزقون بود.
به من كه رسيد، در آغوشم گرفت و صورتم را بوسيد. خيلي از من
تشكر كرد. وقتي علت را سؤال كردم گفت: توفيق رسيدگي به آن
خانواده يتيم را شما به همسر من دادي، نميداني چه خيرات و بركاتي
نصيب شما و همسر من شد. خدا ميداند كه با گرهگشايي از كار
مردم، چه مشکلات دنيايي و آخرتي از شما حل ميشود.
1 .امام صادق(ع) فرمودند: هركس يك حاجت برادر مومن خود را برآورده كند،
خداوند در قيامت، صدهزار حاجت او را برآورده كند كه يكي از آنها بهشت
است و ديگر آنكه خويشان او را به بهشت بفرستد.
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_25
#محمد
آقای عبدی رفتن اتاقشون. حسین و مصطفی هم رفتن به کاراشون برسن.
یهو یاد پیام عطیه افتادم.
به کل فراموش کردم جوابشو بدم.
حتما خیلی نگران شده.
فقط من تو نمازخونه بودم.
از فرصت استفاده کردم و گوشیمو برداشتم تا باهاش تماس بگیرم.
شمارشو گرفتم. بعد از ۲ بوق، جواب داد و صداش تو گوشم پیچید...
- الو...
+ سلاااام عطیه بانو...😃☺️
- علیک سلاااام...😄 آقا محمد...😃 خوبی؟😊
+ شما خوب باشین، منم خوبم.🙂
- چه خبر؟🤔
+ هیچی، سلامتی. شما چه خبر؟!🤔
- ما هم هیچی. سلامتی.😊
چند ثانیه مکث کرد و بعدش گفت: محمد یه چیزی بپرسم، راستشو میگی؟🤔🙂
+ بستگی داره چی بپرسی.😁😆
- اِ..... اذیت نکن دیگه...😕😅
خندیدم.
+ حالا تو بپرس...😄
- دیروز چرا نیومدی؟!🧐🤔
می دونستم می خواد اینو بپرسه...
+ معذرت می خوام.🙁 یه کاری برام پیش اومد... نتونستم بیام...😕 به مجید زنگ زدم... بهتون نگفت؟🤔
- چرا.... گفتن. نمی دونم چرا.... اما.... نتونستم حرفشونو باور کنم.🙃
+ راست گفته.🙂
- یعنی هیج اتفاقی نیفتاده؟!🤨🤔
+ نه... حتی اگه اتفاقی هم بیفته، شما نباید نگران باشی...😊 چون اولا نگرانی واسه خودت و اون فسقلی خوب نیست و دوما، بادمجون بم، آفت نداره...😉
- بادمجون یعنی چی؟ شما حق نداری به پدر بچه ی من توهین کنی ها😐... گفته باشم...😌
با صدایی که خنده توش موج می زد گفتم: آهااا..... یعنی الان بهتون بر خورد که پدر بچه تونو بادمجون خطاب کردم؟🤔😂
- بله... من رو پدر بچم حساسم...😌😅
+ حق داری... چون منم رو مادر بچم حساسم...🙃😅
هر دو خندیدیم.
- امروز میای خونه؟😊
+ آره. یه ۱ ساعت دیگه میام.☺️
- باشه. پس منتظرتم.🙂
+ چیزی لازم نداری سر راه که میام، بگیرم؟🤔
- نه. همه چی داریم. مراقب خودت باش.😊
+ تو هم همین طور.😉😊
- یا علی...✋🏻
+ علی یارت...✋🏻
موندم با این وضع پام، چه جوری برم خونه...
سعید وارد نمازخونه شد...
اومد و کنارم نشست...
- آقا پاتون بهتره؟😊
+ الحمدلله... بهتره.🙂
- خدا رو شکر.🤲🏻
+ سعید...🙂
- جانم...😊
+ چیزی شده؟🤔
- نه آقا. چطور؟🤔
+ چند روزه تو خودتی.🙃
- چیزی نیست...😕
+ کِی اینطور... حالا دیگه مطمئن شدم یه چیزی هست...😐😅
- خب..... راستش..... من..... به یه..... دختر خانمی...... علاقمند شدم...🤤😅
لبخندی زدم.
+ اِ.....😃 به سلامتی...😄 پس یه عروسی افتادیم....😉😊
لبخندی زد و سرشو پائین انداخت...
+ اوه اوه... چه داماد خجالتیی...😂
حالا این خانم خوشبخت کی هست؟😊🤔
- دوست و همکار ساراست... چند بار که رفتم بیمارستان سارا رو ببینم، ایشون هم اونجا شیفت بودن... چندبار هم که رفتم دنبال سارا، ایشون رو هم رسوندیم خونشون.🙂
+ آها.... مبارک باشه...😊 میگم سعید... اون کراوات خوشگله رو هنوز داری؟😁😂
سرشو بالا آورد.
حسابی پکر شد.
- اِ..... آقا محمد.....😕
+ به خاطر خودت گفتم... خوشتیپ تر میشی... گفتم شاید لازمت بشه...😉😁😂
خندیدم. خودشم خندش گرفته بود.
+ خب برادر من، اینکه ناراحتی نداره.😇
- آخه..... موضوع فقط این نیست.... یه مشکل اساسی هست...😕🙁
+ چه مشکلی؟!🤔
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: عطیه رو پدر بچش حساسه...😌😂
پ.ن2: محمد رو مادر بچش حساسه...😌😂
پ.ن3: از دست این محمد....😄😆 چرا اینا انقدر سعیدو دست میندازن؟!😐💔😂
پ.ن4: به یه دختر خانمی علاقمند شده...😃
پ.ن5: اولین باره دارم تو مکالمه ها از ایموجی استفاده می کنم.😅
پ.ن6: چه مشکلی؟🧐🤔 حدساتونو تو ناشناس بگین.😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe