✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_45
#فرشید
از آقا محمد مرخصی گرفتم و رفتم خونه.
ریحانه خونه نبود.
یه کاغذ رو در یخچال دیدم.
دست خط ریحانه بود.
نوشته بود: سلام فرشید جان. من امروز کلاس دارم. ساعت ۱۱ میام خونه. مامان ملیحه (مادر فرشید) ناهار دعوتمون کرده. خوب استراحت کن که خواستیم بریم، سرحال باشی. "ریحانه"
لبخندی زدم.
الان دقیقا ۳ روز بود که وقت نکرده بودم بیام خونه. شرمنده ی ریحانه بودم.😞 اما ریحانه هیچ وقت به روم نمیاورد...🙃
رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم.
ساعت گوشیمو رو ۱۰ و نیم تنظیم کردم
رو تخت ولو شد. انقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد...
" درینگ درینگ..... درینگ درینگ....."
با صدای آلارم گوشیم، چشمامو باز کردم.
نشستم رو تخت و کش و قوسی به بدنم دادم.
آبی به دست و صورتم زدم.
تصمیم گرفتم خودم برم دنبال ریحانه.
لباسامو پوشیدم.
سوئیچ ماشینو برداشتم و رفتم...
بعد از ۲۰ دقیقه، رسیدم.
تو آینه بغل ماشین نگاهی به خودم انداختم.
موهامو مرتب کردم.
یهو ریحانه رو دیدم که از دانشگاه بیرون اومد.
بوق زدم.
برگشت.
لبخندی زد و اومد سمت ماشین.
معلوم بود خیلی خوشحال شده...
اومد و نشست تو ماشین.
- سلااااام...😃
+ سلااااام...😃 ریحانه بانو...😍 چطوری؟!😁
- عااالی...😘 نگفتی میای دنبالم...🧐
+ دیگه گفتم سوپرایزت کنم...😅
- دست شما درد نکنه....😄
+ سر شما درد نکنه...🙃😁
+ راستی تو می دونستی من امروز میام خونه؟!🤔 آخه وقتی اومدم، اون کاغذو رو در یخچال دیدم.🙃
- حدس می زدم...😁 یعنی... حس شیشمم بهم می گفت امروز میای...😉😅
+ کشته مرده ی حس شیشمتم که همیشه درست از آب درمیاد.😘😂
هر دو خندیدیم.
ماشینو روشن کردم و رفتیم سمت خونه بابا...
................
ساعت ۳ بعد از ظهر بود.
خداحافظی کردیم و رفتیم سمتِ خونه.
- فرشید...🙂
+ جانم؟!😊
- میگم... نریم خونه...😕
+ پس کجا بریم؟!🤔
- بریم همون پارک کنار دانشگاه...😃 خیلی وقته نرفتیم...😶
+ باشه...☺️
۱۰ دقیقه بعد، رسیدیم.
ماشینو پارک کردم.
هر دو پیاده شدیم.
رفتیم تو پارک و قدم زدیم...
گفتیم و خندیدیم.
رفتیم تو یه کافی شاپ.
رو یه میز، رو به روی هم نشستیم.
منو رو برداشت.
- تو چی می خوری؟!🤔
+ هر چی تو بخوری.😉😇😅
- اوممم... من یه کاپوچینو می خورم.😊
+ خیلی هم عالی.🙃😃 منم کاپوچینو می خورم.☺️
گارسون اومد و سفارش دادیم.
دستمو گذاشتم زیر چونم و محو تماشاش شدم.
یکم که گذشت گفت: چرا اینجوری نگام می کنی؟!😅 خوشگل ندیدی؟!😎😂
+ به این خوشگلی، نه...😶 ندیدم...😁😂
- یه نگاه به آینه بنداز، می بینی...😉😅❤️
هر دو خندیدیم...
دلم رفت واسه خنده هاش...
گارسون سفارشمونو آورد.
یهو یه چیزی یادم افتاد.
از جیب کاپشنم یه جعبه ی کوچیک بیرون آوردم و گرفتم سمت ریحانه.
+ بفرمائین.😊
- این چیه؟!🤔
+ باز کن ببین چیه...😁
جعبه رو ازم گرفت و بازش کرد.
چشماش برق زد.
با ذوق گفت: چقدر قشنگه...😃 مناسبتش چیه؟!🤔
+ سالگرد خواستگاریمون مبارک...😉😍
- واییی... راست میگیا... اصلا یادم نبود امروز سالگرد خواستگاریمونه...😄 دستت درد نکنه...😊 خییییلی قشنگه.☺️
+ قابل تو رو نداره.😉🙃 ببخشید که این چند روز نتونستم بیام خونه و کنارت باشم...😕 واقعا شرمندم...😞
- این چه حرفیه می زنی؟!😕 دشمنت شرمنده.🙃 من خودم می دونستم شغل تو چیه و باهات ازدواج کردم.🙂 اصلا هم پشیمون نیستم...😙
+ قربونت برم...😘
- خدا نکنه...🙃😍
انگشتر رو از تو جعبه برداشت و دستش کرد.
خیییلی تو دستش قشنگ بود.
+ چقدر به دستت میاد.😍
- ممنون...😅
+ ریحانه...
- جانم؟!
+ خیییلی دوست دارم...🙃🙂❤️
- منم خییییلی دوست دارم...🙃🙂❤️
چند دقیقه بعد، از کافی شاپ بیرون اومدیم و رفتیم سمت خونه.
جلو در نگه داشتم.
+ نمیای خونه؟!😕
- نه دیگه...🙂 واقعا دیرم شده...🙃 باید برم اداره...🤗 تا الانم خیلی دیر کردم...😕 شانس بیارم آقا محمد کلمو نَکَنِه...😐🤦🏻♂😱😂
هر دو خندیدیم.
- باشه...🙂 پس مراقب خودت باش...😉🙃
+ تو هم همین طور.😊
- راستی... امروز خیلی روز خوبی بود...🤩😉☺️ ممنون بابت همه چی...😍😘
+ خواهش می کنم.😅❤️
- یا علی...✋🏻😊
+ علی یارت...✋🏻🙂
از ماشین پیاده شد و رفت خونه.
رفتم سمت سایت...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: سالگرد خواستگاریشون بود...🤩😃😍
پ.ن2: شانس بیاره محمد کلشو نکنه...😐🔪😂
پ.ن3: این قسمت، عاشقانه های فرشید و ریحانه...🙃🙂❤️
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe