✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_62
#داوود
یهو صدای آقای عبدی اومد.
- چه خبرتونه؟!😬
همه برگشتیم عقب.
آقا محمد و آقای عبدی دست به سینه وایساده بودن و نگامون می کردن.
قشنگ معلوم بود آقا محمد داره از خجالت آب میشه.
دلم براش سوخت...😕💔
من اصلا نمی ترسیدم...
اما بچه ها... وای خداااا...😂
چققدر قیافشون دیدنی بود...🤣
رسول با تته پته گفت: آ.... آقا...😥 اِ...😶 راستش....😰 چیزه...🙁
سرشو پایین و انداخت و آروم گفت: ببخشید...😓
بقیه بچه ها هم عذرخواهی کردن...
+ آقا من از طرف بچه ها معذرت می خوام...😓 من داشتم می رفتم ماموریت...🙂 اینا جلو منو گرفتن...😶 خواستم باهام عکس بگیرن...😐 اشتباه کردن...😕
هنوز حرفم تموم نشده بود که رسول با آرنجش محکم زد به پهلوم...
+ آخخخ...😓🤕
آقای عبدی گفت: سایتو گذاشتین رو سرتون...😠 دفعه اولتونم که نیست...😤
بعد رو کرد به آقا محمد و گفت: این چه وضعیه محمد؟!😠 تو مثلا فرماندشونی...😒 یه ذره نصیحتشون کن...😶 مراقبشون باش و بالا سرشون باش.😤
بمیرم واسه محمد.💔
ای خدا بگم چیکارت نکنه رسول.😤
خب می زاشتی من برم و برگردم.😐 بعد سوژه می کردی.😑🔪😕😶
آقا محمد جواب داد: بله آقا... حق با شماست...🙃 من از طرف خودم و بچه ها، معذرت می خوام...😓
آقای عبدی چیزی نگفتن و رفتن بالا.
اصلا آقا محمد تقصیری نداشت...🙁
اون که همیشه ما رو نصیحت می کنه😕 ما گوش نمیدیم...😶
آقای عبدی نباید دعواش می کردن...☹️
حداقل جلو ما نباید این کارو می کرد.😢
آقا محمد رو کرد به من و گفت: داوود... زودتر برو... نباید دیر برسی...🙃 وقتی هم رسیدی جلو خونه شریفی، خبر بده و حتما دوربین و میکروفونت رو روشن کن...
+ چشم آقا😊
نگاهی به بچه ها انداخت...
انگار خواست چیزی بگه...
نفس عمیقی کشید.
چیزی نگفت و رفت اتاقش...
به بچه ها نگاه کردم...
سرمو به علامت تاسف تکون دادم...
کیفمو برداشتم و رفتم سمت خونه شریفی...
۲۰ دقیقه بعد، رسیدم.
دوربین و میکروفون رو روشن کردم...
با رسول تماس گرفتم...
- جونم داوود؟!🙃
+ رسول من رسیدم...🙂 دوربین و میکروفون هم روشنه...😉
- یه چیزی بگو تستش کنم...😇
+ وقت دنیا رو می گیری رسول...🤣
صدا خنده آقا محمدو شنیدم.
چند ثانیه بعد، گفتم: داری صدامو؟!😝😂
رسول گفت: آره😶 خوبه...😒
قششنگ معلوم بود چون آقا محمد کنارشه، جرئت نمی کنه چیزی بگه😂
- دوربین هم درسته😊 آقا همه چی آمادست😃 از الان به بعد، همه چیز ضبط میشه...🙃
معلوم بود داره با آقا محمد حرف می زنه...
چند دقیقه بعد، شریفی اومد.
با ماشین اون، رفتیم سر قرار...
۳۰ دقیقه بعد، رسیدیم...
هر دو پیاده شدیم و رفتیم داخل رستوران.
شریفی به جایی اشاره کرد و گفت: اونجاست...
رد نگاهشو گرفتم و رسیدم به الکساندر...
آخ که چقدر دلم می خواست با همین دستام خفش کنم...
می دونستم تصادف آقا محمد و حتی تصادف عطیه خانم، زیر سرِ خودِ نامردش بوده...😤
سعی کردم آرامشمو حفظ کنم.
تو دلم صلوات فرستادم تا آروم شم.
از خدا خواستم همه چیز ختم به خیر بشه...
نفس عمیقی کشیدم و همراه شریفی رفتیم سمت الکساندر...
با دیدنمون بلند شد.
اول لبخند زد؛ اما وقتی منو دید، جا خورد...
من و شریفی سلام کردیم و جوابمونو داد...
به شریفی اشاره کرد و رفتن یه گوشه رستوران...
صدای آقا محمدو شنیدم...
- چی شد داوود؟!🤨 کجا رفتن؟!🧐
+ نمی دونم آقا...😶
خیلی نامحسوس دوربینو چرخوندم سمتشون.
+ اونجان آقا...
الکساندر انگار عصبانی بود...
چند بار بین صحبتاشون، به من اشاره کرد...
چند دقیقه بعد، هر دو برگشتن...
نشستیم...
الکساندر گفت: اسمت چیه؟!
شریفی جواب داد: من که همه چیز رو براتون توضیح دادم...😶
هنوز حرف شریفی تموم نشده بود که الکساندر گفت: می خوام خودش جواب بده...😏
از قبل با شریفی، حرفامونو با هم هماهنگ کرده بودیم...
واسه همین خیالم راحت بود...
+ حسام... حسام فرهمند...
- چند سالته؟!😒
+ ۲۵ سالمه...
- از کِی مشاور شریفی هستی...؟!🤨
+ تقریبا ۳ ساله...
- دقیق بگو...😶
+ ۳ سال و ۳ ماهه...
یه سری سوال دیگه ازم پرسید...
همه رو جواب دادم...
- خب... پس با این حساب، می تونی از این به بعد تو این جلسات حضور پیدا کنی و با ما همکاری کنی...😁
دستشو به سمتم دراز کرد...
اصلا دلم نمی خواست بهش دست بدم...
اما مجبور بودم...
بهش دست دادم. لبخند مصنوعی زدم و گفتم: باعث افتخار منه آقا...😇
متقابلا لبخند زد...
گارسون غذا رو آورد و مشغول خوردن شدیم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: آخی...😢 دلم واسه محمد کباب شد...😞 آخه چرا عبدی دعواش کرد...؟!😭💔
پ.ن2: وای خدااا...😂 فقط حرف داوود وقتی رسول گفت "یه چیزی بگو تستش کنم..."🤣
پ.ن3: دلش می خواست خفش کنه...😤
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe