eitaa logo
دختران محجبه
942 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" یهو صدای آقای عبدی اومد. - چه خبرتونه؟!😬 همه برگشتیم عقب. آقا محمد و آقای عبدی دست به سینه وایساده بودن و نگامون می کردن. قشنگ معلوم بود آقا محمد داره از خجالت آب میشه. دلم براش سوخت...😕💔 من اصلا نمی ترسیدم... اما بچه ها... وای خداااا...😂 چققدر قیافشون دیدنی بود...🤣 رسول با تته پته گفت: آ.... آقا...😥 اِ...😶 راستش....😰 چیزه...🙁 سرشو پایین و انداخت و آروم گفت: ببخشید...😓 بقیه بچه ها هم عذرخواهی کردن... + آقا من از طرف بچه ها معذرت می خوام...😓 من داشتم می رفتم ماموریت...🙂 اینا جلو منو گرفتن...😶 خواستم باهام عکس بگیرن...😐 اشتباه کردن...😕 هنوز حرفم تموم نشده بود که رسول با آرنجش محکم زد به پهلوم... + آخخخ...😓🤕 آقای عبدی گفت: سایتو گذاشتین رو سرتون...😠 دفعه اولتونم که نیست...😤 بعد رو کرد به آقا محمد و گفت: این چه وضعیه محمد؟!😠 تو مثلا فرماندشونی...😒 یه ذره نصیحتشون کن...😶 مراقبشون باش و بالا سرشون باش.😤 بمیرم واسه محمد.💔 ای خدا بگم چیکارت نکنه رسول.😤 خب می زاشتی من برم و برگردم.😐 بعد سوژه می کردی.😑🔪😕😶 آقا محمد جواب داد: بله آقا... حق با شماست...🙃 من از طرف خودم و بچه ها، معذرت می خوام...😓 آقای عبدی چیزی نگفتن و رفتن بالا. اصلا آقا محمد تقصیری نداشت...🙁 اون که همیشه ما رو نصیحت می کنه😕 ما گوش نمیدیم...😶 آقای عبدی نباید دعواش می کردن...☹️ حداقل جلو ما نباید این کارو می کرد.😢 آقا محمد رو کرد به من و گفت: داوود... زودتر برو... نباید دیر برسی...🙃 وقتی هم رسیدی جلو خونه شریفی، خبر بده و حتما دوربین و میکروفونت رو روشن کن... + چشم آقا😊 نگاهی به بچه ها انداخت... انگار خواست چیزی بگه... نفس عمیقی کشید. چیزی نگفت و رفت اتاقش... به بچه ها نگاه کردم... سرمو به علامت تاسف تکون دادم... کیفمو برداشتم و رفتم سمت خونه شریفی... ۲۰ دقیقه بعد، رسیدم. دوربین و میکروفون رو روشن کردم... با رسول تماس گرفتم... - جونم داوود؟!🙃 + رسول من رسیدم...🙂 دوربین و میکروفون هم روشنه...😉 - یه چیزی بگو تستش کنم...😇 + وقت دنیا رو می گیری رسول...🤣 صدا خنده آقا محمدو شنیدم. چند ثانیه بعد، گفتم: داری صدامو؟!😝😂 رسول گفت: آره😶 خوبه...😒 قششنگ معلوم بود چون آقا محمد کنارشه، جرئت نمی کنه چیزی بگه😂 - دوربین هم درسته😊 آقا همه چی آمادست😃 از الان به بعد، همه چیز ضبط میشه...🙃 معلوم بود داره با آقا محمد حرف می زنه... چند دقیقه بعد، شریفی اومد. با ماشین اون، رفتیم سر قرار... ۳۰ دقیقه بعد، رسیدیم... هر دو پیاده شدیم و رفتیم داخل رستوران. شریفی به جایی اشاره کرد و گفت: اونجاست... رد نگاهشو گرفتم و رسیدم به الکساندر... آخ که چقدر دلم می خواست با همین دستام خفش کنم... می دونستم تصادف آقا محمد و حتی تصادف عطیه خانم، زیر سرِ خودِ نامردش بوده...😤 سعی کردم آرامشمو حفظ کنم. تو دلم صلوات فرستادم تا آروم شم. از خدا خواستم همه چیز ختم به خیر بشه... نفس عمیقی کشیدم و همراه شریفی رفتیم سمت الکساندر... با دیدنمون بلند شد. اول لبخند زد؛ اما وقتی منو دید، جا خورد... من و شریفی سلام کردیم و جوابمونو داد... به شریفی اشاره کرد و رفتن یه گوشه رستوران... صدای آقا محمدو شنیدم... - چی شد داوود؟!🤨 کجا رفتن؟!🧐 + نمی دونم آقا...😶 خیلی نامحسوس دوربینو چرخوندم سمتشون. + اونجان آقا... الکساندر انگار عصبانی بود... چند بار بین صحبتاشون، به من اشاره کرد... چند دقیقه بعد، هر دو برگشتن... نشستیم... الکساندر گفت: اسمت چیه؟! شریفی جواب داد: من که همه چیز رو براتون توضیح دادم...😶 هنوز حرف شریفی تموم نشده بود که الکساندر گفت: می خوام خودش جواب بده...😏 از قبل با شریفی، حرفامونو با هم هماهنگ کرده بودیم... واسه همین خیالم راحت بود... + حسام... حسام فرهمند... - چند سالته؟!😒 + ۲۵ سالمه... - از کِی مشاور شریفی هستی...؟!🤨 + تقریبا ۳ ساله... - دقیق بگو...😶 + ۳ سال و ۳ ماهه... یه سری سوال دیگه ازم پرسید... همه رو جواب دادم... - خب... پس با این حساب، می تونی از این به بعد تو این جلسات حضور پیدا کنی و با ما همکاری کنی...😁 دستشو به سمتم دراز کرد... اصلا دلم نمی خواست بهش دست بدم... اما مجبور بودم... بهش دست دادم. لبخند مصنوعی زدم و گفتم: باعث افتخار منه آقا...😇 متقابلا لبخند زد... گارسون غذا رو آورد و مشغول خوردن شدیم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: آخی...😢 دلم واسه محمد کباب شد...😞 آخه چرا عبدی دعواش کرد...؟!😭💔 پ.ن2: وای خدااا...😂 فقط حرف داوود وقتی رسول گفت "یه چیزی بگو تستش کنم..."🤣 پ.ن3: دلش می خواست خفش کنه...😤 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe