eitaa logo
دختران محجبه
935 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿♥️🌿 ♥️🌿 🌿 ‼️ 📚 ــــــــــــــــ روز بعد از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوسها بودند كه متوجه شدم رفقاي من، حكم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته اند. سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه رفتم. در مسير برگشت، سر يك چهارراه، راننده پيكان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد. آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روي كاپوت و سقف ماشين و پشت پيكان روي زمين افتادم. نيمه چپ بدنم به شدت درد ميكرد. راننده پيكان پياده شد و بدنش مثل بيد ميلرزيد. فكر كرد من حتماً مردهام. يك لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد! آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الان روح از بدنم خارج ميشود. به ساعت مچي روي دستم نگاه كردم. ساعت دقيقاً12 ظهر بود. نيمه چپ بدنم خيلي درد ميكرد! يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم: »اين تعبير خواب ديشب من است. من سالم ميمانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت رفتنم نرسيده. زائران امام رضا7منتظرند. بايد سريع بروم.« از جا بلند شدم. راننده پيكان گفت: شما سالمي! گفتم: بله. موتور را از جلوي پيكان بلند كردم و روشنش كردم. با اينكه خيلي درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم. راننده پيكان داد زد: آهاي، مطمئني سالمي؟ بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر ميكرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم. كاروان زائران مشهد حركت كردند. درد آن تصادف و كوفتگي عضالت من تا دو هفته ادامه داشت. بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد براي رضاي خدا كار انجام دهم و ديگر حرفي از مرگ نزنم. هر زمان صالح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما هميشه دعا ميكردم كه مرگ ما با شهادت باشد. در آن ايام، تالش بسياري كردم تا مانند برخي رفقايم، وارد تشكيالت سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه، همان لباس ياران آخر الزماني امام غائب از نظر است. تلاشهای من بعد از مدتي محقق شد و پس از گذراندن دورههاي آموزشي، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم. اين را هم بايد اضافه كنم كه؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يك شخصيت شوخ، ولي پركار دارم. يعني سعي ميكنم، كاري كه به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا ميدانند كه حسابي اهل شوخي و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم. رفقا ميگفتند كه هيچكس از همنشيني با من خسته نميشود. در مانورهاي عملياتي و در اردوهاي آموزشي، هميشه صداي خنده از چادر ما به گوش ميرسيد. مدتي بعد، ازدواج كردم و مشغول فعاليت روزمره شدم. خلاصه اينكه روزگار ما، مثل خيلي از مردم، به ً شبها روزمرگي دچار شد و طي ميشد. روزها محل كار بودم و معموال با خانواده. برخي شبها نيز در مسجد و يا هيئت محل حضور داشتيم. سالها از حضور من در ميان اعضاي سپاه گذشت. يك روز اعلام شد كه براي يك مأموريت جنگي آماده شويد. سال 1390 بود و مزدوران و تروريستهاي وابسته به آمريكا، در شمال غرب كشور و در حوالي پيرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاك و خون كشيده بودند. آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهاي عبوري و نيروهاي نظامي حمله ميكردند، هر بار كه سپاه و نيروهاي نظامي براي مقابله آماده ميشدند، نيروهاي اين گروهك تروريستي به شمال عراق فرار ميكردند. شهريور همان سال و به دنبال شهادت سردار جاننثاري و جمعي از پرسنل توپخانه سپاه، نيروهاي ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگي را براي پاكسازي كل منطقه تدارك ديدند. @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" نیم رخشم خیلی واسم آشنا بود. الان دیگه مطمئن شدم. خودش بود. محسن، محسن محتشم. از بچگی با هم تو یه محله بزرگ شدیم. با هم دیگه دوست بودیم. هر دو کنکور دادیم و تو یه دانشگاه و یه رشته قبول شدیم. اما نمی دونم چی شد که محسن همون ترم اول، دانشگاه رو ول کرد. چند روز بعدشم خیلی ناگهانی اسباب کشی کردن و رفتن یه جایِ دیگه. یه خواهر کوپکتر از خودش به اسم مونا داشت. خواهرش اصلا محرم و نامحرمی سرش نمی شد. منم زیاد ازش خوشم نمیومد. یادمه قبل از اینکه اسباب کشی کنن و برن، مادرش چند بار بحث ازدواج من و دخترشو پیش کشید. عزیز هم هر دفعه در جوابش می گفت: این دو تا زمین تا آسمون با هم فرق دارن و به درد هم نمی خورن. باورم نمی شد. رفیق سابقم، کسی که یه زمانی می خواسته مثلِ من بشه، کسی که می خواسته از کشور و مردمش دفاع کنه، داره بر علیه ایران و کسایی مثلِ من کار می کنه و با یه جاسوس در ارتباطه. حدس می زدم اون دختر هم خواهرش باشه. هیچ وقت تو صورتِ خواهرش نگاه هم نکردم. تو صورت هیچ نامحرمی نگاه نکردم. عطیه، اولین و آخرین نفر بود. با صدایِ رسول، از فکر و خیال بیرون اومدم. - آقا، آقا محمد... + بله؟ - چیزی شده؟ + چطور؟ - آخه هر چی صداتون زدم، متوجه نشدین. + ببخشید. حواسم نبود. رسول... - جانم آقا؟ + ببین سیستم این عکسا رو شناسایی می کنه. - چشم آقا. زیر لب گفتم: هر چند که می شناسمشون. رفتم کنارِ میزِ داوود. + داوود سریع برو همین رستورانی که الکساندر رفته. وقتی بیرون‌ اومد، تعقیبش کن. - چشم آقا. داوود رفت. ۱۵ دقیقه بعد، الکساندر بیرون اومد و داوود رفت دنبالش. با سعید تماس گرفتم. - جانم آقا؟ + سعید حواست به این دختر و پسری که همراه الکساندر بودن باشه. از رستوران که بیرون اومدن، حتما برو دنبالشون. مواظب باش گمشون نکنی. - چشم آقا. خیالتون راحت. بعد از یک ساعت، سعید برگشت‌. + سلام سعید. خسته نباشی. چی شد؟ - سلام آقا. ممنون. رفتم دنبالشون. آدرسشونو پیدا کردم. + دستت درد نکنه. - خواهش می کنم. فقط.... یه چیزی + چی؟ - آقا وقتی تو رستوران بودن، دختره چند تا کاغذ داد به الکساندر. نتونستم بفمم محتوایِ کاغذا چیه. اما مطمئنم مهم بود. چون الکساندر خیلی سریع کاغذا رو گذاشت تو کیفیش. + اینا حتما قبلش با هم هماهنگ کردن. فکری به سرم زد. رفتم سمتِ میزِ رسول. هدفون تو گوشش بود. هر چی صداش زدم، نشنید. هدفونشو برداشتم و گذاشتم رو میز. برگشت سمتم و بلند شد. - ببخشید آقا، متوجه حضورتون نشدم. سعید گفت: اوه اوه. چه با ادب. رسول چشم غره ای به سعید رفت. سعیدم رفتم و نشست پشتِ میزِ خودش. + رسول چک کن بیین از یه هفته پیش تا الان این پسره و الکساندر با هم تماسی داشتن یا نه. - چشم آقا. نشست پشت سیستم و مشغول برسی شد. بعد از چند دقیقه گفت: آقا یه بار ۶ روز پیش و یه بار هم دیروز ساعت ۱۰ صبح با هم حرف زدن. + پیام چی؟ پیام ندادن؟ چت نکردن؟ دوباره مشغولِ برسی شد. - آقا دیروز ساعت ۹:۴۵ صبح این پسره تو واتساپ به الکساندر پیام داده. اما همون طور که گفتم، رمزی با هم حرف زدن. پسره گفته: سلام. اگه دیر برسی، غذا سرد میشه و از دهن میفته. الکساندر هم گفته: امروز عصر. باهات تماس می گیرم. ۱۵ دقیقه بعد هم به مدت یک دقیقه، با هم تلفنی صحبت کردن. با خودم زمزمه کردم‌. + اگه دیر برسی، غذا سرد میشه و از دهن میفته. رسول گفت: آقا به نظرتون منظورش از غذا چیه؟ + نمی دونم. اما مطمئنن به قرارِ امروزشون و اون کاغذا مربوط میشه. راستی، سیستم محسن رو‌ شناسایی کرد؟ خیلی تعجب کرد. - محسن؟ شما از کجا می دونید اسمش محسنه؟ + قبلا با هم دوست بودیم. تا زمان کنکور و دانشگاه هم این دوستی ادامه داشت. اما اون از دانشگاه انصراف داد. دیگه هم ازش خبری نشد. - کی اینطور. + آره. خیلی وقته که ازش بی خبرم. یه جورایی فراموشش کرده بودم. اطلاعاتشو بگو. عکس محسن و اطلاعاتشو آورد رو سیستم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: پسره دوستِ سابقِ محمده.😳😱 پ.ن2: مادر پسره می خواسته دخترش با محمد ازدواج کنه.🤦🏻‍♀😂 پ.ن3: رسول با ادب می شود.😐 (البته با ادب هست.)سعید بهش تکیه انداخت.😂 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
حجاب بلند شدم و گفتم؟؟؟؟ آرش این چه کاری بود کردی خیلی کارت بد بود ارش بدون اینکه حرفی بزنه روبه من کردو گفت: بریم راحیل گفتم :برو ارش هیسسسسس فقط برو ارش راهشو کج کرد و رفت فاطمه همین طور اروم نشسته بود بدون اینکه حرفی به ارش بزنه گفتم : فاطمه عذر خواهی میکنم ببخشید من نمی دونم این چِش بود از جزوه هام چاپ میگیرم برات میارم فاطمه :نمی خواد عزیزم از بقیه میگیرم گفتم :نه گلم خودم برات میگیرم فاطمه بلند شد منم بلند شدم از هم خدا حافظی کردیم و اون رفت من هم جزوه های ریز ریز شده رو توی سطل زباله ریختم و رفتم پیش دوستام ارش و بخاطر کار زشتش خیلی دعوا کردم ارش گفت: دلم خنک شد خوب کارش کردم گفتم: کینه تو اخر خالی کردی کینه شُتری بچه ها من نمی تونم با هاتون بیام لطفا خودتون برید نازی ::اخه چرا راحیل جون بدون تو خوش نمی گذره گفتم : عزیزم من می خوام با فاطمه اینا برم ارش : اره دیگه بایدم بره از وقتی با اون دختره گشته مارو ادم حساب نمی کنه راحیل : ارش زود قضاوت نکن من فقط به خاطر این می خوام با اونا برم که ببینم رفتار و کردار یه دختر مذهبی چطوریه فقط همین از دستم ناراحت نشین خداحافظ از محوطه بیرون اومدم یه دربست گرفتم رفتم جزوه ها مو برا فاطمه چاپ کردم رفتم خونه لباس ها مو عوض کردم به طرف اشپز خونه رفتم مامان مثل همیشه خونه نبود مامان من دندون پزشک هست و بیشتر وقت تو مطب کار میکنه پدرم هم برای یه سفر جهادی به کانادا رفتن تا ۲ ماه اینده نمی تونن بیان شغل پدرم فیزیوتراپی هست و من هم به خاطر شغل مامان بابا و همچنین این رشته رو خیلی دوست دارم پزشکی می خونم امسال سال اخر کنکورم هست سریع برا خودم یه لازانیا درست کردم و خوردم به طرف اتاقم رفتم کتاب زیست مو برداشتم تا یه فصل تست زدم نمیدونم کی خوابم برد با صدای پیامک گوشی بیدار شدم فاطمه بود نوشته سلام راحیل جون فزدا ساعت ۷ دم در دانشگاه منتظرت هستیم این پیا مو که خوندم خیلی خوشحال شدم به طرف سالن رفتم مامان روی مبل نشسته بود سلام مامان سلام عزیزم مامان می تونم با دوستام یه اردوی ۲ هفته ای برم مامان :: مامان جان امسال سال اخر کنکورت هستااااا گفتم : مامان اطرف خود دانشگاه هستش مامان : اها باشه عزیزم برو فقط مواظب خودت باش رفتم پیششش:چشم مامان جون یه بوس از لپ خوشگلش گرفتم چقد تو ماهی مامان مامان : برو خودتو لوس نکن دختر رفتم توی اتاقم یه ساک کوچیک به اندازه لباسام برداشتم لباسا مو توش گذاشتم و همچنین وسایل لازم چند تا از کتاب ها مو برداشتم از شوق سفر تا صبح خوابم نبر تا صبح فکر میکردم با آلارم گوشیم بیدار شدم ادامه دارد........................