✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_71
چند روز بعد
#محمد
فردا عملیات بود...
یکم نگران بودم...
رفتم نمازخونه...
قرآنی برداشتم...
یه گوشه نشستم...
قرآن رو بوسیدم و نیت کردم...
بازش کردم و شروع به خوندن کردم...
دو رکعت نماز خوندم...
دلم آروم گرفت...
رفتم اتاق جلسه و به بچه ها هم گفتم بیان...
چند دقیقه بعد، همه اومدن...
+ خب... همون طور که می دونین، فردا یه عملیات مهم داریم...☝️🏻 عملیات دستگیری الکساندر، محسن و همدستاشون...
ما نمی دونیم دقیقا تو اون خونه و اون مهمونی چه خبره...😶 نمی دونیم چند نفر حضور دارن و کیا هستن...🤭 اما قطعا آدمای مهمین...🤫 احتمال مصلح بودنشون هم بالاست...
+ داوود...
- جانم آقا؟!
+ وقتی ما وارد عمل شدیم، یه جا قایم شو... خیلی مراقب باش...☝️🏻🙂 وقتی دستگیرشون کردیم، بهمون ملحق میشی...😉
- چشم...😊
+ خب... می تونین امشب برین خونه هاتون...🙃 حتما خوبِ خوب استراحت کنین...☝️🏻 سوالی نیست؟!🧐
کسی چیزی نگفت...
- یا علی...✋🏻
همه رفتن...
کاپشنمو پوشیدم.
سوئیچ موتور رو برداشتم و رفتم خونه...
کلید انداختم و درو باز کردم...
بعد از سلام و احوال پرسی با عزیز، رفتم بالا...
+ سلاااام...😃 من اومدم...😄
عطیه از آشپزخونه بیرون اومد...
- سلام...😃 خسته نباشی...🙃
+ ممنون...😘 سلامت باشی...🙂
- چه خبر؟!🙃
+ هیچی... سلامتی...🤗 شما چه خبر؟!😇
- منم هیچی...🙃 سلامتی...😊
- غذا که نخوردی؟!🧐
+ نه...😕
- لابد مثل همیشه وقت نکردی...😐
+ دقیقا...😶
هر دو خندیدیم...
- پس لباساتو عوض کن... عزیزم صدا کن تا غذا رو بکشم...😊
دستمو رو چشمم گذاشتم و گفتم: چشم بانو...😇
شامو دور هم خوردیم...
عزیز رفت پائین...
کنار عطیه نشستم...
+ زهرا خانم ما چطوره؟!😉😍
- خوبه...😄
+ عطیه...
- جانم؟!
+ می خوام یه قولی بهم بدی...🙃
- چه قولی؟!🤔
+ می خوام... می خوام بهم قول بدی... اگه... اگه یه روزی... من نبودم...
پرید وسط حرفم و با دلخوری گفت: این چه حرفیه می زنی محمد؟!😕
+ عطیه... مرگ، حقه...🙂 همه ما یه روزی می میریم...🙃 حالا میشه حرفمو ادامه بدم...؟!😄🙂
نگرانی تو چشماش موج می زد...
انگار مثل همیشه فهمیده بود فردا عملیات داریم...
سرشو پائین انداخت و چیزی نگفت...
+ می خوام بهم قول بدی اگه یه روزی من نبودم، خیلی مواظب خودت و زهرا و عزیز باشی...🙂💔
+ باشه؟!🙃
قطره اشکی از گوشه ی چشمش سُر خورد و رو گونش ریخت...
+ اِ...😶 گریه نکن دیگه...😕 تو که می دونی طاقت دیدن اشکاتو ندارم...🙁
+ قول میدی؟!🙃
سرشو بالا آورد...
لبخند محوی زد و گفت: قول میدم...🙂💔
- تو هم قول بده دیگه از این حرفا نزنی...😶🙃
+ قول نمیدم...😁
پوکر فیس نگام کرد...
- محمد...😐😕
+ شوخی کردم...😄 قول میدم...😊
لبخندی زد...
- خیلی بدجنسی...😊😐
+ خیلی...😁
هر دو خندیدیم...
آماده خواب شدیم...
نگران بودم...😕
واقعا بعد از من، عطیه و عزیز و زهرا چی میشن؟!🙃
با یادآوری اینکه خدا همیشه هست، نگرانیم بر طرف شد...🙂
آره...😄
خدا همیشه هست و هوای بنده هاشو داره و مواظبشونه...💞
کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: وقت نکرده غذا بخوره...😐💔😂🙃
پ.ن2: فقط حرفای محمد و عطیه...🙂🙃💔
دلم کباب شد...😭
پ.ن3: خیلی بدجنسه...😄💔😂
پ.ن4: خدا همیشه هست و هوای بنده هاشو داره و مواظبشونه...🙃🙂☝️🏻❤️
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe