eitaa logo
دختران محجبه
942 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿♥️🌿 ♥️🌿 🌿 ‼️ 📚 ــــــــــــــــ عمل جراحي طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشكل مواجه شد. پزشكان تلاش خود را مضاعف كردند. برداشتن غده همانطور كه پيشبيني ميشد با مشكل جدي همراه شد. آنها كار را ادامه دادند و در آخرين مراحل عمل بود كه يكباره همه چيز عوض شد... احساس كردم آنها كار را به خوبي انجام دادند. ديگر هيچ مشكلي نداشتم. آرام و سبك شدم. چقدر حس زيبايي بود! درد از تمام بدنم جدا شد. يكباره احساس راحتي كردم. سبك شدم. با خودم گفتم: خدا رو شكر. از اين همه درد چشم و سردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبي بود. با اينكه كلي دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روي تخت جراحي بلند شدم و نشستم. براي يك لحظه، زماني را ديدم كه نوزاد و در آغوش مادر بودم! از لحظه كودكي تا لحظهاي كه وارد بيمارستان شدم، براي لحظاتي با تمام جزئيات در مقابل من قرار گرفت! چقدر حس و حال شيريني داشتم. در يك لحظه تمام زندگي و اعمالم را ديدم! در همين حال و هوا بودم كه جواني بسيار زيبا، با لباسي سفيد و نوراني در سمت راست خودم ديدم او بسيار زيبا و دوست داشتني بود. نميدانم چرا اينقدر او را دوست داشتم. ميخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگيرم. او كنار من ايستاده بود و به صورت من لبخند ميزد. محو چهره او بودم. با خودم ميگفتم: چقدر چهرهاش زيباست! چقدر آشناست. من او را كجا ديدهام!؟ سمت چپم را نگاه كردم. ديدم عمو و پسر عمهام و آقاجان سيد )پدربزرگم( و ... ايستادهاند. عمويم مدتي قبل از دنيا رفته بود. پسر عمه ام نيز از شهداي دوران دفاع مقدس بود. از اينكه بعد از سالها آنها را ميديدم خيلي خوشحال شدم. زير چشمي به جوان زيبا رويي كه در كنارم بود دوباره نگاه كردم. من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهرهاش برايم آشناست. يكباره يادم آمد. حدود 25 سال پيش... شب قبل از سفر مشهد... عالم خواب... حضرت عزرائيل... با ادب سلام كردم. حضرت عزرائيل جواب دادند. محو جمال ايشان بودم كه با لبخندي بر لب به من گفتند: برويم؟ باتعجب گفتم: كجا؟ بعد دوباره نگاهي به اطراف انداختم. دكتر جراح، ماسك روي صورتش را درآورد و به اعضاي تيم جراحي گفت: ديگه فايده نداره. مريض از دست رفت... بعد گفت: خسته نباشيد. شما تلاش خودتون رو كردين، اما بيمار نتونست تحمل كنه. يكي از پزشكها گفت: دستگاه شوك رو بياريد ... نگاهي به دستگاهها و مانيتور اتاق عمل كردم. همه از حركت ايستاده بودند! عجيب بود كه دكتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من ميتوانستم صورتش را ببينم! حتي ميفهميدم كه در فكرش چه ميگذرد! من افكار افرادي كه داخل اتاق بودند را هم ميفهميدم. همان لحظه نگاهم به بيرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را ميديدم! برادرم با يك تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر ميگفت. @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" خودش بود. شارلوت والر. الکساندر با همون لهجه ای که داشت گفت: سلام عزیزم. خوبی؟ خیلی تعجب کردم. چرا بهش گفت عزیزم؟ نکنه... وای... باورم نمیشه... - سلام. بد نیستم. زود کارتو بگو. باید برم. + ببین، یه سری اطلاعات پیدا کردم که اگه ببینیشون، به قولِ ایرانی ها، شاخ در میاری. - خیل خب. بفرست. + الان می فرستم. بعد از چند دقیقه، الکساندر گفت: رسید؟ - آره. + نتیجه؟ - سوختن. + چی؟ - یعنی معنی سوختن رو نمی دونی؟ + چرا، می دونم. اما...... اما امکان نداره سوخته باشن. - منابعت کِی بهت گفتن بری و اطلاعات رو ازشون تحویل بگیری؟ + ۶ روز پیش. شارلوت خیلی عصبانی بود. اینو می شد از صداش فهمید. با داد گفت: هر وقت منابعت بهت میگن بری و ازشون اطلاعات بگیری، همون لحظه برو و اطلاعات رو بگیر و بفرست واسه من. وقتی ۶ روز صبر می کنی، طبیعیه که تاریخ انقضایِ اطلاعات بگذره و سوخته به حساب بیان. اصلا واسه چی ۶ روز معطل کردی؟ + خب.... خب ازشون خواستم اطلاعات بیشتری به دست بیارن، تا همه رو با هم برات ارسال کنم. - واقعا که‌... اگه یه بار دیگه چنین حماقتی بکنی، من می دونم و تو. واسه همیشه می زارمت کنار... + خیالت راحت.‌ دیگه همچین اتفاقی نمیفته. قول میدم. فقط.... - فقط چی؟ + قرارِ ازدواجمون چی میشه؟ - وقتی ماموریتت رو درست و کامل انجام دادی، با هم ازدواج می کنیم. از اول هم قرارِمون همین بود. Ok؟ + Ok. - من باید برم. بای‌. الکساندر خواست چیزی بگه، که شارلوت قطع کرد. هدفونو برداشتم. پس حدسم درست بود. این دو تا قراره با هم ازدواج کنن. با صدایِ علی، به خودم اومدم. - آقا اگه دیگه کاری با من ندارین، برم بخشِ سایبری. یه سری از کارام مونده. + دستت درد نکنه علی جان. خسته نباشی. - ممنون آقا. فعلا با اجازه. + به سلامت. علی رفت. بعد از چند دقیقه، رسول و سعید و فرشید هم رسیدن. + بچه ها خسته نباشین. با هم گفتن: ممنون آقا. سعید و فرشید هر کدوم رفتن سرِ میزایِ خودشون. رسول گفت: آقا چرا نزاشتین اطلاعاتو از رو لپتابش پاک کنم؟ + معلومه. چون اگه این کارو می کردی، قطعا متوجه می شد که زیر نظرِش داریم و فرار می کرد. - آقا ما به راحتی می تونستیم دستگیرش کنیم. مگه الکساندر متهم اصلی پرونده نیست؟ + نه.... یعنی نمی دونم. من احتمال میدم متهم اصلی کسِ دیگه ای باشه. فلشی که بهش داده بودم رو از جیبش بیرون آورد و با لبخند گفت: خب حالا با این فلش چیکار کنیم؟ + به نظرِ خودت باید باهاش چیکار کنیم؟ لبخندی که رو لباش بود، خشک شد. من نمی دونم چرا وقتی جوابِ یه سوال رو می دونه، دوباره می پرسه... - باید برسی کنیم ببینیم چه اطلاعاتی توشه. + آفرین. فلشو ازش گرفتم و گفتم: فعلا برو خونه. فردا که برگشتی و وقت داشتی، با هم برسیش می کنیم. - آقا من الانم وقت دارم. بیاین بریم اتاقِتون. اطلاعاتِشو برسی کنیم. خواست بره که دستشو گرفتم. آروم گفتم: رسول جان، تو الان نزدیکِ ۲۴ ساعته که خونه نرفتی‌. خانمت گناه داره. تازه اولایِ زندگیتونه. باید تا می تونی، کنارش باشی و تنهاش نزاری. فعلا برو خونه. فردا صبح که اومدی، برسی می کنیم. - آقا الان همه بچه ها مشغولِ کارن. نمیشه که فقط من برم خونه. + بچه ها خودشون شعور دارن و وضعیت تو رو درک می کنن‌. در ضمن، قرار نیست فقط تو بری خونه. فرشید هم ۲۴ ساعته که نرفته خونشون. اونم باید برسونی. - آخه آقا.... + رسول به جونِ خودم اگه بخوای بهانه بیاری و نری خونه، همین الان حکم اخراجِتو میدم دستت. خیلی ترسید. - آقا من غلط بکنم نرم خونه. چشم. همین الان میرم. رفت سمتِ میزش و هول هولی وسایِلِشو جمع کرد. خندیدم و گفتم: وقت دنیا رو می گیری رسول‌. حتما باید تحدیدت کنن که حرف گوش کنی؟ خندید و بغلم کرد. فرشید رو هم راضی کردم و هر دو رفتن خونه هاشون. ساعت ۱۲ شب بود. داشتم از خستگی بی هوش می شدم. نایِ بالا رفتن از پله ها رو نداشتم. رفتم سمتِ میزِ محسن. محسن جاشو با داوود عوض کرده بود و ت.‌میم الکساندر بود. نشستم پشتِ میزش. سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم. نفهمیدم کِی خوابم برد... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: شارلوت و الکساندر قراره با هم ازدواج کنن.😳 پ.ن2: و باز هم رسول ضایع می شود.😐💔🤦🏻‍♀😂 این دفعه واقعا تقصیر خودش بود. چرا وقتی جواب یه سوال رو می دونه، دوباره می پرسه؟😐😂 پ.ن3: نزدیک بود رسول اخراج بشه. خب حرف گوش کن. انقدر وقت دنیا رو نگیر.🤨😂 پ.ن4: آخی... محمد انقدر خسته بود، که حتی نرفت اتاقش... رو صندلی خوابش برد...😢💔 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
راحیل : باشه مشکلی نیست تا اینکه یه ماشین ال نود سفید جلومون وایستاد دیدم فاطمه رفت پیش ماشین پسری با مو های جو گندمی صورت گردی داشت ابرو های مشکی پُر پشت باچشم های مشکی چشم هاش جذابیت خاصی داشت ریشو با پیرهن مشکی خط ابی که تا اخرین دکمه بسته بود به نظرم از این مذهبی ها بود از ماشین پیاده شدو فاطمه بهش سلام کرد فاطمه: سلام داداش محمد چرا دیر کردی داداش محمد: سلام فاطمه جان شرمنده ماشین بین راه خراب شد الان ساک تو میارم من : الان فهمیدم داداشش بوده اسمش هم محمد هست ساک و به فاطمه داد فاطمه هم تشکر کرد اتوبوس دوم هم رسید منو فاطمه با بچه ها سوار شدیم منو فاطمه پیش هم زینب و ریحانه هم پشت سَر ما اتوبوس حرکت کرد تو راه کلی گفتیمو خندیدیم راحیل: خب فاطمه خانم از خودت بگو وفت نشده بیشتر با هم اشنا بشیم ولی فکر کنم این سفر اجازه اشنایی بده فاطمه : خب به نام خدا این جانب فاطمه نوری هستم راحیل : اووو وصیت نامه که نمی خوای بخونی فاطمه جان 😂 فاطمه: خب باشه ما یک خانواده ی ۴ نفر هستیم منو داداشم با مامانم راحیل : پس بابات چی ؟؟ فاطمه : بابام چند سالی میشه شهید شده راحیل : الهی بمیرم ببخشید ناراحتت کردم فاطمه: نه بابا این چه حرفیه خب داشتم میگفتم... برادرم مدافع حرم هست محمد نوری خودمم که فاطمه نوری سال اخر پزشکی خب حالا نوبت تو بگو راحیل: من راحیل کیانی هستم تک فرزند خانواده کیانی فقط همین اها امسال هم سال اخر پزشکیم هست تموم فاطمه: تک فرزندی ؟؟ راحیل : بله راحیل : فاطمه وظیفه ی ما چیه باید چیکار کنیم ؟ فاطمه : الان بهت میگم باید وسایل کمک اولیه به مناطق محروم بدیم و همچنین اگر بیماری داشتن که از پَسِش بر می یومدیم مداوا کنیم وایی راحیل نمی دونی چقدر دوست دارم این مسابقه رو ببریم بریم کربلا یک سالی میشه که نرفتم سال پیش با بسیج خواهران رفتیم خیلی خوب بود دلم واسه گنبد اقا لک زده راحیل : ان شاءالله که می بریم خوش به حالت که رفتی من اصلا نرفتم فاطمه:اخی مسابقه رو ببریم با هم میریم راحیل:بعد با هم کلی خندیدیم اتوبوس جایی توقف کرد نگاه انداختیم ببینیم کجاست که.... ادامه دارد........................