#شھیدهادےذۅالفقاࢪے
#تلنگࢪ
#شهادت
••
❬تو؎مدتۍڪہعراقبود
وقتۍمۍخواستبہڪربلابرھ
رو؎صورتشچفیہمۍانداخت!
ومۍگفت :
اگربہنامحرمنگاھڪنی؛
راھشھادتبستہمیشہ…¡シ ❭
••
#جوک
نمیشه این تن ماهیارو آخرش تو همون کارخونه بیست دقیقه بجوشونن🙏
*-*زیادمون کنید*-*
#جوک
میشه وقتی آیفون زنگ میزنه
بابام، به جای اینکه جواب آیفونو بده
منو نگاه میکنه میگه کیه؟ 😂
*-*زیادمون کنید*-*
#جوک
دیروز موتورمو به خاطر نداشتن کلاه ایمنی ازم گرفتن
بعد دادنش به یه سرباز که کلاه ایمنی نداره ببره پارکینگ😐😂
*-*زیادمون کنید*-*
#جوک
ما نه تنها ی لیوان داریم که توی سطل برنج زندگی میکنه
بلکه یه جوراب هم داریم که روی شیر حموم زندگی میکنه😂😂
*-*زیادمون کنید*-*
#جوک
من فقط عاشق اون فروشنده هایی هستم که
الکی بهشون میگم من مشتری خودتونم،
اونم میگه آره بابا میشناسمت😜😂
*-*زیادمون کنید*-*
《🙃》
مٰاواسھامٰامزمٰانموݧچقدࢪسخٺۍڪشیدیم؟؟
ݘقدࢪازگناھدوࢪۍڪࢪدیم؟!
ݘقدࢪسیلۍخوࢪدیم؟!
ݘقدࢪحࢪفشنیدیم؟!
ݘقدࢪجلوزبونموݧࢪاگࢪفٺیم؟!
ݘقدࢪگذشٺیمازخواسٺھهاموݧ؟!
اصلاحواسموݧبھامٰامزمانموݧهسٺ؟!
±ݘندݘندیمباخودموݧ؟💔
♡
♡
@dookhtaranehmohajjabe
#تلنگر 🕯
روزی یکی از نیرو های شیطان به او گفت :
فرمانده چرا اینقدر خوشحالی/ مگر گمراه کردن اینها چه فایده ای داره ؟
شیطان جواب داد : اینها را که غافل کنیم امامشان دیر تر می آید.
دوباره پرسید: آیا ما موفق بوده ایم ؟
شیطان خنده ای کرد و گفت : مگر صدای گریه امامشان را نمیشنوی ...🤦🏻♂
« چقدر این جمله دردناکه 🥺😭 »
@dookhtaranehmohajjabe
سلام دوستان چند رنگ تسبیح اوردم😁 یکی رو انتخاب کنید به اندازهی مهره هاش صلوات بگین
التماس دعا 😇
اللهم صلی علی محمد و آل محمد🥀
🎋
🎋
🎋
🌕
🌕 🌕
🌕 🌕
🌕 🌕
🌕 🌕
🌕 🌕
🌕 🌕
🌕 🌕
🌕 🌕
🌕 🌕
🌕🌕
🎋
🎋
🎋
🔵
🔵 🔵
🔵 🔵
🔵 🔵
🔵 🔵
🔵 🔵
🔵 🔵
🔵 🔵
🔵 🔵
🔵 🔵
🔵🔵
🎋
🎋
🎋
🔴
🔴 🔴
🔴 🔴
🔴 🔴
🔴 🔴
🔴 🔴
🔴 🔴
🔴 🔴
🔴 🔴
🔴 🔴
. 🔴🔴
🎋
🎋
🎋
⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️⚫️
🎋
🎋
🎋
⚪️
⚪️⚪️
⚪️ ⚪️
⚪️ ⚪️
⚪️ ⚪️
⚪️ ⚪️
⚪️ ⚪️
⚪️ ⚪️
⚪️ ⚪️
⚪️⚪️⚪️⚪️
♡
♡
@dookhtaranehmohajjabe
رفته بودیم سر جلسه
استاد میگفت یه ذکری هست میونبر همه مشکلات...🌿
حلال همه مشکلات...(:
اصلا این ذکر جادو میکنه💭
دفتر و مداد دستم گرفتم ذکر رو یاد داشت کنم...✏️
استاد گفت میدونید این ذکر چیہ؟!
اللهم عجل لولیک الفرج...🌱
♡
♡
@dookhtaranehmohajjabe
🍃 #امام_صادق علیه السلام :
🍃اگر دوست دارى كه خداوند عمرت را زياد كند، پدر و مادرت را شاد كن.
📚 #وسایل_الشیعه ج 18 ، ص 372
♡
♡
@dookhtaranehmohajjabe
| #طنز_جبهه |
😂🍃😂
----------------------------------
وارد مسجد شدیم 🕌
سر و صدای زیادی بود.🗣 همه نشسته بودند.
🧔یک بسیجی گوشه ای نشسته، دستش را ستون کرده و به آن تکیه داده بود....🙂
مجید بدون آنکه متوجه باشه ، پای مصنوعیش رو روی دست بسیجی گذاشته بود و سعی می کرد انتهای صف رو ببینه.🤦♂🙄
بسیجی ابتدا طاقت آورد، اما بعد سروصدایش بلند شد و گفت: برااادر، مگه این پا مال شما نیست که نمی دونی کجا گذاشتی؟ 😐🤔دستم رو له کردی. 😶😑
مجید نگاهی به بسیجی کرد وگفت:
نه برادر این پا مالِ #بنیاده! 😂😂
♡
♡
@dookhtaranehmohajjabe
#طنز_جبهه 😅
همه برن سجده..!!!😲
شب سیزده رجب بود🍃. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند.🌷
بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود.😇 تعجب کردم😮! همچین ذکری یادم نمی آمد!🤔 خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند.😁 هر چه صبر کردیم خبری نشد🙁. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است.😶😐😑😂
بچه ها منفجر شدند از خنــ😂ـــده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیـ📻ــو هـــ🎁ــدیه کردند!😅
♡
♡
@dookhtaranehmohajjabe
#طنز_جبهه 😅
تو که مهدی رو کشتی ...😱
آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم تو جیه مان کرد🙂. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم.😎 صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای💣 سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز🤯.زمین و زمان بهم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه🍉 کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی😰! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر میگوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی😶!»
از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید.😂😂😂
♡
♡
@dookhtaranehmohajjabe
#طنز_جبهہ
🌸مرخصی
وقتی می رفتند پیش حاجی برای مرخصی، میگفت:«من پنج ساله پدر و مادرم رو ندیدم..شما هنوز نیومده کجا میخواین برین؟!»
کلی سرخ و سفید می شدند و از سنگر می آمدند بیرون.ما هم می خندیدیم بهشان
بنده های خدا نمی دانستند پدر و مادر حاجی پنج سال است فوت شده اند!!
♡
♡
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_19
#رسول
آروم در اتاقو باز کردم...
آخ خدا...
الهی بمیرم براش...
پاشو پانسمان کرده بودن و واسه دستش آتل بسته بودن...
رنگش پریده بود...
براش سرم وصل کرده بودن...
ساعد دستشو گذاشته بود رو سرش...
چشماش بسته بودن...
خواب بود...
اشک تو چشمام جمع شد...
حاضر بودم بمیرم، اما اینجا و تو این وضعیت نبینمش...
دستی رو شونم نشست...
برگشتم عقب...
دکتر بود...
- سلام.
+ سلام. حالش چطوره؟
- شما چه نسبتی باهاشون دارین؟
یاد پرونده ی گاندو۲ افتادم. وقتی تصادف کردم، محمد اومد بیمارستان و خودشو برادرم معرفی کرد...
+ من برادرشم.
- خوشبختانه آسیب جدی ندیدن. الانم حالشون بهتره. فقط باید استراحت کنن.
+ خیلی ممنون.
- خواهش می کنم.
دکتر رفت تو اتاق محمد تا معاینش کنه.
گوشیم زنگ خورد. سارا بود.
از اتاق فاصله گرفتم و جواب دادم.
+ سلام.
- سلام. خوبی؟
+ خوبم. تو خوبی؟
- منم خوبم. چی شد یهو رفتی؟ نگران شدم.
+ چیزی نیست. یه مسئله کاریِ. نگران نباش.
- آها. باشه. مواظب خودت باش.
+ تو هم همین طور. خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشیو گذاشتم تو جیبم.
دکتر از اتاق محمد بیرون اومد.
رفتم تو اتاق...
#محمد
با صدا های بیرون، چشمامو باز کردم. رسول و دکتر دم در اتاق بودن و داشتن با هم حرف می زدن.
نگرانی تو چهره ی رسول، موج می زد.
دکتر به رسول گفت: شما چه نسبتی باهاشون دارین؟
رسول جواب داد: من برادرشم.
لبخندی کنج لبم نشست.
خوش به حال من که همچین رفیقی دارم. رفیقی که مثلِ برادرمه و حتی از برادرمم بهم نزدیک تره.
دکتر اومد تو اتاق. معاینم کرد و گفت: واسه اینکه مطمئن بشیم جاییتون نشکسته، باید برین رادیولوژی.
نفس عمیقی کشید و گفت: قدر برادرتونو بدونید. واقعا برادر خوبیه. خیلی نگرانتون بود.
با سر حرفشو تائید کردم.
دکتر رفت.
رسول اومد تو اتاق و کنار تختم نشست...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن1: آخ... خدااا... دلم واسه رسول و محمد کباب شد...😢😭💔
پ.ن2: رفیق یا برادر...؟!🙃🙂❤️
پ.ن3: این قسمت، برادرانه های محمد و رسول...❤️
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_20
#محمد
- سلام آقا.
+ سلااااااام استاد رسول. خوبی؟
- چطور می تونم خوب باشم وقتی شما رو تو این وضعیت می بینم...
+ من که خوبم. چیزیم نیست.
- آقا رنگتون شده عینه گچِ دیوار. امکان داره خدایی نکرده جاییتون شکسته باشه. بعد میگین خوبین؟
+ رسول...
- جانم...
+ من شماره پلاک ماشینی که بهم زدو حفظ کردم. یادت باشه فردا حتما بهت بگم بزنی تو سیستم ببینیم صاحبش کیه. هر چند که حدس می زنم اونی که بهم زد، صاحب ماشین نیست.
- چشم. فقط من می تونم یه سوال بپرسم؟
+ آره، بپرس.
- الان خواستین بحث رو عوض کنین؟!
+ معلوم بود؟
- خییییلی.
هر دو خندیدیم.
- به نظرتون تصادف عمدی بود؟
+ آره...
پرستار اومد و گفت: آقا لطفا آماده شید برای رادیولوژی.
+ چشم.
با کمک رسول از تخت پایین اومدم و نشستم رو ویلچر...
.................
دکتر عکسا رو دید و گفت: خدا رو شکر هیچ گونه شکستگی ندارید. فقط باید استراحت کنید. البته امشب رو واسه اطمینان بیشتر مهمون ما هستید.
اصلا دلم نمی خواست بمونم...
از نظر خودم حالم خوب بود...
اما خب چاره ای نبود... باید می موندم...
.........
اثر آرام بخش داشت از بین می رفت...
دستم، پام، همه بدنم درد می کرد...
انگار رسولم متوجه حالم شد که گفت: آقا... آقا محمد خوبین؟
+ آره........ خوبم....
- من الان بر می گردم.
از اتاق بیرون رفت... می دونستم حرفمو باور نکرده...
گوشیم زنگ خورد. مجید بود. صدامو صاف کردم و جواب دادم...
+ سلام مجید جان.
- علیک سلام. محمد معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه. بابا مردیم از نگرانی.
+ برو یه جا که تنها باشی، تا بهت بگم.
چند ثانیه بعد گفت: الان تو حیاطم. کسی پیشم نیست. بگو.
+ خب........ راستش.... من تصادف کردم.... الان بیمارستانم...
صداش بالا رفت.
- تصادف...؟!
+ هیس.... آروم.... نمی خوام فاطمه و عزیز و عطیه چیزی بفهمن و نگران شن.
صداش پائین اومد.
- الان حالت چطوره؟
+ خدا رو شکر خوبم.
- کدوم بیمارستانی؟
+ چه فرقی می کنه؟
- خب بگو کدوم بیمارستانی من بیام پیشت.
+ آخه برادر من، این وقت شب می خوای به چه بهانه ای از خونه بزنی بیرون؟ نگران نباش. یکی از رفیقام پیشمه. فردا هم مرخص میشم. از طرف من، از خانما عذرخواهی کن. مجید اگه بفهمم چیزی بهشون گفتی، من می دونم با تو.
- خیل خب. باشه. چیزی نمیگم. مراقب خودت باش.
+ تو هم همین طور. امشب هم عطیه و عزیز نرن خونه. حتما خونه شما بمونن.
- قدمشون رو چشم. کاری نداری؟
+ نه. ممنون. یا علی.
- علی یارت...
#رسول
معلوم بود درد داره. اما مثل همیشه سعی داشت بروز نده...
رفتم پیشِ دکتر...
+ سلام.
- سلام. بفرمائید.
+ ببخشید، برادرم خیلی درد داره.
- خودشون گفتن؟!
+ نه. هیچ وقت از درداش نمیگه. اما معلومه که درد داره.
- نگران نباشین. طبیعیه. دو سه روز اول بدنشون کوفتست و درد دارن... کم کم خوب میشن... البته به شرط اینکه استراحت کنن...
+ ممنون.
- خواهش می کنم.
برگشتم به اتاق.
داشت با تلفن حرف می زد...
تلفنش که تموم شد.
یکم با هم حرف زدیم. دکتر اومد و یه آرام بخش به سرمش تزریق کرد.
دردش کمتر شد و خوابید.
به سعید و فرشید و داوود خبر دادم تا واسه احتیاط بیان بیمارستان که اگه لازم بود، پوشش بدن...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: رسول چطور می تونه خوب باشه وقتی محمدو تو این وضعیت می بینه؟!🙃🙂❤️
پ.ن2: محمد بحثو عوض کرد... به قول رسول، اصلانم که تابلو نیست...😐😶😂
پ.ن3: اگه به محمد باشه، همیشه خوبه...😐💔🤦🏻♀🙂😂
پ.ن4: آخی... محمد درد داره... هیچ وقت از درداش چیزی نمیگه...😔😭💔
پ.ن5: بچه ها هم میان...😌😎✌️🏻
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe