eitaa logo
دختران محجبه
917 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
هدیہ‌بہ‌شهیده‌نسرین‌افضل'🌿! 🧕 ●•@dookhtaranehmohajjabe•●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سعے ڪن یہ جوری زندگے ڪنے ڪہ خدا عاشقت بشہ ؛ اگہ خدا عاشقت بشہ ، خوب تو رو خریدارے مےڪنہ .... | 🧕 ●•@dookhtaranehmohajjabe•●
🌈♩ _𝖘𝖒𝖎𝖑𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖉𝖔 𝖓𝖔𝖙 𝖈𝖆𝖗𝖊 𝖆𝖇𝖔𝖚𝖙 _𝖉𝖎𝖋𝖋𝖎𝖈𝖚𝖑𝖙𝖎𝖊𝖘 𝖌𝖔𝖉 𝖑𝖔𝖛𝖊𝖘 𝖘𝖙𝖗𝖔𝖓𝖌 𝖕𝖊𝖔𝖕𝖑𝖊 _🍓لبخند بزن و بہ سختے ها اهميت نده؛- _🍋خدا انسان هاے قوے و دوس دارہ-
••💕🌱•• حالِ‌خوبَت‌رآبِه‌هیچکَس‌گِره‌نَزن🧵 یآدبِگیربِدونِ‌نیآزبِه‌دیگَران؛✋🏻 شآدبآشی،🎈 بِخندی،🙂 وَامیدوآربآشی.🦋 باوَرکُن؛☔️ این‌مردُم‌حوصِله‌یِ‌خودِشآن🚶🏻‍♀ رآهَم‌ندارَند❗️ توبآیدخودَت؛🥜 دلیلِ‌اتفاقاتِ‌خوبِ‌زِندگی‌اَت‌بآشی🐼 🖇⃟🦋¦ 🐾 ------------•☕️❤️•----------- @dookhtaranehmohajjabe
وقتی کسی بهت میگه:... دخــتـــران حــســـیــــنے @Dokhtaran_Bahar
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" چند دقیقه ای به سکوت گذشت... تصیممو گرفتم. اگه از زبون خودم می شنیدن، بهتر بود. لبامو تر کردم گفتم: فاطمه جان...!😊 بزن کنار...🙃 می خوام باهاتون حرف بزنم.😇 عطیه که جلو نشسته بود برگشت سمتم و گفت: چیزی شده؟!🤔 + یه موضوعیه...😶 که به نظرم بهتره بدونین...😉🙃 فاطمه گفت: بگو داداش...🙂 گوش می کنیم...😇 + اول بزن کنار...😶 در جوابم گفت: تو بگو...😇 + تا واینستی، نمیگم...😁 هر دو با هم گفتن: مرغ، یه پا داره...😐😑 + لطف دارین...😅😆 - 😂 فاطمه کنار خیابون پارک کرد. هر دو برگشتن سمتم. عطیه گفت: حالا بگو...😶🙃 اشتیاق از چشماشون می بارید...😆 + نه...😕 خیلی مشتاقین...😅 نمیگم...😄😁😌😂 هر دو با حالت دلخوری گفتن: محمد...😕 خندیدم و هیچی نگفتم... نمی دونم چرا... دلم می خواست یکم اذیتشون کنم...😂 کلا درد پامو فراموش کرده بودم... تو چشماشون یه "من می دونم با تویِ" خاصی موج می زد...😶🤣 دروغ چرا؟ یه ذره ترسیدم...😅 صدامو صاف کردم و سعی کردم جدی باشم. + خیل خب...😶 عصبانی نشین...😕 میگم...🙃 فقط قبلش باید ۲ تا قول بهم بدین...🙂 نگاهی بِهَم دیگه کردن. رو به من گفتن: چه قولی؟🤨 + یک: هر چی میگم، بین خودمون می مونه و هیچ کس هیچی نمی فهمه.☝️🏻 مخصوصا عزیز.🙃 قول؟🤨 هم زمان با هم گفتن: قول...🙂 + دو: آرامش خودتونو حفظ کنین و نگران نشین...🙂 چون همه چیز به خیر گذشته...😉🙃 عطیه با نگرانی گفت: چی شده محمد؟😓 جون به لبمون کردی...😶 بگو دیگه...😕 فاطمه هم حرفشو تائید کرد... + خب.... راستش... چطور بگم.... من... من... اون شب که نیومدم تولد و گفتم کارم طول کشیده... یه جورایی... دروغ گفتم...😓 هر دو با تعجب نگام می کردن. فاطمه گفت: منظورت چیه داداش؟!😟 + من.... من اون شب.... تصادف کردم...🤕 عطیه: هعععیییییی...😱 یا خدا....😧 فاطمه: یا ابوالفضل...😨 + اِ...😶 گفتم که آرامش خودتونو حفظ کنین...😶🙃 چیزیم نشد...🙂 فقط... فقط یکم پام زخمی شد... همین...😕🙂 عطیه با بغض گفت: پس... پس چرا فرداش که بهم زنگ زدی چیزی نگفتی؟؟؟😢 + نمی خواستم نگرانت کنم...😕 فاطمه با ناراحتی گفت: یعنی مجید هم می دونست...😶 بغضشو به سختی قورت داد و ادامه داد: می دونست... تصادف کردی و چیزی به ما نگفت؟😶🙁 + آره...🙂 البته.... خودم ازش خواستم چیزی بهتون نگه...🙃 چون... چون نمی خواستم نگران شین...😶🙂 عطیه با تعجب و استرس گفت: نکنه.... نکنه ضربه خورده به پات که تو تصادف زخمی شده...؟!😧😨 + آره...😕 سرشو پائین انداخت و چیزی نگفت... فاطمه ماشینو روشن کرد و رفت سمت بیمارستان. می دونستم دارن به زور خودشونو کنترل می کنن که گریه نکنن... ۱۰ دقیقه بعد، رسیدیم. فاطمه کمکم کرد و رفتیم سمت پذیرش. ................... از عطیه و فاطمه خواستم بیرون اتاق بمونن. نمی خواستم وضعیت پامو ببینن. به زور قبول کردن و بیرون موندن. آروم رو تخت دراز کشیدم. دکتر اومد بالا سرم. پانسمانشو باز کرد. خیلی درد داشت و بدجوری می سوخت. - اوه اوه اوه اوه اوه.😶 نُچ نُچ نُچ نُچ نُچ.😕 چیکار کردین؟!😬 موندم چطور عفونت نکرده.😑😶 واقعا خدا بهتون رحم کرده. اگه عفونت می کرد...😕 بقیه حرفشو خورد. لابد می خواست بگه اگه عفونت می کرد، باید قطعش می کردیم.😐😂 - نگا نگا نگا. هووفف🙁 حالا یه ذره از این زخمتون مراقبت می کردین چیزی نمیشدا.😏😐 به جایی بر نمی خورد.😶 پرستار رو صدا زد و مشغول شدن. چشمامو بستم. انگار به دردش عادت کرده بودم.😄🙂 نمی دونم چند دقیقه گذشت که صدای دکتر رو شنیدم. - هووفف.🙄 بالاخره تموم شد.😅 همه بخیه هاش به جز ۲ تا باز شده بود.😕 الانم به جا ۱۵ تا ۲۰ تا بخیه خورد.😶 اگه مراقب نباشین، دفعه ی بعد بالای ۳۰ تا بخیه می خوره.😑 آروم رو تخت نشستم. + ممنون.😊 - خواهش می کنم.🙃 فقط حواستون باشه. این دفعه دیگه خوبِ خوب از زخمتون مراقب کنین؛☝️🏻 روزی دو بار پانسمانشو عوض کنین؛ زیاد به پاتون فشار نیارین؛ استراحت کنین و... + چشم...😅 دستمو به دیوار گرفتم و از اتاق بیرون اومدم. عطیه و فاطمه اومدن سمتم. فاطمه رفت پیش دکتر. عطیه با نگرانی گفت: چی شد؟!😢 لبخندی زدم و گفتم: هیچی😊 دوباره بخیه زد.🙃 - بمیرم الهی😭 خیلی درد داشت🙁 نه؟!😕 + خدا نکنه😕🙃 نه🙂 زیاد درد نداشت.😇 فاطمه اومد. یه ذره بهم ریخته بود... حدس می زدم دکتر چیزی بهش گفته باشه. سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: چقدر محمد اینا رو اذیت می کنه😐💔😕😂 پ.ن2: به زور جلو خودشونو گرفته بودن که گریه نکنن🙃🙂❤️ پ.ن3: به دردش عادت کرده...🙂💔 پ.ن4: آخ خدا😢 دلم واسه همشون کباب شد.😭 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" ۵ دقیقه گذشت. داشتم دیوونه می شدم. خواستم بشینم که بازم رسول مانع شد...😐💔 - آقا چرا شما نمی تونین یه جا بند شین؟😐🤔 + بله؟!🤨 همچین میگه انگار خودش یه جا بند میشه...😒😏😂 هول شد... - اِ.......😥 اممم.......😕 یعنی......😣 چیزه.....😅 منظورم اینه که.......😢 چرا یه ذره به خودتون استراحت نمیدین؟!🤔😓 + ۵ دقیقه ست الکی منو اینجا نگه داشتین. بابا بزارین برم به کارام برسم.😫 سعید کمکم کرد و از تخت پائین اومدم و رفتم اتاقم. رسول و سعید اومدن دنبالم. اومدن تو اتاق. رسول گفت: آقا...‌ میشه..... یه خواهشی ازتون بکنم؟!😅 + بگو...🧐 - میشه..... میشه......... از تنبیه من و سعید بگذرین؟!😉🙃 + به هیچ وجه....😒😌😊 نگاهی بِهَم کردن. پوکر فیس نگام کردن و با هم گفتن: ممنون...😐💔 + خواهش می کنم.😊😂 سعید رفت. رسول هم خواست بره که صداش زدم. + رسول... - جانم آقا؟ + قبل اینکه بری به کارات و البته به تنبیهت برسی، بیا توضیح بده ببینم اون چند نفری که الکساندر باهاشون ملاقات کرده، کی بودن.🙂 - چشم آقا.😊 اومد کنارم. به سیستم من اشاره کرد و گفت: اجازه هست؟😅 سرمو به علامت آره تکون دادم. مشغول و شد و تقریبا ۵ دقیقه بعد، گفت: آقا اینا همونایی هستن که با الکساندر ملاقات کردن. + اطلاعاتشونو بگو. اطلاعات همشونو به نوبت گفت. + خب پس، با این حساب، همه اینا به هم ربط دارن و با هم در ارتباطن...!🧐 - بله.🙂 + نقشه ی هوشمندانه ایه. مدیرای چند تا از کارخونه های مهم و بزرگ رو دور هم جمع کرده تا در اعضای پول، درباره فعالیت ها و کارای که می کنن، ازشون اطلاعات بگیره.😏 - بله، درسته. دقیقا هدفش همینه.😒 نفس عمیقی کشیدم. + خیل خب... دستت درد نکنه. برو به کارات برس.😉😊 - کارام و تنبیهم دیگه...؟!😐💔😅 خندیدم. + حالا.........😒 همون....😅 - با اجازه...😄 رسول رفت... سرم داشت سوت می کشید...😣 الکساندر واقعا کار کشتست... تو کارش ماهره.... اما کور خونده...😏 ما از اون زرنگ تریم...😌 آقا محمد خیییلی عصبانی بود. هردومونو تنبیه کرد...😢😓 از اتاقش بیرون‌ اومدیم. یاد زخم پاش افتادم... وای... اگه پانسمانش عوض نشه، عفونت می کنه...😥😔 خودشم که اصلا به فکر نیست...😞 وایسادم. رسول هم وایساد. - همینو می خواستی؟!😒 + رسول هیچی نگو....😠 به اندازه ی کافی اعصابم خورد هست...😤 تو دیگه رو اعصابم راه نرو...😒 درضمن، مثل اینکه یادت رفته اول تو شروع کردیا....🤨 - خیل خب بابا...😒 حالا چرا انقدر بهم ریخته ای؟!🤨 + بیا بریم اتاق محمد. - خودت برو. به من چه...😤 + رسول با زبون خوش میای یا ببرمت؟!😠 - بریم...😒 رفتیم اتاق محمد. رسول رفت تا اتاق بهداری رو آماده کنه. منم به محمد کمک کردم و رفتیم بهداری. رو تخت دراز کشید. بمیرم الهی...😭 چقدر زخمش عمیق بود‌...😕 ای خدا.... حتما خیلی درد کشیده، اما مثل همیشه، به روی خودش نیاورده. پانسمانشو عوض کردم. معلوم بود خیلی درد داره. ۵ دقیقه بعد، خواست بره اتاقش که رسول مانع شد و همچنین ضایع شد...😐🤣 آخرشم کار خودشو کرد و رفت اتاقش. من و رسول هم دنبالش رفتیم. رسول ازش خواست تنبیهمون نکنه. اما قبول نکرد...😕 البته خب.... به نظرم حق داشت... ما هم خیلی تند رفتیم... رفتم پائین تا به کارام برسم. گوشیم زنگ خورد... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: چرا محمد یه جا بند نمیشه؟!🤨😐💔😂 پ.ن2: رسول که از محمدم بدتره.😐😂 پ.ن3: رسول باز ضایع شد...😐😑💔🤦🏻‍♀😂 پ.ن4: رسول و سعید ضایع شدن...😐😑💔🤦🏻‍♀😂 پ.ن5: به نظرتون کی به سعید زنگ زده؟!🤔 حدساتونو در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون.😉😊💫 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe