فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃| #ڪلیپ مهدوے
شده به خودمون بگیم امام زمان در چه حاله؟!!😔
#دختران_محجبه🧕
●•@dookhtaranehmohajjabe•●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙سید احمد نجفی
🔸حرکت به سوی #امام_زمان عجل الله...
🔸بسیار شنیدنی و تأثیرگذار👌
👈حتما ببینید و نشر دهید.
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
#دختران_محجبه🧕
•@dookhtaranehmohajjabe•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سعے ڪن یہ جوری زندگے ڪنے
ڪہ خدا عاشقت بشہ ؛
اگہ خدا عاشقت بشہ ،
خوب تو رو خریدارے مےڪنہ ....
#شهیدمحسنحججے
| #شھیدآنہ
#دختران_محجبه🧕
●•@dookhtaranehmohajjabe•●
#بَرگِـــاُمید 🌈♩
_𝖘𝖒𝖎𝖑𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖉𝖔 𝖓𝖔𝖙 𝖈𝖆𝖗𝖊 𝖆𝖇𝖔𝖚𝖙
_𝖉𝖎𝖋𝖋𝖎𝖈𝖚𝖑𝖙𝖎𝖊𝖘 𝖌𝖔𝖉 𝖑𝖔𝖛𝖊𝖘 𝖘𝖙𝖗𝖔𝖓𝖌 𝖕𝖊𝖔𝖕𝖑𝖊
_🍓لبخند بزن و بہ سختے ها اهميت نده؛-
_🍋خدا انسان هاے قوے و دوس دارہ-
••💕🌱••
حالِخوبَترآبِههیچکَسگِرهنَزن🧵
یآدبِگیربِدونِنیآزبِهدیگَران؛✋🏻
شآدبآشی،🎈
بِخندی،🙂
وَامیدوآربآشی.🦋
باوَرکُن؛☔️
اینمردُمحوصِلهیِخودِشآن🚶🏻♀
رآهَمندارَند❗️
توبآیدخودَت؛🥜
دلیلِاتفاقاتِخوبِزِندگیاَتبآشی🐼
🖇⃟🦋¦ #انگیزشے🐾
------------•☕️❤️•-----------
@dookhtaranehmohajjabe
وقتی کسی بهت میگه:...
#انگیزشی
#ادمین_خــادم_الــحــســـیـــن
دخــتـــران حــســـیــــنے
@Dokhtaran_Bahar
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_49
#محمد
چند دقیقه ای به سکوت گذشت...
تصیممو گرفتم. اگه از زبون خودم می شنیدن، بهتر بود.
لبامو تر کردم گفتم: فاطمه جان...!😊 بزن کنار...🙃 می خوام باهاتون حرف بزنم.😇
عطیه که جلو نشسته بود برگشت سمتم و گفت: چیزی شده؟!🤔
+ یه موضوعیه...😶 که به نظرم بهتره بدونین...😉🙃
فاطمه گفت: بگو داداش...🙂 گوش می کنیم...😇
+ اول بزن کنار...😶
در جوابم گفت: تو بگو...😇
+ تا واینستی، نمیگم...😁
هر دو با هم گفتن: مرغ، یه پا داره...😐😑
+ لطف دارین...😅😆
- 😂
فاطمه کنار خیابون پارک کرد.
هر دو برگشتن سمتم.
عطیه گفت: حالا بگو...😶🙃
اشتیاق از چشماشون می بارید...😆
+ نه...😕 خیلی مشتاقین...😅 نمیگم...😄😁😌😂
هر دو با حالت دلخوری گفتن: محمد...😕
خندیدم و هیچی نگفتم... نمی دونم چرا... دلم می خواست یکم اذیتشون کنم...😂 کلا درد پامو فراموش کرده بودم...
تو چشماشون یه "من می دونم با تویِ" خاصی موج می زد...😶🤣
دروغ چرا؟ یه ذره ترسیدم...😅
صدامو صاف کردم و سعی کردم جدی باشم.
+ خیل خب...😶 عصبانی نشین...😕 میگم...🙃 فقط قبلش باید ۲ تا قول بهم بدین...🙂
نگاهی بِهَم دیگه کردن. رو به من گفتن: چه قولی؟🤨
+ یک: هر چی میگم، بین خودمون می مونه و هیچ کس هیچی نمی فهمه.☝️🏻 مخصوصا عزیز.🙃 قول؟🤨
هم زمان با هم گفتن: قول...🙂
+ دو: آرامش خودتونو حفظ کنین و نگران نشین...🙂 چون همه چیز به خیر گذشته...😉🙃
عطیه با نگرانی گفت: چی شده محمد؟😓 جون به لبمون کردی...😶 بگو دیگه...😕
فاطمه هم حرفشو تائید کرد...
+ خب.... راستش... چطور بگم.... من... من... اون شب که نیومدم تولد و گفتم کارم طول کشیده... یه جورایی... دروغ گفتم...😓
هر دو با تعجب نگام می کردن.
فاطمه گفت: منظورت چیه داداش؟!😟
+ من.... من اون شب.... تصادف کردم...🤕
عطیه: هعععیییییی...😱 یا خدا....😧
فاطمه: یا ابوالفضل...😨
+ اِ...😶 گفتم که آرامش خودتونو حفظ کنین...😶🙃 چیزیم نشد...🙂 فقط... فقط یکم پام زخمی شد... همین...😕🙂
عطیه با بغض گفت: پس... پس چرا فرداش که بهم زنگ زدی چیزی نگفتی؟؟؟😢
+ نمی خواستم نگرانت کنم...😕
فاطمه با ناراحتی گفت: یعنی مجید هم می دونست...😶
بغضشو به سختی قورت داد و ادامه داد: می دونست... تصادف کردی و چیزی به ما نگفت؟😶🙁
+ آره...🙂 البته.... خودم ازش خواستم چیزی بهتون نگه...🙃 چون... چون نمی خواستم نگران شین...😶🙂
عطیه با تعجب و استرس گفت: نکنه.... نکنه ضربه خورده به پات که تو تصادف زخمی شده...؟!😧😨
+ آره...😕
سرشو پائین انداخت و چیزی نگفت...
فاطمه ماشینو روشن کرد و رفت سمت بیمارستان.
می دونستم دارن به زور خودشونو کنترل می کنن که گریه نکنن...
۱۰ دقیقه بعد، رسیدیم.
فاطمه کمکم کرد و رفتیم سمت پذیرش.
...................
از عطیه و فاطمه خواستم بیرون اتاق بمونن. نمی خواستم وضعیت پامو ببینن. به زور قبول کردن و بیرون موندن.
آروم رو تخت دراز کشیدم.
دکتر اومد بالا سرم.
پانسمانشو باز کرد.
خیلی درد داشت و بدجوری می سوخت.
- اوه اوه اوه اوه اوه.😶 نُچ نُچ نُچ نُچ نُچ.😕 چیکار کردین؟!😬 موندم چطور عفونت نکرده.😑😶 واقعا خدا بهتون رحم کرده. اگه عفونت می کرد...😕
بقیه حرفشو خورد.
لابد می خواست بگه اگه عفونت می کرد، باید قطعش می کردیم.😐😂
- نگا نگا نگا. هووفف🙁 حالا یه ذره از این زخمتون مراقبت می کردین چیزی نمیشدا.😏😐 به جایی بر نمی خورد.😶
پرستار رو صدا زد و مشغول شدن.
چشمامو بستم.
انگار به دردش عادت کرده بودم.😄🙂
نمی دونم چند دقیقه گذشت که صدای دکتر رو شنیدم.
- هووفف.🙄 بالاخره تموم شد.😅 همه بخیه هاش به جز ۲ تا باز شده بود.😕 الانم به جا ۱۵ تا ۲۰ تا بخیه خورد.😶 اگه مراقب نباشین، دفعه ی بعد بالای ۳۰ تا بخیه می خوره.😑
آروم رو تخت نشستم.
+ ممنون.😊
- خواهش می کنم.🙃 فقط حواستون باشه. این دفعه دیگه خوبِ خوب از زخمتون مراقب کنین؛☝️🏻 روزی دو بار پانسمانشو عوض کنین؛ زیاد به پاتون فشار نیارین؛ استراحت کنین و...
+ چشم...😅
دستمو به دیوار گرفتم و از اتاق بیرون اومدم.
عطیه و فاطمه اومدن سمتم.
فاطمه رفت پیش دکتر.
عطیه با نگرانی گفت: چی شد؟!😢
لبخندی زدم و گفتم: هیچی😊 دوباره بخیه زد.🙃
- بمیرم الهی😭 خیلی درد داشت🙁 نه؟!😕
+ خدا نکنه😕🙃 نه🙂 زیاد درد نداشت.😇
فاطمه اومد.
یه ذره بهم ریخته بود...
حدس می زدم دکتر چیزی بهش گفته باشه.
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: چقدر محمد اینا رو اذیت می کنه😐💔😕😂
پ.ن2: به زور جلو خودشونو گرفته بودن که گریه نکنن🙃🙂❤️
پ.ن3: به دردش عادت کرده...🙂💔
پ.ن4: آخ خدا😢 دلم واسه همشون کباب شد.😭
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_34
#محمد
۵ دقیقه گذشت.
داشتم دیوونه می شدم.
خواستم بشینم که بازم رسول مانع شد...😐💔
- آقا چرا شما نمی تونین یه جا بند شین؟😐🤔
+ بله؟!🤨
همچین میگه انگار خودش یه جا بند میشه...😒😏😂
هول شد...
- اِ.......😥 اممم.......😕 یعنی......😣 چیزه.....😅 منظورم اینه که.......😢 چرا یه ذره به خودتون استراحت نمیدین؟!🤔😓
+ ۵ دقیقه ست الکی منو اینجا نگه داشتین. بابا بزارین برم به کارام برسم.😫
سعید کمکم کرد و از تخت پائین اومدم و رفتم اتاقم.
رسول و سعید اومدن دنبالم. اومدن تو اتاق.
رسول گفت: آقا... میشه..... یه خواهشی ازتون بکنم؟!😅
+ بگو...🧐
- میشه..... میشه......... از تنبیه من و سعید بگذرین؟!😉🙃
+ به هیچ وجه....😒😌😊
نگاهی بِهَم کردن. پوکر فیس نگام کردن و با هم گفتن: ممنون...😐💔
+ خواهش می کنم.😊😂
سعید رفت. رسول هم خواست بره که صداش زدم.
+ رسول...
- جانم آقا؟
+ قبل اینکه بری به کارات و البته به تنبیهت برسی، بیا توضیح بده ببینم اون چند نفری که الکساندر باهاشون ملاقات کرده، کی بودن.🙂
- چشم آقا.😊
اومد کنارم.
به سیستم من اشاره کرد و گفت: اجازه هست؟😅
سرمو به علامت آره تکون دادم.
مشغول و شد و تقریبا ۵ دقیقه بعد، گفت: آقا اینا همونایی هستن که با الکساندر ملاقات کردن.
+ اطلاعاتشونو بگو.
اطلاعات همشونو به نوبت گفت.
+ خب پس، با این حساب، همه اینا به هم ربط دارن و با هم در ارتباطن...!🧐
- بله.🙂
+ نقشه ی هوشمندانه ایه. مدیرای چند تا از کارخونه های مهم و بزرگ رو دور هم جمع کرده تا در اعضای پول، درباره فعالیت ها و کارای که می کنن، ازشون اطلاعات بگیره.😏
- بله، درسته. دقیقا هدفش همینه.😒
نفس عمیقی کشیدم.
+ خیل خب... دستت درد نکنه. برو به کارات برس.😉😊
- کارام و تنبیهم دیگه...؟!😐💔😅
خندیدم.
+ حالا.........😒 همون....😅
- با اجازه...😄
رسول رفت...
سرم داشت سوت می کشید...😣
الکساندر واقعا کار کشتست... تو کارش ماهره.... اما کور خونده...😏 ما از اون زرنگ تریم...😌
#سعید
آقا محمد خیییلی عصبانی بود. هردومونو تنبیه کرد...😢😓
از اتاقش بیرون اومدیم.
یاد زخم پاش افتادم...
وای...
اگه پانسمانش عوض نشه، عفونت می کنه...😥😔
خودشم که اصلا به فکر نیست...😞
وایسادم. رسول هم وایساد.
- همینو می خواستی؟!😒
+ رسول هیچی نگو....😠 به اندازه ی کافی اعصابم خورد هست...😤 تو دیگه رو اعصابم راه نرو...😒 درضمن، مثل اینکه یادت رفته اول تو شروع کردیا....🤨
- خیل خب بابا...😒 حالا چرا انقدر بهم ریخته ای؟!🤨
+ بیا بریم اتاق محمد.
- خودت برو. به من چه...😤
+ رسول با زبون خوش میای یا ببرمت؟!😠
- بریم...😒
رفتیم اتاق محمد.
رسول رفت تا اتاق بهداری رو آماده کنه.
منم به محمد کمک کردم و رفتیم بهداری.
رو تخت دراز کشید.
بمیرم الهی...😭
چقدر زخمش عمیق بود...😕
ای خدا.... حتما خیلی درد کشیده، اما مثل همیشه، به روی خودش نیاورده.
پانسمانشو عوض کردم. معلوم بود خیلی درد داره.
۵ دقیقه بعد، خواست بره اتاقش که رسول مانع شد و همچنین ضایع شد...😐🤣
آخرشم کار خودشو کرد و رفت اتاقش. من و رسول هم دنبالش رفتیم. رسول ازش خواست تنبیهمون نکنه. اما قبول نکرد...😕
البته خب.... به نظرم حق داشت... ما هم خیلی تند رفتیم...
رفتم پائین تا به کارام برسم.
گوشیم زنگ خورد...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: چرا محمد یه جا بند نمیشه؟!🤨😐💔😂
پ.ن2: رسول که از محمدم بدتره.😐😂
پ.ن3: رسول باز ضایع شد...😐😑💔🤦🏻♀😂
پ.ن4: رسول و سعید ضایع شدن...😐😑💔🤦🏻♀😂
پ.ن5: به نظرتون کی به سعید زنگ زده؟!🤔 حدساتونو در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون.😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe