#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_بیست_یک
-من یادم نمیره که بهت قول دادم تنهات نزارم...
محمدرضا_بس کن هر قولی دادی فراموش کن...برو...برو بزار زندگی کنم...برو از زندگی من بیـــــــــــــرون!!!!!
-من برم؟؟؟؟؟؟؟برم که تو زندگی کنی؟؟؟؟؟؟پس زندگی من چـــــــــــــی؟؟؟
فریاد زد:
-زندگی تو بمن چـــــــــــــــــــــه؟؟؟؟؟
نفسم را با شماره بیرون دادم...گریه امانم را بریده بود...
آرام و زیر لب گفتم:
-چون تو زندگی منی...
ساکت ماند...
از روی زمین بلند شدم.نگاهی به محمدرضا انداختم و از اتوبان رد شدم صدایی پشت سرم بلند شد.
-وایسا...میگم وایسا...صبر کن...
صدا نزدیک تر شد...
محمدرضا کنار من ایستاده بود...
بغضم را قورت دادم. از اتوبان گذشتیم...
بدون اینکه هیچ حرفی بینمان ردو بدل بشود.
سر خیابان که رسیدیم محمدرضا سکوت را شکست و گفت:
-منو ببخش...که سرت داد زدم...
اشک هایم را پاک کردم و با اخم همراه بغض گفتم:
-مهم نیست...اصلا مهم نیست... راحت باش...
سرش را پایین انداخت و حرفی نزد...
-منم...
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
-منم همونطور که میخوای...از زندگیت میرم بیرون...
سرش را بالا گرفت و بهت زده نگاهم کرد خواست حرفی بزند که حرفش را قطع کردم:
-ببین... زندگی من که خراب شده...ولی خب راست میگی...نباید زندگی تورو خراب کنم...برای همیشه آسوده خاطر باش. فراموش کن که اینهمه مدت مزاحمت میشدم...همونطور که....فراموش کردی من کیم...
اشک در چشم های هر دومان نقش بسته بود...
لب باز کردم و آخرین کلمه را گفتم:
-خداحافظ...
ادامه دارد...
رمان #منو_به_یادت_بیار رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید
@dookhtaranehmohajjabe
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_بیست_دو
قدم هایم را به سمت مخالف محمدرضا برداشتم...
اما انگار شبیه یک آهن ربا من را میکشید ولی من سعی داشتم فرار کنم...
چشم هایم از زور گریه می سوخت...
-خدا جون...دلم خیلی گرفته...نمیتونم ببینم که باید ازش دور باشم برای همیشه💔
خدایا...کمکم کن غیر تو کسیو ندارم...
کنار خیابان ایستادم.
بعد از مدتی سوار تاکسی شدم...
در بین راه به محمدرضا فکر میکردم.کاش حداقل منتظر میموندم تا بره خونه...بهتره به مامانش زنگ بزنم...
تلفنم را از جیبم بیرون آوردم شماره مادر محمدرضا را گرفتم:
بوق دوم خورد و صدای مادرش بلند شد:
-الو فاطمه...
-سلام مامان.محمد اومد خونه؟
-سلام نه...پس کجایی...نگرانم...
-نیومده خونه؟؟؟؟؟؟؟؟
همان لحظه صدای آیفون بلند شد...
-فک کنم اومد یه لحظه وایسا...
-چی شد؟؟؟
-خودشه...پس...پس تو کجایی...
-من یکم کار داشتم باید میرفتم خونه.مواظب محمدرضا باش.کاری نداری؟
-آخه اینطوری بی خبر رفتی.
-بعدا مزاحم میشم.
-مزاحم نیستی.اینجا خونته.
-چشم.
-برو عزیزم مزاحمت نشم.خداحافظ.
-خداحافظ.
تلفن را قطع کردم...اشک هایم خشک شده بود...
بین راه چشمم به یک تالار خورد عروسی بود...
روبه راننده گفتم:
-آقا من همی جا پیاده میشم...
-اینجا وسط خیابون خانم!!!
با تحکم گفتم:
-پیاده میشم.
-بفرمایین...
کرایه را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.
به تالار خیره شدم به مردم خیره شدم...همه خوشحال بودن...
قدم اول را با ترس برداشتم...
قدم دوم.
قدم سوم.
و قدم های بعدی به سمت تالار...
#ادامہ_دارد...
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_بیست_سه
عروس و داماد قدم های آخرشان را به سمت بیرون تالار بر میداشتند...
همه خوشحال بودن...
کنار ایستادم به عروس نگاه میکردم...
خودم را به یاد آوردم وقتی کنار محمدرضا قدم برمیداشتم.
یک لحظه حس کردم خودم در مراسم خودم حضور دارم و از قبل میدانم قرار است تصادفی اتفاق بیفتد دلم میخواست به خودم هشدار دهم. به محمدرضا هشدار دهم.
+آروم تر رانندگی کن...با این ماشین نرو...ماشین ترمز میبره...
با چشم هایی اشک آلود سمت یکی از ماشین ها رفتم:
-خانم...
-بله؟؟؟
-بگید آروم رانندگی کنن...
-چی؟؟؟
-ماشینشون ترمز میبره.
صدای همسرش بلند شد.
-سمیه بیا اینور.چی میگه؟؟؟؟
-نمیدونم دیوونست...
من_دیوونه نیستم..اون فراموشی میگیره...
اون خانم و همسرش ازم دور شدن...
سمت یه خانم دیگه رفتم...
-خانم؟
-بفرمایین.
-بهشون بگین توی اون خیابون نپیچن...
-شما؟؟؟
-منم یه عروسم...
اون خانم هم ازم دور شد...
بغضم گرفت...
ترجیح دادم خودم رو قاطی نکنم...
کنار ایستادم به عروس و داماد نگاه می کردم...
زیر لب زمزمه کردم:
من تو شب بودنم نابود شدم...
-خداکنه هیچوقت عشقت فراموشی نگیره...
ادامه دارد...
رمان #منو_به_یادت_بیار رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید
@dookhtaranehmohajjabe
هدایت شده از .
کانالت عضواش کمه؟😕
نمیدونی چیکار کنی؟😪
با این کانال سین بزن و ممبر بگیر😍
https://eitaa.com/joinchat/824574051C8a559505fe
ممبر هاتو زیاد کن😍👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/824574051C8a559505fe
اگه اعتماد نداری عضو شو و کانال مدارکمون رو چک کن👇🏼😍
https://eitaa.com/joinchat/824574051C8a559505fe
آیدی جهت دریافت بنر👇🏼
@Modiriyat_canall
کد 8
⃟♥️••çabaladığın şeyi elde edersin dilediğin şeyi değil!
چیزے رو به دست میارے ڪه براش
تلاش ڪردے نه ارزو✨
.•°🎈°•.
هرگز تسلیم نشوید، امروز سخت است و فردا سخت تر، اما پس فردا روز روشنی برای تان خواهد بود