eitaa logo
دوستداران ولایت
708 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
5.6هزار ویدیو
26 فایل
صرفا جهت روشنگری، جهاد تبیین،بصیرت و آگاهی از برنامه های دشمن جهت آمادگی و توانایی کافی در مقابله با نقشه دشمنان دوستان عزیز، تبلیغات و ارسال لینک ممنوع می‌باشد. کپی آزاد ...به شرط صلوات بر محمد و آل محمد (ص) لینک کانال.... @doostdaranvelayat
مشاهده در ایتا
دانلود
نادر ، ابتدائا به سرعت خود را به کرکوک رسانید و پادگان کرکوک را تصرف کرد و سپس بسوی بغداد رفت ، در مسیر نادر به بغداد پادگان های کوچک و بزرگی توسط عثمانی ها دایر شده بود که یکایک آنها با جنگ های کوچک و بزرگ از میان برداشته شد احمد پاشا ، فرمانده ترک تبار بغداد که اینک نیمی از نیروهای خود را از دست داده بود پیکی به دربار عثمانی فرستاد و درخواست کمک کرد دربار به احمد پاشا تاکید کرد نادر را معطل کند تا سپاه توپال عثمان پاشا به منطقه برسد ، در این زمان نادر به شصت کیلومتری بغداد رسیده بود راهنماهای محلی به نادر گفتند تنها راه رسیدن به بغداد ، گذر از پل بهروز است ، نادر شبانه به همراه یکصد سوار به سمت پل روانه شد که در این میان با نگهبانان پل درگیری شدیدی رخ دادکه منجر به کشته شدن محافظان پل شد ، نگهبانان پل را تخریب و چند نفری که زنده ماندند از محل متواری و به بغداد رفته و به احمد پاشا گزارش آمدن نادر را دادند احمد پاشا ، سپاهی دو هزار نفره را به فرماندهی محمد پاشا مامور کرد تا به نزدیکی سپاه ایران آمده و با بررسی همه جانبه بدون درگیری گزارشی پیرامون سپاه ایران تهیه کنند ، نادر با یکصد تن در حال بازگشت بود که با محمد پاشا روبرو شد دو طرف که از تعداد نفرات یکدیگر نیز بی اطلاع بودند با هم درگیر شدند در میانه های نبرد نادر که متوجه شده بود طرف مقابل ، در حدود بیست برابر بر وی برتری دارد چاره ای اندیشید و با چشمان تیزبین خود محمد پاشا را شناسائی و با پرتاب نیزه ای به سینه اسب وی ، او را از صدر زین به پائین کشید ، چند نفر از محافظان محمد پاشا برای نجات فرمانده خود به میدان آمدند که طعمه تبرزین نادر شدند گرفتار شدن محمد پاشا باعث درهم ریختگی نظم سربازانش شده و هر کدام بسویی گریخته و خود را از مهلکه بیرون کشیدند ، در این درگیری بیست و سه نفر از سپاه نادر و هفتاد نفر از طرف مقابل کشته شده و سی و هفت نفر نیز بعلاوه محمد پاشا به اسارت نادر درآمدند نادر در ادامه حرکت بسوی بغداد ، مصمم شد از اروند رود بگذرد ، بهمین خاطر دستور داد با بریدن نخل های منطقه و تهیه مشک های باد شده ، پنهانی آنان را به یکدیگر متصل و در نقطه ای مخفی کنند تا در موعد مقرر بکار گرفته شود ، این عملیات در نهایت سرعت و در چهار روز پل ها آماده شد ، در شب چهارم با شلیک بی امان توپخانه مدافعان آنطرف رود ناچارا بدرون سنگر های خود خزیدند و در سیاهی شب ، از آمدن سپاه ایران که با به آب انداختن پل ها ، بسوی آنها می آمدند آگاهی نیافتند ، در آن شب سرد تعداد پنج هزار نفر توانستند با سختی و مشقت فراوان خود را به آنسوی رود برسانند ، یکی از آن افراد ، که دل به رودخانه خروشان اروند زده بود نادر بود بلافاصله شلیک توپخانه قطع شد و نادر و همراهانش در سیاهی شب ، پانصد نفر از نگهبانان رود را تار و مار کردند از بخت بد نادر ، پل ساخته شده در پیچ و تاب امواج اروند شکسته شدند و با وجود ترمیم های چند باره و شکستن مجدد اعزام سپاهیان ایران با وقفه روبرو شد احمد پاشا که از این امر آگاه شده بود به فوریت تعداد بیست هزار نفر از نیروهای کاردان و زبده خود را به فرماندهی قره مصطفی پاشا از بغداد به سوی نادر فرستاد تاکار ایرانیان را یکسره نماید ، سربازان قره مصطفی از چهار طرف نیروهای ایرانی را در میان گرفتند و هر دم ، حلقه محاصره را تنگ تر می کردند ، وضع نادر و همراهانش لحظه به لحظه دشوارتر می شد و خطر نابودی هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد درست در زمانی که قره مصطفی پیروزی خود را قطعی می دید ناگهان با سه هزار سرباز ایرانی که با سختی و مشقت زیاد توانسته بودند خود را به اینطرف رودخانه برسانند مواجه شد که مانند ببری که از قفس گریخته نیروهای او را تار و مار می کردند ، وحشت سراسر سپاه قره مصطفی را فرا گرفت زیرا می پنداشتند تمامی نیروهای ایرانی بزودی از آنسوی رود به این سو خواهند رسید و کار آنها را یکسره خواهند کرد مدت زمان زیادی نگذشت که سپاه ترکها با بی نظمی تمام ، فرار را بر قرار ترجیج داده و از مهلکه گریختند ، بدستور نادر ، فراریان دشمن تحت تعقیب قرار گرفتند و بجز اندکی الباقی آنها ، طعمه شمشیر سپاهیان ایران واقع شدند ، با فرار آخرین مهاجمین تجهیزات سپاه ایران در نهایت به اینطرف اروند رود منتقل و با حرکت بسوی بغداد ، شهر را بطور کامل به محاصره خود درآوردند ، احمد پاشا فرمانده بغداد نیز دستور داد تا دروازه های شهر را ببندند و خندقهای پیرامون دژ بغداد را ، آب بیندازند بدستور نادر ، پل تخریب شده بهروز نیزمجددا مَرَمًت گردیده و سپاهیان ایران توانستند تا تمامی تجهیزات سنگین منجمله توپخانه را به سمت بغداد روانه کنند ، همه چیز برای یک جنگ تمام عیار و سرنوشت ساز در حال آماده شدن بود
نادر با اینکه فقط در حد خواندن و اندکی نوشتن سواد داشت ولی می دانست بالا رفتن تراز دانش و بینش هموطنانش ، بر پایه علم و آگاهی استوار خواهد بود بهمین خاطر در بازگشت از هند ، شصت هزار جلد کتاب خطی نفیس و گرانبها را از کتابخانه پادشاهی هند به ایران آورد و به کتابخانه آستان قدس رضوی اهداء کرد که هم اکنون بسیاری از آنها ، کماکان در آنجا نگهداری و محافظت می شود بدستور نادر ، قبل از بازگشت وی و ارتش ایران به سرزمین خود ، بشرط باقی ماندن محمدشاه و خاندانش بر حاکمیت و سلطنت هند ، متنی تهیه و تنظیم شد که بر اساس آن شهرهای کابل ، غزنین ،  هزاره جات ، دربند ، ایالت بلوچستان (در حال حاضر قسمت اعظم بلوچستان با هفتاد میلیون نفر جمعیت در پاکستان واقع است که در آن زمان جزء خاک هند بود و با دسیسه و تفرقه افکنی انگلیسی ها از خاک هند جدا شد) ، تربین ، چن سموالی ، کترا ، شهر بندره (سرچشمه رود پر آب آتک) ، خداداد ، و قلعه بکر سرچشمه رود تالاسنگ به خاک ایران واگذار شود این از هوشمندی نادر بود که شهرهائی که سرچشمه های رودها در آنجا بود را در اختیار گرفت تا شهرهای داخل ایران دچار کم آبی نشوند را ، مقایسه کنید با وزرا و مشاوران رضا شاه ، که خطرات جدائی سرچشمه رود هیرمند یعنی دشت نا امید ، که استان بزرگ سیستان را آبیاری میکرد را به وی گوشزد نکردند و به افغانستان بخشیدند ، افغانستان نیز در حال حاضر با زدن سد بر روی سرچشمه رودخانه هیرمند ، مردم ایران را از آب آن محروم و دچار بی آبی فزاینده و خطرات بزرگ زیست محیطی کرده است و دشت هامون در حال حاضر خشک ، و نمک بستر خشک آن ، با پراکنده شدن توسط بادهای صد و بیست روزه آن استان ، در حال نابودی تمام زمین های کشاورزی مردم آن استان بزرگ و گسترش کویر است محمد شاه شکست خورده که چاره ای نداشت اجبارا تن به امضاء نهادن این پیمان داد و شهرهای یاد شده به خاک ایران ضمیمه گردید ، در پی آن محمد شاه طی حکمی تمامی استانداران و والیان ایالت های فوق را از سمت خود عزل نموده و به دهلی فراخواند ، ناگفته پیداست نادر نیز بلافاصله ، افراد خود را برای تَصَدی و بدست گرفتن زِمام امور به آنجا فرستاد پس از امضاء قرارداد ، که در حقیقت پیمان آشتی بشمار می آمد ، جارچیان این خیر را به آگاهی مردم دهلی رساندند ، شهر چراغان شد و مردم از اینکه بزودی حکومت نظامی خاتمه خواهد یافت ، علیرغم جدائی بخش های چشمگیری از سرزمین هایشان ، به شادمانی پرداختند پس از آن ، نادر از محمد شاه خواست که به آگاهی تمام بزرگان ، فرماندهان ، توانگران (ثروتمندان) ، راجاها ، مهاراجه های هندی برساند به میمنت این پیمان آشتی ، جشن بزرگی در کاخ پادشاهی هند با حضور او و محمدشاه برگزار نماید ترس و وحشتی عظیم در میان بزرگان هند ایجاد شد زیرا آنان از زبان تاریخ شنیده بودند در میانه اینگونه جشن ها و میهمانیها ، ممکن است چه حوادث هولناکی رخ دهد ، آنها داستان های میهمانی انوشیروان ساسانی که برای پیروان دین مزدک و میهمانی منصور ، خلیفه عباسی که برای ابومسلم و یارانش ترتیب داده بود و از همه نزدیک تر ، میهمانی محمود افغان در شهر اصفهان ، که برای خاندان صفوی و بزرگان شهر برپا کرده بود و در اینگونه میهمانیها ، تمامی افراد حاضر کشته و سر بریده شده بودند ، آگاهی داشتند لذا پنهانی ، خود را به محمد شاه رساندند و پیامد احتمالی و خطرات شرکت در این میهمانی را به وی گوشزد کردند ، محمدشاه به آنان گفت ، اگر با حضور در این میهمانی ، احتمال پنجاه درصد کشته شدن هست در صورت سرپیچی از فرمان نادر ، احتمال مرگ صد در صد خواهد بود در مناظره ای که بین روحانیون زرتشتی و مزدک و پیروانش در کاخ انوشیروان ، پادشاه مقتدر ساسانی برگزار شد ، در آخر مناظره بدستور انوشیروان ، مزدک و همه پیروانش بدست محافظان کاخ پادشاه ساسانی کشته شدند منصور ، خلیفه عباسی بغداد نیز که با حمایت و جنگ های دامنه دار سربازان ایرانی به فرماندهی ابومسلم خراسانی ، بر حاکم بنی امیه بنام مروان پیروز شده و رهبری جهان اسلام را بدست گرفته بود ، به پاس  قدردانی و اهداء پاداش به ابومسلم و سردارانش ، آنها را از خراسان به قصر خود در بغداد دعوت کرد ولی در آخر مراسم میهمانی و جشنی که به افتخار ابومسلم خراسانی برپا شده بود ناگهان با ناجوانمردانه ترین حالت ممکن ، محافظان مسلح قصر بدرون تالار ریختند و میهمانان خلیفه بغداد ، یعنی ابومسلم و تمامی سربازان وی را ، بی رحمانه و با خفت و خواری کشتند و سر بریدند
هدایت شده از دوستداران ولایت
در یکی از شب های سرد و طاقت فرسای قفقاز که نادر در اردوگاه ایران خراب در حال استراحت بود ، پیکی به اردو رسید و خبر داد که ضارب و تیرانداز ، بنام آقا میرزا نیک قدم که قصد جان قبله عالم را داشته هم اکنون در نزدیکی اردوگاه است برخی از تاریخ نویسان نوشته اند ، با وجودی که نادر به ماموران محافظ ضارب ، دستور داده بود آقا میرزا نیک قدم که در هرات دستگیر شده ، تا قفقاز که اردوی نادر بود حق صحبت و ملاقات با کسی را ندارد با این وجود ، یکی از وزرای با نفوذ نادر بنام میرزا علی اکبرخان شیرازی به درخواست خواهرش که همسر نادر بود و شدیدا به ستاره ، که سوگلی نادر بود حسادت می ورزید ، در بین راه با نیک قدم دیدار می کند و به او تلقین می کند تنها راه نجات وی از مرگ ، هنگام روبرو با نادر ، آن است که بگوید رضا قلی میرزا او را تحریک به قتل و ترور پدرش نموده است در نیمروز (ظهر) روز بعد ، نیک قدم بهمراه دویست نفر محافظ ، به اردوی ایران خراب در قفقاز ، که سپاه ایران در آنجا مستقر بود رسید و بدستور نادر با دستان بسته به چادر او وارد گردید ، نادر تمام محافظان را مرخص و دستور داد بجز آقا میرزا نیک قدم و منشی مخصوص اش به نام میرزا مهدی استر آبادی ، هیچکس درون چادر نباشد نادر سپس رو به نیک قدم کرد و گفت ، تو خوب مرا می شناسی و میدانی اگر حرفی بزنم محال است خلاف آن عمل نمایم ، پس تهی مغزی و سَبُکسَری را کنار بگذار و خود را فدای شخص و گروهی نکن که تو را جلو انداخته و پس از مرگت ، نفسی  براحتی می کشند و به عیش و عشرت خود پرداخته و به ساده لوحی تو می خندند ، به من راست بگو ، من هم قول می دهم که تو را نکشم و آزادت نمایم نیک قدم اندکی خاموش ماند و با ترس و لرز و بریده بریده گفت ، اگر قبله عالم به پیامبر خدا (ص) سوگند بخورند که مرا آزاد کنند آنچه را می دانم بازگو خواهم کرد ، نادر بیدرنگ گفت ، به رسول اله (ص) سوگند میخورم چنانچه راست بگویی تو را آزاد کنم تا به میان تیره و قبیله خود باز گردی ، نیک قدم که می دید از لبه پرتگاه فنا و نیستی ، دوباره به جهان هستی بازگشته ، آب دهان خود را فرو برد و گفت ، با نهایت صداقت نزد ظل اله (سایه خدا - منظور نادر است) سوگند می خورم هر چه می گویم راست باشد دلهره ای عظیم سراسر وجود نادر را فرا گرفته بود ، او با آن همه محکمی و دلاوری و شیردلی ، که در ذات او سرشته بود در این لحظه ، قلبش به سختی به تپش در آمده بود ، سکوت سنگینی بر سرا پرده نادر سایه افکنده بود ، سرانجام نادر نفس بلندی کشید و رو به نیک قدم گفت ، زود باش بگو ، بگو چه کسی تو را وادار به این کار کرد نیک قدم با حالتی استوار و محکم ، رو به نادر کرد و گفت ، قبله عالم ، کمی بیندیشید چه کسی بیش از همه ، از مرگ شما سود می بَرَد ، این سخنان مانند پتکی سنگین بر مغز نادر فرود آمد و یک لحظه چشمانش سیاهی رفت ، بطوریکه نیک قدم از تغییر چهره نادر ، به آتشی که در درون وجود وی شعله ور شده بود پی برد نادر قبلا هم به رضا قلی میرزا که محبوب ترین فرزندش بود بد گمان شده بود اما اینک می دید جگر گوشه اش ، سر رشته این توطئه بوده ، رضاقلی علی الخصوص کسی بود که نادر برایش آرزوهای بزرگ و طول و درازی داشت ، کام پدر بشدت تلخ و خشک شده بود ، لذا رو به نیک قدم کرد و گفت ، باقی را بگو ، روشن تر حرف بزن ، من قسم خورده ام اگر راست بگوئی تو را نکشم و آزادت کنم ، نیک قدم که مرد با هوشی بود ، دریافت در درون نادر توفانی هراس انگیز برپا شده ، به همین انگیزه ادامه داد وقتی که قبیله و تبار من علیه قبله عالم سر به شورش برداشته و سپس طعم تلخ شکست را چشیدند ، زندگی من تباه شد و خانمانم بر باد رفت ، ابتدا به هند رفتم تا اینکه حضرت ظل اله قدم به هند گذاشتند ، من نیز  ناچارا به مشهد آمده و به حضور ولیعهد ، رضا قلی میرزا رسیدم و وضع پریشان خود را به آگاهی ایشان رساندم و درخواست کردم کاری به من رجوع کند تا زندگی ام بگذرانم ، ولیعهد دلشان برایم سوخت و بیست سکه طلا به من دادند و گفتند اگر در مقابل پدرم جنگ نمیکردی می توانستم تو را به کار بگیرم اما اکنون نمی توانم ، چون تا زمانیکه پادشاه زنده هست کاری از دستم بر نمی آید و با این کنایه به من فهماندند که تکلیف چیست نیک قدم ادامه داد ، به ولیعهد گفتم ، این پول فقط کفاف چند ماه مرا می دهد که ایشان گفت ، تا زمانیکه ولیعهد هستم بیش از این نمی توانم کمکی بکنم ولی اگر پادشاه ایران شوم و دستم باز شد ، کار و مقام بزرگی به تو واگذار خواهم کرد و بجز آن مقام ، هزار سکه طلا نیزبه تو خواهم داد @doostdaranvelayat https://eitaa.com/doostdaranvelayat
در پی سخنان آقا میرزا نیک قدم ، نادر پیکی به تهران که رضاقلی میرزا در آنجا بود فرستاد و دستور داد رضاقلی هر چه سریعتر به اردوی نادر در قفقاز حرکت کند ، رضا قلی بی خبر از همه جا به تصور آنکه پدرش بعلت جنگ های داغستان وی را احضار کرده بیدرنگ عازم قفقاز و اردوی پدرش گردید در درازای راه تهران تا قفقاز ، از این سو نادر ، روزها و شب ها در خلوت پر درد و رنج خود بسر می برد و دگرگونی چشمگیری در اخلاق و رفتار وی بروز و ظهور یافته بود ، نادر در این زمان تنگ حوصله ، خشمناک شده بود و در مواقعی ، رفتارهای خطرناکی از او سر می زد و با کوچکترین تخلفی حتی از سوی نزدیک ترین یاران خود ، دژخیم (جلاد) را احضار و متخلف را اعدام می نمود ، اطرافیان وفادارش که زمانی حاضر بودند جانشان را در پیشگاه او قربانی کنند اکنون می کوشیدند هر چه کمتر با او روبرو شوند و از مقابل وی می گریختند نادر با کج خلقی تمام ، ثانیه ها را می شمرد تا رضاقلی به حضور وی برسد ولی در همان حال نیز از ته دل آرزو می کرد آقا میرزا نیک قدم دروغ گفته باشد ، سردار دلاوری که نامش لرزه بر اندام یلان و شیران می انداخت اینک در گوشه سراپرده پادشاهی اش ، کنج عُزلَت (انزوا ، گوشه نشینی ، دوری کردن از اطرافیان) برگزیده بود ، خواب و خوراکش هم کم شده و علاقه ای نیز به مسائل ارتش نشان نمی داد و در یک کلام در خودش فرو رفته بود دو هفته به همین منوال گذشت تا اینکه شبی از شب ها ، ورود رضاقلی به اردو را به آگاهی نادر رساندند ، نادر با همه شیردلی از روبرو شدن با عزیزترین فرزندش و آگاهی از حقیقت ماجرا بیم داشت و نمی دانست چه بگوید ، این بود که از پذیرفتن رضاقلی خودداری و ملاقات با وی را به وقت دیگری موکول کرد ، او اندیشید چگونه با فرزندش روبرو شود ، دو روز به همین منوال گذشت ، افکاری مختلف و پریشان ، روح و روان پدر ، و پسر را ، که اینک مطمئن شده بود بدلیل مبهمی مورد بی مهری پدر قرار گرفته ، آزار می داد در نهایت رضاقلی بدستور نادر ، به چادر فرماندهی پدر وارد شد و با تعظیم و کُرنش (عرض ادب و احترام) در مقابل نادر زانو زد ، نادر با نگاهی عمیق ، رو به رضا قلی کرد و پرسید - آیا از انگیزه احضار خود آگاهی  - پاسخ رضا قلی منفی بود - نادر ادامه داد ، آیا میدانی در جنگل های مازندران چه کسی به من تیراندازی کرد - پاسخ رضاقلی باز هم منفی بود - آیا آقا میرزا نیک قدم را می شناسی - بله پدر ، او زمانی نزد من آمد و درخواست کار و کمک کرد - آیا وقتی به او کمک کردی ، میدانستی او از من کینه دارد و می خواهد مرا بکشد - بله پدر ، میدانستم نادر به سختی یکه خورد و خون به چهره اش دوید ، چشمانش سرخ شد و از شدت خشم لب هایش را می گزید و بی اختیار شروع به راه رفتن و مالیدن دستهایش نمود و با آوائی بلند و درشت از رضاقلی پرسید ، تو میدانستی او قصد قتل مرا داشته ولی باز هم او را به حال خود رها کردی تا بیاید و مرا بکشد ، رضا قلی گفت رفتار بزرگوارانه و جوانمردانه قبله عالم ، همیشه سرمشق من بوده بارها و بارها دیدم و شنیدم بسیاری از کسانی که بر روی شما شمشیر کشیده اند مورد عفو و بخشش قرار گرفتند و از طرفی نیک قدم را کوچکتر از آن می دیدم که آسیبی به شما برساند به سر مبارکتان قسم میخورم هیچوقت گمان نمی کردم چنین غلطی از او سر بزند نادر به میان سخن رضاقلی دوید  و گفت ، تو چطور به سر من قسم میخوری در حالیکه این سر برای تو کوچکترین ارزشی ندارد رضاقلی که می دید پدرش تا چه اندازه ای به او بدبین شده و دفاعیات او را به هیچ می انگارَد و قبول نمی کند با آوائی بلند رو به آسمان کرد و گفت خداوندا ، تو گواهی که من کوچکترین نقشی در این سوءقصد نداشتم و شاهنشاه بی جهت به من بدگمان شده و دچار اندیشه های ناخوشایند گردیده نادر مجددا رشته سخن را به دست گرفت و گفت ، وقتی که من در هند بودم و تو هنوز شاه نشده بودی هر کاری که دلت خواست کردی ، شاه تهماسب بیچاره و مفلوک و دو کودک بی گناهش را کشتی و دو خواهر او را که همسران من و خودت بودند نیز به همین انگیزه خودکشی کردند من به خاطر جوانی و ناپختگی ات ، عذرت را پذیرفتم و حتی در مغز خود تو را بخشیدم تو خوب می دانی که من هرگز ، بی جهت و بی جا ، فرمان کشتار نمی دهم حال اگر با صداقت و راستی حقیقت را هر چند که تلخ و ناگوار باشد را برایم بازگو نمائی حتی اگر گناهکار باشی و گناهت نیز هر اندازه بزرگ باشد به مولایم علی علیه السلام که میدانی ، همیشه و همه وقت کلب (کلب یعنی سگ) آستان او بوده و هستم سوگند می خورم از آن چشم پوشی کنم و کاری با تو نداشته باشم ، ولی اگر دروغ بگوئی میدانی من در مورد افراد خطاکار حتی اگر عزیزترین فرد  باشد لحظه ای مجازاتش درنگ نمیکنم مهندسین عزیز برای معنی کلب به گوگل مراجعه کنند
مجددا به نزد نادر باز می گردیم که با تصرف سریع شهرهای عثمانی و تقاضای مهلت محمد افندی نماینده تام الاختیار عثمانی مبنی بر مشورت و هماهنگی با دربار امپراتوری پیرامون آتش بس تا تعیین تکلیف نهائی ، بی صبرانه منتظر پاسخ آنها بود درست در همین روزها ، شخصی بنام محمد علی رفسنجانی که خود را صفی میرزا می نامید و در عراق زندگی می کرد مدعی شد که از خاندان صفوی است و پادشاهی ایران حق اوست ، دربار عثمانی بلافاصله با او بطور پنهانی ارتباط برقرار کرد و با گرامیداشت و حمایت همه جانبه از او ، لشگری بزرگ به فرماندهی احمد پاشا آراسته و در اختیار محمد علی رفسنجانی (صفی میرزای دروغین) گذاشت و جاسوسانی نیز به شهرهای مختلف ایران بخصوص شهرهای مرزی فرستاد تا با شایعه سازی و جنگ روانی ، مبادرت به ایجاد دودستگی و اختلاف در میان مردم ایران نمایند دوستان توجه داشته باشند که سلسله صفویه که مدت ۲۲۸ سال بر ایران حکومت کردندمنهای حکومت ضعیف شاه سلطان حسین و  در اوایل حکومت صفویان  بزور شمشیر وکشتار مردم  ایران را وادار کرد که   مذهب شیعه رو بپذیرند و جدای از کمی و کاستی هائی که این سلسله  داشتند ولی قومیت های مختلف و گوناگون ایران را که هر قطعه و ناحیه ای از آن در اختیار حکمرانان محلی و بعضا وابسته به اجانب و بیگانگان بود و بشدت تحت ظلم و ستم و تحقیر این و آن بودند را یکپارچه کرده و تا حدود زیادی اقتصاد و فرهنگ و سیاست ایران را ارتقاء بخشیدند و آبادانیهای بسیاری در شهرهای خراب ایران به انجام رسانیدند و دست ازبکان و تاتارها و روس ها و عثمانیان و پرتغالیها و انگلیسی ها و هلندیها را از نواحی مختلف ایران کوتاه کردند و جمعیت پراکنده و فقیر ایران در زمان این سلسله ، از پنج میلیون نفر جمعیت خوار و بی پناه ایرانی ، به شصت میلیون نفر با توانمندی بالای اقتصادی و نظامی افزایش یافت و از طرفی ، بیشتر قومیت های ایرانی ، علاقه زیادی به این خاندان که خود را از سادات و نوادگان پیامبر گرامی اسلام (ص) می خواندند داشتند ، بهمین خاطر ، در زمان نادر و کریم خان زند و حتی تا زمان آغا محمدخان قاجار و فتحعلی شاه قاجار از گوشه و کنار ایران ، افرادی با منسوب کردن خود به این خاندان ، دردسرهائی کوچک و بزرگ برای حکام ایجاد می کردند* البته توضیح کوتاهی در موردصفویان خواهم داد سپاه بزرگ احمد پاشا به طرفداری از صفی میرزای دروغین به سوی شیروان شهری در آذربایجان  سرازیر شد ، فرماندار شیروان سریعا پیکی بسوی نادر که اینک در ابهر بود فرستاد ، نادر به پیک فرماندار شیروان گفت ، به احمدپاشا و صفی میرزا بگوئید شخصا برای خیر مقدم و پذیرائی حرکت خواهم کرد و در پی آن بدون لحظه ای درنگ ، بسوی شیروان حرکت کرد از سوی دیگر امپراتوری عثمانی گروهی چشمگیر از سربازان عثمانی را با پوشش غیر نظامی و با لباس بازرگان و تاجر به فرماندهی شخصی بنام یوسف پاشا را از طریق قفقاز به ایران فرستاد تا با ایجاد شایعه و طرفداری از سلسله صفویه و صفی میرزا ، مبادرت به آشوب و دو دستگی در میان مردم نمایند که قبل از ورود به ایران توسط جاسوسان نادر شناسایی و توسط سردار گرجی بنام تهمورث خان قلع و قمع و سرکوب شدند و عده کمی از آنان منجمله یوسف پاشا موفق به فرار شدند ، یوسف پاشا که بخاطر این شکست ، روی بازگشت به امپراتوری عثمانی نداشت ، خودکشی کرد نادر که متوجه شده بود ادعای عثمانیان برای صلح فقط برای وقت کشی و تجدید قواست رو به سرداران خود گفت ، باید به بازی های پنهان و آشکار این روباه های مکار ، هر چه زودتر پایان دهم ، دربار عثمانی که از سرنوشت تلخ یوسف پاشا آگاهی نداشت منتظر اخبار شورش و نا آرامی ، در جای جای ایران بود نیروهای ایران با وجود سرمای سخت اسفند ماه در قفقاز ، شهر نخجوان را تصرف کرده و بسوی گوگجه رفته و آنجا را متصرف شدند ، نادر تنها بیست و چهار ساعت به سپاه خود استراحت داد و سپس بسوی قارص که بزرگترین مرکز سپاهیان عثمانی بود به راه افتاد (شهر قارص در حال حاضر در استان ارز روم در ترکیه فعلی قرار دارد) نادر پس از رسیدن به قارص به سختی بیمار شد و بیماری اش شدت یافت ولی باز هم از پای  ننشست و با تخت روان به پیشروی خود ادامه داد ، دربار عثمانی نیز یکی از سرداران آزموده خود بنام احمد پاشا را با ساز و برگ فراوان به مقابل نادر فرستاد ، ناگفته نماند این احمد پاشا با احمد پاشائی که فرماندار بغداد بود متفاوت و سرداری