هدایت شده از محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
【🖤🖇】
-
-
مـٰآدَرمـٰا؛مـآدَرتَمـومِعـٰالَمِـه
فـآطِمیـه؛خـُدآهـَمغـَرقِمـٰاتَمِـه
-
🖤⃟🕯¦◖ #فاطمیه
🖤⃟🕯¦◖ #ماهدخٺ
ـ ـ ـ ــــــ◗❃◖ـــــــ ـ ـ ـ
@galeri_rahbari313
|😇|⇠ #تلنگرانہ
.
دیدینوقتیتویخونہبویسوختگیمیاد
همہهولمیشنکہ
نکنہجاییبرقاتصالی کردھ؟!😰
نکنہغذاسوختہ..🥘
همہدنبالِعلتمیگردنتارفعشکنن..
همہتوخونہبسیجمیشن..👨✈️
دنبالچی؟! دنبالِبویسوختگی !🌬
چونمیدونناگہرسیدگینشہ
زندگیشونوداراییشونومیسوزونہ(:
رفیق !🔥
توبویگناهوحسمیکنیچیکارمیکنی؟!
توهمهولمیشینھ ؟!😔
هیشکیازسوختنخوششنمیاد ..🤧
مخصوصاکہچھرش
جلومھدیفاطمهسیاهباشه..!😭
#امام_زمان(عج)
@dokhtarane_hazrate_zahra
اونجایی که دیگه ، کم آوردی و شکستۍ
و میگی خدایـا دیگه نمیکِشم
همونجاست که میگه
*لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّه*
🙃🌱
♡@dokhtarane_hazrate_zahra♡
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
صداقتوشهادتاتفاقیهمقافیہنشدهاند!
اگر صادقباشیمحتماشهیدمیشویم
لِيَجْزِيَاللَّهُالصَّادِقِينَبِصِدْقِهِمْ!
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
زندراسلامزنده،سازنده
ورزمندهاست...
بہشرطیڪہلباسرزم
ِاوعفتشباشد...!
- شھیدبھشتے
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم
#پارت۳۲
فصل پنج (جنگ زده)
خودشان مرتب نان ومواد غذایی تهیه کنند وبرای ما بیاورند. در منطقه جنگی تهیه مواد غذایی کار اسانی نبود. اول جنگ رزمنده ها در پایگاه های خودشان هم مشکل تهیه غذا داشتند ماهم اضافه شده بودیم پسر ها رثز. نگران بودند که ما بدون نان وغذا نمانیم.
مهران، دوستی به اسم«حمید یوسفیان» داشت، خانواده حمید بعد از جنگ به اصفهان رفته بودند، حمید به مهران پیشنهاد کرد با هم به اصفهان برویم وبرای ما خانه ای اجاره کنند. مهران همراه او به اصفهان رفت ودر محله دستگرد اصفهان در خیابان چهل توت خانه ای برای ما اجاره کردند. خانواده حمید ادم های با معرفت ومومنی بودند، انها به مهران کمک کردند ویک خانه ارزان قیمت در محله دستگرد اجاره کردند.
مهران به ابادان برگشت دوماه می شد که ما ابادان بودیم، در این مدت برق نداشتیم واز اب شط استفاده می کردیم از اول چنگ لوله اب تصفیه سهری قطع بود و ما محبور بودیم از اب شط _که قبلاً فقط برای شست و شو و ابیاری باغچه بود_برای خوردن وپخت غذا استفاده کنیم. با هنه این سختی ها حاضر نبودم برای بار دوم از خانه ام جدا شوم ولی مهران ومهرداد وجدان و غیرتشان اجازه نمی داد مادر شهر نظامی بمانیم. زینب گریه می کرد اصرار داشت که ابادان بماند او حاضر نبود به اصفهان برود. مهران به زور و زحمت با ماندن مهری و مینا در بیمارستان ان هم به شرط وشروط راضی شده بود، وفتی حال زینب را دید گفت:«همه دختر ها باید برن اصفهان ومینا و مهری هم حق موندن ندارن» مینا که مضع را این طوری دید ومی دانست که اگر کار بالا بکشد مهران و مهرداد دوباره بنای مخالفت با انها را وی گذارند زینب را به اتاق برد و با او حرف زد. مینا به زینب گفت:«مامان به تو وشهلا وشهرام وابسته تره اون طاقت دوری تورو نداره تازه هنوز کلاس سوم راهنمایی هستی اگه ابادان بمونی از درست عقب می مونی. اگه تو بنای مخالفت رو بذاری وهمراه مامان به اصفهان نری مهران ومهرداد من ومهری رو محبور می کنن که با شما بیایم اون وقت هیچ کدوم نمی تونیم ابادان بمونیم به شهرمون کمک کنیم، تو باید کنار مامان بتونه دوری مارو تحمل کنه» زینب که دختر مهربان وفهمیده ای بود وحاضر بع ناراحتی خواهر هایش نبود حرف مینا را قبول کرد او با وجود علاقه زیادش برای ماندن در ابادان که این علاقه کمتر از علاقه مهری و مینا هم نبود راضی به رفتن شد، هروقت حرف من وسط می امد زینب حاضر بود به خاطر من هر چیزی را تحمل کند مینا به او گفت:«مامان به تو احتیاج داره» زینب با شنیدن همین یک ح
جمله راضی به رفتن از ابادان شد از وقتی بچه بود اروز داشت که وقتی بزرگ شد..
ادامه دارد ...
#پارت۳۲
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸