📚 تیکه کتاب (صفحه۳۲۱تا۳۲۶)
... من زمان انتخابات، خیلی از زبان مردم شنیده ام که می گویند اینها همه شان سر و ته، یک کرباس هستند در کشورمان آدم خوب و مناسب برای حلّ مشکلاتمان نداریم لذا هر کس رای بیاورد وضع ما فرقی نمیکند. به نظرتان چه جوابی باید به این افراد بدهیم؟
بله متاسفانه این حرف غلط، زیاد تکرار می شود جواب این سوال واضح است؛ اگر قائل باشیم به اینکه همه در این مملکت مشکل داشته و مفید نیستند الان باید کشور کاملاً عقب افتاده و توسری خور در جهان و منطقه باشیم در حالیکه در جلسات قبل مفصلاً پیشرفتها و دستاوردهای عظیم و جهانی انقلاب و مظاهر قدرت و عزّت خود را برشمردیم....کمااینکه در عرصههای گوناگون، دشمنان به این قضیه اعتراف کرده اند.
🎧 قسمت شصت و یکم👇
0-7696199183_20210912_091507_0000.pdf
174.5K
0-7696199183_20210912_091507_0000.pdf
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم
#پارت۳۳
فصل پنج(جنگ زده)✨
کارهای زیادی برای من انجام دهد همیشه می گفت:«مامان وقتی بزرگ شدم تورو خوش بخت می کنم.»
بعد از اینکه همه ما قبول کردیم که مهری و مینا در آبادان بمانند. مهران با هر دوی آنها شرط کرد که اولاً به هیچ عنوان از محیط بیمارستان خارج نشوند و تنها جایی نروند، دوماً مراقب رفتارشان باشند مهراندر آبادان بود و قرار شد مرتب به آنها سر بزند ودورا دور مراقبشان باشد.
من دوتا دخترم را در منطقه جنگی به خدا سپردم و همراه مادرم و بچه های کوچک ترم راهی دستگرد اصفهان شدم. دوباره همه با ساک های لباس راهی وچوـبده شدیم تا با لنج به ماهشهر برویم چندتا تخم مرغ آب پز و مقداری نان برای غذای ببین راه برداشتیم که بچه ها گرسنه نمانند. زینب خیلی ناراحت گرفته بود چند بار از من پرسید:«مامان اگه جنگ تموم بشه به ابادان بر می گردیم؟ مامان بنظرت چند ماه باید دور از آبادان بمونیم؟»
زیاد می خواست مطمـٌن شودکه راه برگشت به آبادان بسته نیست وبلاخره یک روز به شهرش برمی گردد.
وقتی سوار لنج شدم تازه جای خالی مینا ومهری پیدا. سفر قبل همه با هم بودیم جنگ چه بر سر ما آورده بود! از هفت تا اولادم سه تا برایم مانده بود. بابای بچه ها هم که دور ازما مشغول کار بود هرچقدر لنج از چوـبده دور تر میشد بیشتر دلم میگرفت در خواب نمیدیدم که سرنوشت ما اینطوری رقم بخورد قلبم تکه تکه شده بود و هر تکه اش گوشه ای. مینا و مهری را به خدا سپردم مهران و مهرداد را هم خدا در حق بچه هایم مهربان تر از من بود از خدا خواستم چهار تا اولادم را حفظ کندو سالم به من برگرداند.
چند ساعت که از حرکتمان گذشت بچه ها کم کم اخم هایشان باز شد وبه حالت عادی برگشتند از همه بی خیال تر شهرام بود. شاد بود وبه هر طرف می دوید تخم مرغ هارا توی سر هم زدند تا تر برداشت
وبعد پوستش را گرفتند وخوردند. هردو می خندیدند وباهم شوخی می کردند از شادی انها دل من هم باز شد، خوش حال شدم که خدا خودش به همه ما صبر داد تا بتوانیم این شرایط سخت را تحمل کنیم. مادرم مایه دلگرمی من وبچه هایم بود. چارقد سفیدی زیر چادرسرش بود وبا صورت گردش لبخند می زد با یک دنیا ارزو به شهرام وشهلا وزینب نگاه می کرد.
همه ما در انتظار اینده بودیم، نمی دانستیم در اصفهان چه پیش می آید همه دعا می کردیم تجربه زندگی تلخ در رامهرمز برای ما تکرار نشود...
ادامه دارد
#پارت۳۳
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸