eitaa logo
دوره های آموزشی کاملا رایگان
55.3هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
225 فایل
خیییلی مهمه وجود آگهی های تبلیغی-آموزشی در کانال،تبلیغ دیگران و یا حتی تبلیغ دوره های هزینه دار خود ماست و به معنای رایگان بودن آنها نیست. فقط و فقط دوره هایی که در کانال بارگذاری می شود و در کانال سنجاق شده رایگان هست. @z_m1392
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💞 💞 شهید احمدعلی نیری به یک امامزاده رفتیم از انجا پیاده برگشتیم.توی راه بودیم که بچه ها با برادر نیّری مشغول صحبت شدند.آنجا حرف از شهادت شد.مسئول دسته ما زمان و نحوه شهادت خودش را بیان کرد!من با تعجب گوش میکردم. احمد آقا هم گفت:من خواب برادرم را دیدم.امد دنبالم و من رو برد به آسمان.البته مدتی مانده تا زمانش برسد.! علی طلایی هم گفت من منتظر یک خمپاره شصت هستم....! طلایی اطلاعات خوبی از حالات درونی احمد آقا داشت.چیزهایی میدانست که کسی از آنها خبر نداشت. برای همین هیچ گاه از احمد آقا جدا نمیشد... در منطقه فاو بودیم که احمد آقا شهید شد و علی طلایی هم مجروح شد. بعد از عملیات دیدم رفقای قدیم دور هم نشسته اند و از احمد آقا حرف میزنند .آنها چیزهایی میگفتند که باور کردنی نبود! از ارتباط همیشگی احمد آقا با امام عصر عج و یا اطلاع از برخی موارد و... به رفقا گفتم: باید این موارد را از علی طلایی سوال کنیم. او بیش از بقیه احمد اقا را شناخت. یکی از دوستان قدیمی گفت: می خواهی بری سراغ علی طلایی؟با علامت سر حرفش را تاکید کردم. دوستم کفت:خسته نباشی .علی طلایی چند روز پیش تو پدافندی منطقه فاو شهید شد و رفت پیش برادر نیّری.... 🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💞💞 شهید احمدعلی نیری صبحانه‌فانوسی بعد از مدتی حضور در دوکوهه اعلام شد که گردان سلمان برای پدافندی به منطقه مهران اعزام می شود. خوب به یاد دارم که هفتم دی ماه 64 به منطقه سنگ شکن در اطراف مهران رفتیم. شبانه جایگزین یک گردان دیگر شدیم.منو احمد آقا و علی طلایی و چند نفر دیگر در سنگر بودیم.یادم هست که احمد آقا از همان روز اول کار خودسازی خود را بیشتر کرد. او بعد از نماز شب به سراغ بچه ها می آمد.خیلی ارام بچه ها را برای نماز صبح صدا میکرد. احمد آقا می رفت بالای سر بچه ها و با ماساژ دادن شانه های رفقا با ملایمت میگفت فلانی،بیدار می شی؟موقع نماز صبح شده. بعضی از بچه ها با اینکه بیدار بودند از قصد خودشان را به خواب میزدند تا احمد اقا شانه آن ها را ماساژ بدهد! توی سنگر نشسته بودیم.یکدفعه صدای مهیب انفجار امد.پریدیم بیرون. یک گلوله توپ مستقیم به اطراف سنگر ما اصابت کرده بود. گفتم بچه ها نکنه دشمن میخواد بیاد جلو؟؟ در اطراف سنگر ما و بر روی یک بلندی،سنگر کوچکی قرار داشت که برای دیده بانی استفاده میشد.مسئول دسته ما به همراه دو نفر دیگر دویدند به سمت سنگر دیده بانی. احمد آقا که معمولا انسان کم حرفی بود و ارام حرف میزد. یکباره فریاد زد:بایستید.نرید اونجا!! هر سه نفر سر جای خود ایستادند! احمد آقا سرش را به اهستگی پایین اورد. همه با تعجب به هم نگاه میکردیم! این چه حرفی بود که احمد آقا زد؟چرا داد زد؟؟! یکباره صدای اتفجار مهیبی امد.همه خوابیدند روی زمین! وقتی گرد و خاک ها فرونشست به محل انفجار نگاه کردیم.از سنگر کوچک دیده بانی هیچ چیزی باقی نمانده بود! 🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹 ادامه_دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💞#رمان_عارفانه💞 شهید احمدعلی نیری #قسمت_شصت‌وسوم صبحانه‌فانوسی بعد از مدتی حضور د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💫شهید احمدعلی نیری💫 صبحانه فانوسی بعد از مدتی حضور در دوکوهه اعلام شد که گردان سلمان برای پدافندی به منطقه مهران اعزام می شود. خوب به یاد دارم که هفتم دی ماه 64 به منطقه سنگ شکن در اطراف مهران رفتیم. شبانه جایگزین یک گردان دیگر شدیم.منو احمد آقا و علی طلایی و چند نفر دیگر در سنگر بودیم.یادم هست که احمد آقا از همان روز اول کار خودسازی خود را بیشتر کرد. او بعد از نماز شب به سراغ بچه ها می آمد.خیلی ارام بچه ها را برای نماز صبح صدا میکرد. احمد آقا می رفت بالای سر بچه ها و با ماساژ دادن شانه های رفقا با ملایمت میگفت فلانی،بیدار می شی؟موقع نماز صبح شده. بعضی از بچه ها با اینکه بیدار بودند از قصد خودشان را به خواب میزدند تا احمد اقا شانه آن ها را ماساژ بدهد! توی سنگر نشسته بودیم.یکدفعه صدای مهیب انفجار امد.پریدیم بیرون. یک گلوله توپ مستقیم به اطراف سنگر ما اصابت کرده بود. گفتم بچه ها نکنه دشمن میخواد بیاد جلو؟؟ در اطراف سنگر ما و بر روی یک بلندی،سنگر کوچکی قرار داشت که برای دیده بانی استفاده میشد.مسئول دسته ما به همراه دو نفر دیگر دویدند به سمت سنگر دیده بانی. احمد آقا که معمولا انسان کم حرفی بود و ارام حرف میزد. یکباره فریاد زد:بایستید.نرید اونجا!! هر سه نفر سر جای خود ایستادند! احمد آقا سرش را به اهستگی پایین اورد. همه با تعجب به هم نگاه میکردیم! این چه حرفی بود که احمد آقا زد؟چرا داد زد؟؟! یکباره صدای اتفجار مهیبی امد.همه خوابیدند روی زمین! وقتی گرد و خاک ها فرونشست به محل انفجار نگاه کردیم.از سنگر کوچک دیده بانی هیچ چیزی باقی نمانده بود! 🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💫شهید احمدعلی نیری💫 یکباره از فاصله دور به سمت خط می امدیم .یک خاکریز به سمت خط مقدم کشیده شده بود.احمد اقا از بالای خاکریز حرکت میکرد.ما هم از پایین خاکریز می آمدیم. فرمانده گروهان از دور شاهد حرکت ما بود. یکدفعه فریاد زد: برادر نیّری بیا پایین الان تیر می‌خوری. احمد آقا سریع از بالای خاکریز پایین امد. همین که کنار من قرار گرفت گفت: من تو این منطقه برام هیچ اتفاقی نمیفته. محل شهادت من جای دیگری است.! چند روز بعد دیدم خیلی خوشحاله. تعجب کردم و گفتم: برادر نیّری ندیده بودم انقدر شاد باشی؟! گفت: من تو تهران دنبال یک کتاب بودم ولی پیدا نکردم. اما این جا توانستم این کتاب رو پیدا کنم. بعد دستش را بالا اورد.کتاب "سیاحت غرب" در دست احمد آقا بود. راوی: رحیم اثنی عشری خدا را شکر می کنم. من در آن روزها یک دفترچه همراهم داشتم که کوچکترین وقایع را یاد داشت می کردم. حدود سه دهه از آن زمان گذشته اما گویی همین دیروز بود که... اواسط بهمن از منطقه پدافندی مهران به دوکوهه برگشتیم. بوی عملیات را همه حس می‌کردند. یک شب برادر مظفری جانشین گردان برای ما صحبت کرد.ایشان گفت که با پایان یافتن زمان حضور شما در جبهه، می توانید تسویه کنید و برگردید اما عملیات نزدیک است. اگر بمانید بهتر است. اکثر بچه‌ها گفتند می مانیم. اما چند نفری از ما جدا شدند.من اعتقاد دارم گردان ما غربال شد چون کسانی از ما جدا شدند که هیچ بویی از معنویت نداشتند! یادم هست که ۱۵بهمن، ما را به اردوگاه عملیاتی بردند. یک هفته آن جا بودیم. خبر شروع عملیات والفجر۸ را در بیستم بهمن، همان جا شنیدیم. دو روز بعد ما به آبادان رفتیم. روز بعد ما را به سوله کنار اروند آوردند. روز ۲۴بهمن ما را به آن سوی اروند منتقل کردند. دو شب در سنگر‌های پشتیبانی حضور داشتیم. به ما گفتند: مرحله دوم عملیات در راه است.این مرحله بسیار سخت تر از حمله اول است چون دشمن در هوشیاری کامل است. ادامـــــه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💞💞 شهید احمدعلی نیری ادامه قسمت قبل شب۲۷بهمن بود.برادر نیّری وصیت نامه خود را نوشت.موقع غذا یک بسته حلوا شکری را باز کرد و گفت: بچه‌ها بیایید حلوای خودمان را قبل از شهادت بخوریم! نماز مغرب و عشا که تمام شد آماده حرکت شدیم.فرمانده گردان و مسئول محور برای ما صحبت کردند.گفتند: شما از پشت منطقه عملیاتی باید حرکت خود را آغاز کنید. شما مسیر جاده خور عبدالله را جلو می روید، از کار باتلاق‌ها عبور می کنید و از مواضع گردان حمزه هم رد می شوید.کمی جلوتر، به یک پل مهم می رسید، این پل باید منهدم شود.چون در ادامه عملیات احتمال دارد که نیروهای زرهی دشمن با عبور از این پل نیروهای ما را محاصره کنند.صحبت‌های فرمانده به پایان رسید.اما با توجه به هوشیاری دشمن و شدت آتش، احتمال موفقیت ما کم بود.برای همین گردان دیگری برای پشتیبانی گردان ما آماده شد. شرایط بدی در خودم احساس می کردم.مسئول دسته ما، رو به من کرد و گفت: دوست داری شهید بشی؟ گفتم: هرچی خدا بخواد.من اومدم که وظیفه‌ام رو انجام بدم. گفت: پس هیچی، مطمئن باش شهید نمی شی. برای شهادت باید التماس کرد.کسی همینطوری شهید نمیشه. حرکت گردان آغاز شد. هیچکس نمی دانست تا ساعاتی دیگر چه اتفاقی می افتد... گردان ما با عبور از نخلستان‌ها خودش را به جاده مهم خور‌عبدلله رساند. حرکت نیروها پشت سرهم در یک ستون آغاز شد.برادر میرکیانی جانباز بود و نمی‌توانست پا به پای بچه‌ها حرکت کند‌، برای همین برادر مظفری گردان را هدایت می‌کرد.رسیدیم به مواضع بچه‌های گردان حمزه. بارش خمپاره در اطراف ما شدت یافته بود‌. اکثر خمپاره‌ها داخل منطقه باتلاقی می‌خورد و منفجر نمی‌شد!آن‌شب دسته سی نفره ما در سر ستون گردان حرکت می کرد. برادر نیّری هم که جانشین مسئول دسته بود جلوتر از بقیه قرار داشت.ما به سلامت از این مرحله گذشتیم.ساعتی بعد با سکوت کامل خودمان را به مواضع دشمن نزدیک کردیم. صدای صحبت عراقی‌ها را می‌شنیدم. در زیر نور منور‌ها سنگر‌های تیربار دشمن را در دوطرف جاده می دیدم. نفس در سینه من حبس شده بود... بچه‌ها همین طور از راه می‌رسیدند و پشت سرهم می‌نشستند.یاد ساعتی قبل افتادم که همه‌ی بچه‌ها از هم حلالیت می‌خواستند‌‌. یعنی کدام از بچه‌ها امشب به دیدار مولایشان نائل می‌شوند!؟ ادامـــــه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💞#رمان_عارفانه💞 شهید احمدعلی نیری #قسمت_شصت‌وهفتم ادامه قسمت قبل شب۲۷بهمن بود.براد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💞💞 شهید احمدعلی نیری ادامه قسمت قبل در همین افکار بودم که یک منور بالای سر ما روشن شد! تیربارچی عراقی فریاد زد: قِف قِف (ایست) همه‌ی بچه‌ها روی زمین خیز رفتند. یکباره همه چیز به هم ریخت، هردو تیربار دشمن؛ ستون بچه‌های ما را به رگبار بستند. شدت آتش بسیار زیاد بود. صدای آه و ناله بچه‌ها هر لحظه بیشتر می‌شد، در همین گیر و دار سرم را بلند کردم، دیدم برادر نیّری روی زانو نشست و با اسلحه کلاش به سمت تیربارچی سمت چپ نشانه گرفته. چند گلوله شلیک کرد، یکدفعه دیدم تیربار دشمن خاموش شد! برادر مظفری خودش را به جلوی ستون رساند و فریاد زد: بچه‌ها امام حسین(ع) منتظر شماست. الله اکبر..... خودش به سمت دشمن شلیک کرد و شروع به دویدن نمود، همه روحیه گرفتند. یکباره از جا بلند شدیم و به دنبال او دویدیم. خط دشمن شکسته شد بچه‌ها سریع به سمت پل حرکت کردند، اما موانع دشمن بسیار زیاد بود، درگیری شدت یافت. بارانی از گلوله و خمپاره و نارنجک روی سر ما باریدن گرفت..ما به نزدیک پل مهم منطقه رسیدیم.... ادامه‌دارد‌.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💞#رمان_عارفانه💞 شهید احمدعلی نیری #قسمت_شصت‌ونهم ادامه قسمت قبل در همین افکار بودم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💞💞 شهید احمدعلی نیری ادامه هنوز هوا روشن نشده بود که به ما دستور دادند برگردید. گردان دیگری برای ادامه کار جایگزین ما شد. وقتی که شدت آتش دشمن کم شد، آن‌ها که سالم بودند از سنگرها بیرون آمدند. در مسیر برگشت، نگاهی به جمع بچه‌ها کردم. آن‌ها که باز می گشتند کمتر از شصت نفر بودند! یعنی نفرات گردان سیصد نفره‌ما در کمتر از چند ساعت به یک پنجم رسید! همین طور که به عقب بر می گشتیم به سنگر‌های تیربار دشمن رسیدیم.جایی که از همان جا کار را شروع کردیم. جنازه تیربارچی عراقی روی زمین افتاده بود، از آن جا عبور کردیم، هنوز چند قدمی دور نشده بودم که در کنار جاده، پیکر یک شهید جلب توجه کرد! جلو رفتم.قدم‌هایم سُست شد.کنار پیکرش نشستم، هنوز عینک برچهره داشت‌، در زیر نور ماه خیلی نورانی تر شده بود. خودش بود...برادر نیّری.. همان که از همه ما در معنویات جلوتر بود. همان که هرگز او را نشناختیم... کمی که عقب تر آمدم پیکر مهدی خداجو را دیدم..بعد طباطبایی(مسئول دسته)را.. بعد میرزایی... خدای من چه شده!؟ همه‌ی بچه‌های دسته ما رفته‌اند. گویی فقط من مانده‌ام! نمی دانید چه لحظات سختی بود.وقتی به اردوگاه برگشتیم سراغ بچه‌های دسته را گرفتم از جمع سی نفره ما که سه ماه شب و روز با هم بودیم فقط هشت نفر برگشته بودند! نمی دانید چه حال و روزی داشتم، یاد صحبت‌های مسئول دسته افتادم که می گفت: « شهادت را به هرکسی نمی دهند، باید التماس کنی» بعد ها شنیدم که یکی از بچه‌ها گفت: برادر نیّری وقتی گلوله خورد روی زمین افتاد، بعد بلند شد و دستش را روی سینه نهاد و گفت: السلام علیک یا ابا‌عبدالله... بعد روی زمین افتاد و رفت.. ادامـــــه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💞💞 شهید احمدعلی نیّری دستنوشته‌های شهید و خاطرات دوستان کل دوران حضور احمداقا در جبهه سه ماه بیشتر نشد. درست زمانی که دوره‌ی سه ماهه‌ی ایشان تمام شد و قرار بود کل گردان برگردند ، عملیات والفجر۸آغاز شد از حال و هوای احمداقا در آن دوران اطلاع زیادی در دست نیست. هرچه بعدها تلاش کردیم تا ببینیم کسی در جبهه با ایشان دوست بوده، اما کسی را پیدا نکردیم. ما به دنبال خاطراتی از جبهه‌ی ایشان بودیم. اما چیزی به دست نیاوردیم، زیرا احمداقا بر خلاف بقیه‌ی دوستان به گردانی رفت که هیچ آشنایی در اطرافش نباشد! در مدت حضور در جبهه کسی او را نمی‌شناخت، لذا از این لحاظ راحت بود! او می‌توانست به راحتی مشغول فعالیت‌های معنوی خود باشد، و این نشانه‌ی اهل معرفت است که تنهایی و گمنامی را به شهرت و حضور در کنار دوستان ترجیح می‌دهند! فقط بعد از شهادت ایشان، یکی از رزمندگان به مسجد آمد و ماجرای شهادت ایشان را برای ما تعریف کرد. بسیاری از دوستان به دنبال درک روحیات احمداقا در جبهه بودند آن ها می گفتند: انسان‌های عادی وقتی در شرایط دوران جهاد قرار می گیرند بسیار تغییر می کنند، حالا احمداقا که در داخل شهر مشغول سلوک الی الله بود چه حالاتی در جبهه داشته است؟! در یکی از نامه‌هایی که احمداقا برای دوستش فرستاده بود آمده: جبهه آدم می سازد.جبهه بسیار جای خوبی است برای اهلش! یعنی کسی که از این موقعیت استفاده کند، و جای خوبی نیست برای نا اهلش!... ادامـــــه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💞#رمان_عارفانه💞 شهید احمدعلی نیّری #قسمت_هفتاد‌و‌یک دستنوشته‌های شهید و خاطرات دوس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💞💞 شهید احمد علی نیری ادامه قسمت قبل دفترچه خاطراتی که از احمداقا به جامانده و بعد از سال‌ها مطالعه شد کمی از حالات معنوی او در دوران جهاد را بازگو می کند احمداقا در جایی از دفتر خود نوشته است: روز یکشنبه مورخ۱۳۶۴/۱۰/۲۹ درسنگر نزدیک سحر در عالم خواب دیدم که آقای حق شناس با دعاهایش نمی گذاشت ما شهید شویم. خیلی به آقا تضرع و زاری کردم، آقا خیلی صورت پر نور و مهربانی داشت و به من خیلی احترام خاصی گذاشت. یادر جایی دیگر آورده است: در شب۱۳۶۴/۱۱/۱۴ در خواب دیدم که امام خمینی با حالت خیلی عزادار برای آیت الله قاضی ناراحت است و در هنگام سخنرانی هستند و حتی.....« مفهوم نیست این قسمت» در همان شب برای آیت الله قاضی نماز خواندم و فیض عظیمی خداوند در سحر به ما داد. الحمدلله احمداقا در ادامه‌ی خاطرات می نویسد: روز چهارشنبه می‌خواستم وضو بگیرم برای نماز که یک لحظه چشمم به حضرت(عج)افتاد.... تاریخ۱۳۶۴/۱۱/۱۶ پادگان دوکوهه «خوشبحالت احمد آقا...» در جایی دیگر از این دفتر آورده: در روز جمعه در حسینیه‌ی حاج همت پادگان دو کوهه در مجلس آقا امام زمان(عج) گریه ‌زیادی کردم. بعد از توسلات وقتی به خود آمدم دیدم که از همه‌ی اشکی که ریختم یک قطره‌اش به زمین نریخته! گویا ملائک همه‌ را باخود برده بودند. ادامـــــه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💞💞 شهید احمد علی نیری خبر شهادت راوی: مادرشهید سه ماه بود که احمدبه جبهه رفته بود.به جز یکی دو نامه، دیگر از او خبر نداشتیم.نگران احمدبودم، به بچه‌ها گفتم: خبری از احمد ندارید؟ من خیلی نگرانم. یک روز دیدم رادیو عملیات پخش می کند.نگرانی من بیشتر شد.ضربان قلب من شدیدتر شده بود. مردم از خبر شروع عملیات خوشحال بودند، اما واقعا هیچکس نمی تواند حال و هوای مادری که از فرزندش بی خبر است را درک کند. همه می دانستند احمدبهترین و کم‌آزارترین فرزند من بود.خیلی او را دوست داشتم. حالا این بی خبری خیلی من را نگران کرده بود، مرتب دعا می‌خواندم و به یاد احمدبودم.تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم کبوتری سفید‌ روی شانه‌ی من نشست، بعد کبوتر دیگریدر کنار او قرار گرفت و هردو به سوی آسمان پر کشیدند حیرت زده از خواب پریدم، نکند که این دومین پرنده، نشان از دومین شهید خانواده ماست؟!اما نه، ان شاالله احمد سالم بر‌می گردد... ادامـــــه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💕💕 💫شهید احمدعلی نیّری💫 ادامه قسمت قبل دوباره‌خوابیدم.این‌بار چیز عجیب‌تری دیدم. این بار مطمئن شدم که دیگر پسرم را نخواهم دید. در عالم رویا مشاهده کردم که ملائکه‌ی خدا به زمین آمده بودند! هودج یا اتاقکی زیبا که در روزگار قدیم توسط پادشاهان از آن استفاده می شد در میان دستان ملائکه است. آن‌ها نزدیک ما آمدند و پسرم احمدعلی را در آن سوار کردند، بعد هم همه‌ی ملائک به همراه احمد به آسمان‌ها رفتند‌. روز بعد چند نفر از همسایه‌ها به خانه‌ی ما آمدند و سراغ حسین آقا را می گرفتند! گویا شنیده بودند که شهید محلاتی شهید شده و فکر می کردند حسین آقا همراه ایشان بوده. من گفتم حسین آقا در خانه است.من ناراحت احمدعلی هستم. آن روز مادر شهید جمال محمدشاهی را دیدم، این مادر گرامی را از سال‌ها قبل در همین محل می شناختم.ایشان سراغ احمدعلی را گرفت، گفتم: بی خبرم.نمی دانم کجاست. سیده خانم، مادر شهید جمال، هم رویای عجیبی دیده بود که بعدها برایم تعریف کرد. ایشان گفت:« درعالم خواب، به نماز جمعه‌ی تهران رفته بودیم، آن قدر جمعیت آمده بود که سابقه نداشت. بعداعلام کردند که امام زمان(عج)تشریف آوردند و می‌خواهند به پیکر یکی از شهدا نماز بخوانند! من با سختی جلو رفتم.وقتی خواستند نام شهید را بگویند خوب دقت کردم.از بلندگو اعلام کردند: شهید احمدعلی نیری». ادامه قسمت قبل خلاصه همان روز بود که دیدم رفت و آمد در اطراف خانه‌ی ما زیاد شده. پسرم مرتب می آمد و می رفت. ظهر بود که از اخبار شنیدیم هواپیمای حامل شهید محلاتی مورد هدف قرار گرفته و ایشان به شهادت رسیده‌اند. و بعد هم آمدند منزل ما و خبر شهادت احمدعلی را اعلام کردند. مراسم تشییع و تدفین و ختم احمد با حضور حضرت آیت الله حق شناس و عبارتی که ایشان در وصف پسرم فرمودند خیلی عجیب شده بود. بعد از اینکه حضرت آقای حق شناس این حرف‌ها را زدند، دوستان احمد هم آمدند و کراماتی که از او دیده بودند نقل کردند. عجیب اینکه پسر من در خانه که بود یک زندگی بسیار عادی داشت.اما هیچ گاه از او مکروه ندیدم، چه رسد به گناه! احمد رفت، اما می دانستم که او اهل این دنیا نبود. او در این جهان ماندنی نبود.او هرلحظه آماده‌ی رفتن بود. خدا هم او را در جوانی به نزد خود برد. بعد از احمد تمام آنچه از او مانده بود را جمع کردیم، چندین جلد کتاب بود که همه‌ را به حوزه‌ی قم تحویل دادیم. یکی از علما می گفت: این کتاب‌ها برای چه کسی بوده؟این ها حتی برای طلبه ها سنگین است! 🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹 ادامـــــه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💕 💕 💫شهید احمدعلی نیّری💫 راوی: حاج مرتضی نیّری نوروز سال ۱۳۶۵از راه رسید.مراسم چهلم احمداقا نزدیک بود، برای همین به همراه مجید رفتیم برای سفارش سنگ قبر. عصر یکی از روزهای وسط هفته با ماشین راهی بهشت زهرا(س) شدیم. سنگ قبر و تابلوی آلمینیومی بالای مزار را تحویل گرفتیم، بعد کمی سیمان و مصالح خریدیم و سریع به قطعه۲۴رفتیم. کسی در بهشت زهرا(س)نبود.نم نم باران هم آغاز شده بود.با خودم گفتم: کاش یکی دو نفر دیگه هم برای کمک می آوردیم. همان موقع یک جوان، که شال سبز به گردن انداخته بود، جلو آمد و سلام کرد!! بعد گفت:اجازه می دید من هم کمک کنم؟ ما هم خوشحال شدیم و گفتیم: بفرمایید. من همینطور که مشغول کار بودم خاطراتی که با احمداقا داشتم را مرور می کردم. من پسرعمو و داماد خانواده‌ی آن ها بودم.از زمان کودکی هم باهم بودیم. هر بار که به روستای آینه ورزان می رفتیم شب و روز باهم بودیم. احمد در دوران کودکی خیلی جنب و جوش داشت، به راحتی از دیوار بالا می رفت. فوتبال خوبی داشت و... اما وقتی نوجوان شد در مسیر معنویات قرار گرفت... حاج اقا حق شناس به خوبی به زندگی احمد جهت داد و او را به قله معنوی رساند. کار نصب سنگ قبر انجام شد.برای اینکه تابلوی بالای مزار را نصب کنیم باید کمی از بالای قبر را گود میکردیم تا پایه های تابلو در زمین قرار گیرد. باران شدید شده بود.لحظات غروب بود.خاک انجا هم سست بود.من روی زمین نشستم و با دست مشغول کندن شدم. گودال عمیقی درست شد دست من تا کف گودال می رفت و خاک ها را بیرون میریخت.اما دیدم یک سنگ جلوی کار مرا گرفته... این قدر فکرم مشغول بود ک فکر نکردم گودال خیلی عمیق شده و ممکن است به محل قبر برسم.! دور سنگ را خالی کردم و ان را بیرون کشیدم. در آن لحظات غروب یم دفعه دیدم زیر سنگ خالی شد.! با تعجب سرم را پایین اوردم.دیدم سنگی که در دست من قرار دارد از سنگ بالای لحد است و اکنون یک راه به داخل قبر ایجاد شده...! رنگم پریده بود.چرا من دقت نکردم؟برای چی این قدر اینجارا گود کردم؟؟ همین که خواستم سنگ را به سر جایش قرار دهم ان چنان بوی خوشی به مشامم خورد که تا امروز هنوز شبیه آن را حس نکرده ام! می خواستم همین طور سرم را داخل گودال نکه دارم..... ❄️هدیه به روح پاکش صلوات❄️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸