#داستان_کوتاه_پند_آموز 📝
#حکایت
امام کاظم (ع) در بردباری و حلم زبانزد مردم بود. روزی امام مشغول وضو گرفتن بود، کنیزی که ظرف آب را برای امام نگهداشته بود، دچار لغزش شد و ظرف آب بر سر امام اصابت کرد و امام را مجروح نمود.
کنیز از ترس به لرزه افتاد، امّا با موقعیّت شناسی گفت: (و الکاظمین الغیظ)
امام (ع) فرمود: خشم خود را فرو بردم.
کنیز گفت: (و العافین عن الناس)
امام (ع) فرمود: از تقصیر تو گذشتم.
کنیز گفت: (و اللَّه یحب المحسنین)
امام (ع) فرمود: تو را در راه خدا آزاد کردم!...
📚قصص الانبیاء، سید نعمت الله جزایری
الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ الْكاظِمِينَ الْغَيْظَ وَ الْعافِينَ عَنِ النَّاسِ وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ.
(متّقين) كسانى هستند كه در راحت ورنج انفاق مىكنند وخشم خود را فرو میخورند و از بدی های مردم می گذرند، و خداوند احسان کنندگان را دوست می دارد... (آیه134سوره آل عمران)
✨🌸الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌸✨
🌤 @Dost_an
#حکایت
ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﻣﺤﻤﺪﮐﺮﯾﻢ، مبارز مصری، ﺩﺭﻣﻘﺎﺑﻞ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﯼﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﺼﺮ ﻭ ﺷﮑﺴﺖ ﺍﻭ، ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺮ ﺍﻋﺪﺍﻣﺶ ﺷﺪ. ﻧﺎﭘﻠﺌﻮﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
«ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﻃﻨﺶ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﻣﯽﺩﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﻩ ﻫﺰﺍﺭﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﻏﺮﺍﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﻫﺎﯼ ﮐﺸﺘﻪ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﯽ»
ﻣﺤﻤﺪﮐﺮﯾﻢ ﮔﻔﺖ: «ﻣﻦ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﺻﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﺍﺯ ﺗﺎﺟﺮﺍﻥ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ، ﻣﯽﺭﻭﻡ ﻭ ﺗﻬﯿﻪ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮔﺮﺩﻡ»
ﻣﺤﻤﺪﮐﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﭼﻨﺪﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻗﺎﻫﺮﻩ ﺑﺎ ﺯﻧﺠﯿﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻬﯿﻪ ﭘﻮﻝ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪ، ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﺗﺎﺟﺮﯼ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﺩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﻃﻠﺒﮑﺎﺭﺍﻧﻪ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ:
«ﻟﻌﻨﺖ ﺑﺮ ﻣﺤﻤﺪﮐﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺟﻨﮕﻬﺎﯾﺶ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﺭﺍ ﻧﺎﺑﺴﺎﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺴﺐ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻣﺎ ﺿﺮﺭ ﺯﺩ...»
ﻣﺤﻤﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﻧﺎﭘﻠﺌﻮﻥ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻧﺪ. ﻧﺎﭘﻠﺌﻮﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﭼﺎﺭﻩﺍﯼ ﺟﺰ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺗﻮ ﻧﺪﺍﺭﻡ ! ﻧﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﮐﺸﺘﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯﻫﺎﯾﻢ، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺟﻨﮕﯿﺪﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﻣﻘﺪﻡ ﺑﺮ ﺍﺭﺯﺵﻫﺎﯼ ﻭﻃﻨﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﺍﻧﻨﺪ!...
ﻣﺤﻤﺪﮐﺮﯾﻢ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ:
«ﺁﺩﻡ ﺍﻧﻘﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻧﺎآﮔﺎﻩ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﮐﻨﺪ، ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﺗﺎ ﻧﻮﺭ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺩﻡ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻓﺮﺍﻫﻢ کند...»
@Dost_an
#حکایت
«قارون» هرگز نمی دانست
که روزی، کارت عابر بانکی که در جیب ما هست، از آن کلیدهای خزانه وی که مردهای تنومند عاجز از حمل آن بودند ما را به آسانی مستغنی میکند...
و «خسرو» پادشاه ایران نمی دانست که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت وی راحت تر است...
و «قیصر» که بردگان وی با پر شترمرغ وی را باد میزدند،
کولرها و اسپلیتهایی که درون اتاقهایمان هست را ندید...
و «هرقل» پادشاه روم که مردم به وی بخاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت میخوردند،
هیچگاه طعم آب سردی را که ما می چشیم نچشید ...
و «خلیفه منصور» که بردگان وی آب سرد و گرم را باهم می آمیختند تا وی حمام کند، هیچگاه در حمامی که ما براحتی درجه حرارت آبش را تنظیم میکنیم حمام نکرد ...
بگونه ای زندگی میکنیم که حتی پادشاهان آن عصر هم اینگونه نمی زیستند، اما باز شانس خود را لعنت میکنیم!
و هر آنچه دارائیمان زیاد میشود تنگدست تر میشویم...
خدایا قدرت شکرگوئی در حرف و عمل را به ما عنایت فرما و ما را از شاکرین قرار بده...
@Dost_an
#حکایت
حضرت علی(ع) در بصره وارد خانه ی یکی از اصحاب خود به نام عالئ شد تا از او دیدار کند. آن حضرت
هنگامی که وسعت خانه ی او را مشاهده کرد، فرمود: با خانه ای به این وسعت در دنیا چه میکنی؟ تو به چنین خانه ای در آخرت، بیشتر نیاز داری...
آری، اگر بخواهی به وسیله این خانه ی وسیع آخرت را دریابی، آنگاه که به وسیله آن از مهمان پذیرایی نمايي و صله ی رحم کنی و حقوقی که به واسطه ی آن ایجاد میشود انجام دهی، در این صورت تو به آخرت دست یافته ای...
📚الحیات، ج 3 ،ص 20
@Dost_an
🌹معجزه استغفار
🌼شخصی خدمتِ امام رضا(علیه السلام) آمد و از «خشکسالی» شکایت کرد.
حضرت در بیان راهِ چاره فرمودند: «استغفار کن».
🌼شخص دیگری به پیشگاه حضرت آمد و از «فقر و ناداری» شکایت کرد. حضرتش فرمودند: «استغفار کن»
🌼فرد سومی به محضرش شرفیاب شد و از حضرت خواست تا دعایی فرماید که خداوند پسری به او عطا فرماید.
حضرت، به او فرمودند: «استغفار کن»
🌼حاضران باتعجّب پرسیدند: سه نفر با سه خواسته متفاوت، خدمتِ شما آمدند و شما همه را به «استغفار» توصیه فرمودید؟!
🌼فرمود: من این توصیه را از خود نگفتم.
همانا در این توصیه از کلامِ خداوند الهام گرفتم و آن گاه این آیات سوره نوح را تلاوت فرمودند:
🌼«اِستَغفروا ربَّکم اِنَّه کانَ غَفّاراً یرسِلِ السَّماءَ علیکُم مِدراراً ویمدِدکُم بِاَموال وبنین وَیجعَل لَکُم جَنّاتٍ ویجعَل لکم اَنهاراً؛
از پروردگار خود آمرزش بخواهید که او بسیار آمرزنده است؛ تا باران های مفید و پر برکت را از آسمان بر شما پیوسته دارد و شما را با مال بسیار و فرزندان متعدّد یاری رساند و باغ های خرّم و نهرهای جاری به شما عطا فرماید.
📗مجمع البیان، ذیل تفسیر آیه 12 10 سوره نوح
#حکایت
@Dost_an
#حکایت
روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضو گرفتن بودند که شخصی با عجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد.
با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه وضو را به جا می آورد، قبل از اینکه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود!
به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد...
ایشان پرسیدند: "چه کار می کردی؟"
گفت: "هیچ!"
فرمود: "تو هیچ کار نمی کردی!؟"
گفت: "نه!"
آقا فرمود: "مگر تو نماز نمی خواندی!؟"
گفت: "نه!"
آخوند فرمود: "من خودم دیدم داشتی نماز می خواندی!"
گفت: "نه آقا اشتباه دیدید!"
سؤال کردند: "پس چه کار می کردی؟"
گفت: "فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین!"
این جمله در مرحوم آخوند خیلی تأثیر گذاشت.
تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود:
"من یاغی نیستم..."
خدایا ما خودمون هم می دونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم.
نماز و روزه مان اصلاً جایی دستش بند نیست!
فقط اومدیم بگیم که:
خدایا ما یاغی نیستیم…
بنده ایم….
اگه اشتباهی کردیم مال جهلمون بوده…
لطفا همین جمله را از ما قبول کن...
#حکایت
#ادب_درندگان_دربرابرامام_هادی_علیه_السلام :
در زمان امام هادی علیه السلام خواستند آبروی امام هادی جان ما را ببرند. گفتند ایشان را ببرید در #دکة_السباع بیندازید. همان باغ وحش فعلی.
گفتند ببرید به دکه ای که #گرگها و #شیرها در آن هستند بیندازید وقتی شیرها او را می خورند بنشینیم و تماشا کنیم.
#خلیفه_عباسی دستور داد تمام مردم را جمع کنند؛ از جاهای مختلف مهمان دعوت کنند که می خواهیم امام هادی، امام علی النقی را در دکة السباع (دکه ی درندگان ) بیندازیم. و بنشینیم تماشا کنیم درندگان او را بدرند. تا اینقدر نگویید اینها #معجزه و ... دارند.
آقا را در دکة السباع انداختند. یکوقت دیدند تمام شیرها آمدند محضر مبارک آقا؛ زانوی ادب زمین زدند؛ یکی از شیرها که از همه پیرتر بود از اینها جدا شد رفت به سمت آقا نزدیک شد، جمعیت هم منتظر بودند که آن شیر به آقا حمله ور شود و او را بدرد. آن شیر به آقا نزدیک شد، همهمه ای کرد و برگشت. شیرهای دیگر هم ادب کردند.
دیدند خبری از دریده شدن آقا نیست؛ رسوا شدند. حضرت را از آنجا بیرون آوردند. از آقا پرسیدند: همه ی شیرها ادب کردند؛ آن یکی به شما چه گفت؟
آقا فرمود: آن شیر آمد پیش من و به من گفت آقا سفارش مرا به این شیرهای جوان کن؛ هرموقع در این دکه غذا و گوشت می ریزند تا من بروم تکه ای گوشت بگیرم اینها همه را می خورند. پیر شده ام؛ دندان ندارم؛ و من گرسنه به سر می برم. سفارش مرا به اینها کن.
من هم سفارش او را به شیرهای جوان کردم. دیگر از این به بعد در این دکه، شما این قاعده را می بینید؛ به اینها گفتم هروقت برای شما غذا ریختند صبر کنید بگذارید ایشان به اندازه ای بخورد و سیر شود؛ بعد شما به غذا حمله ور شوید.
دیگر از آن زمان به بعد در آن دکه هیچگاه غذایی داده نشد جز آنکه آن شیر پیر ابتدا سیر می شد.
این، #حجة_الله است. نظام هستی همه دلیل و قرآن دارد...
#حکایت
مردی مسلمان ، همسایه ای کافر داشت ...!!! هر روز و هر شب ، همسایه ی کافر را لعن و نفرین می کرد ...! خدایا ... جان این همسایه ی کافر مرا بگیر و مرگش را نزدیک کن ...! طوری که مرد کافر می شنید ...!!! زمان گذشت و آن فرد مسلمانی که نفرین میکرد ، خودش بیمار شد ...!!! دیگر نمی توانست غذا درست کند ...! ولی غذایش در کمال تعجب سر موقع در خانه اش حاضر می شد ...! مسلمان سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی ، غذای مرا در خانه ام حاضر و ظاهر میکنی و لعنت بر آن کافر خدانشناس که تو را نمی شناسد ...!!! روزی از روزها که می خواست برود و غذا را بردارد ، دید این همسایه ی کافر است که برایش غذا می آورد ...!!! از آن شب به بعد مرد مسلمان قصه ديگری سر نماز می گفت ...! خدایا ... ممنونم که این مرتیکه ی شیطان را وسیله کردی که برای من غذا بیاورد ...! من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی
....... جهل امری ذاتی است که با هیچ صراطی ، راهش تغییر نمی کند ...!!!
#التماس_تفکر 🙏
#حکایت
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود.
آب می خورد و خدا را شکر می کرد.
طاووسی از آنجا می گذشت؛
صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
کلاغ گفت:«دوست عزیز چه
چیزی موجب خنده تو شده است؟
طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»
بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»
کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟»
کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود»
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
#حکایت
شراکت با خدا
كشاورزی هر سال که گندم میكاشت، ضرر میكرد. تا اینكه یك سال تصمیم گرفت، با خدا شریك شود و زراعتش را شریكی بكارد.
❄️اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند.
اتفاقاً آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد.
هنگام درو از همسایههایش كمك گرفت و گندمها را درو كرد و خرمن زد.
اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر كرد و به خانهاش برد و گفت:
«خدایا، امسال تمام زراعت مال من، سال بعد همه اش مال تو!»
⚠️از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد، اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند.
باز رو كرد به خدا و گفت:
«ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندمها را من میبرم و در عوض دو سال پشت سر هم، برای تو كشت میكنم!»
👈سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد، از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند.
وقتی روانه شهر شد، در راہ با خدا راز و نیاز میكرد كه: «خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه گندمها را در راہ تو بدهم!!»
همینطور كه داشت این حرفها را میزد، به رودخانهای رسید.
خرها را راند، تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندمها و خرها را یكجا برد.
مردك دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد:
«خدایا! گندمها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا میبری؟»
هرکه را باشد طمع ، اَلکَن (لکنت زبان) شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود
پیش چشم او خیال جاہ و زر،
همچنان باشد که موی اندر بصر!
جز مگر مستی که از حق پر بوَد
گر چه بِدْهی گنجها، او حُر بود
(مولانا، مثنوی معنوی)
___
🍂🍁🖤🍁🍂
قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه دیگری نوشید ...
باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد ...
مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد ...
اما ( افسوس ) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت ...
در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد ..!
پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود ...
🔹بنجامین فرانکلین می گوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ..
این است حکایت دنیا...
#حکایت
💠@Dost_an