📖 #خاطرات_شهدا
🌹 #حر_انقلاب
#پیشنهــــادمطالعــہ
ڪﺴﯽ ﺟﺮأﺕ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺷﺎﻩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﺑﺸﯿﻨہ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﻩ ،
ﺍﻣﺎ ﻃﯿﺐ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ ...!؟
ﮔﻨﺪﻩ ﻻﺕ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ .
ﺷﺎﻩ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻣﺠﻠﺴﯽ ﺧﺮﺍﺏ بشہ ،
می گفت:ﻃﯿﺐ ...
یہ ﺭﻭﺯ ﺷﺎﻩ گفت:
ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌہ ﭘﻮﻝ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺪﻡ ،
ﺑﺮﻭ ﻣﺠﻠﺴﯽ ﺭﻭ ﺧﺮﺍﺏ ڪﻦ ...
ﮔﻔﺖ:ڪﺠﺎﺳﺖ؟
ﻃﺮﻑ ڪیہ؟
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
ﻓﻼﻥ ﺟﺎ ...
ﺳﯿﺪ ﺭﻭﺡ ﺍﻟﻠﻪ ﺧﻤﯿﻨﯽ ...
ﻃﯿﺐ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩ !؟
ﮔﻔﺖ:
ڪی ؟
ﮔﻔﺘﯽ ﺳﯿﺪه !؟
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﻩ ...
ﮔﻔﺖ:نہ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ !!!
ﻣﺎ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ(ﺱ ) ﺩﺭ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﯿﻢ ...!
( ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﺑﻮﺩ ڪه ﺍﻣﺎﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ڪہ ﺍﺳﻤﺶ ﺑﯿﻮفتہ ﺭﻭ ﺯﺑﻮﻥ ﻣﺮﺩﻡ )
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
ﻫﺴﺘﯽ ﺗﻮ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ،
ﻧﺎخنات ﺭﻭ میڪﺸﻢ ،
میدم تیڪہ تیڪہ ات ڪنن ...
ﮔﻔﺖ:ﻫﺮ ڪﺎﺭﯼ میخوای ﺑڪن ،
ﻣﻦ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ (ﺱ ) ﺩﺭ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﻢ ...
ﺍنقدر شڪنجہ اش ڪردند ...
ڪہ ﻃﯿﺐ سینہ سپر ،
ﺷﺪ ﻧﯽ ﻗﻠﯿﻮﻥ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﺍعدﺍﻣﺶ ڪﻨﻦ ،
یڪی ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ:
ﻃﯿﺐ ﭘﯿﺎﻣﯽ ﺑﺮﺍ ﺍﻣﺎﻡ ﺧﻤﯿﻨﯽ ﻧﺪﺍﺭﯼ ؟
ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻮ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﻢ ،
ﻓﻘﻂ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﯿﻦ:
ﻃﯿﺐ ﮔﻔﺖ ﺍﻭﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﺷﻔﺎﻋﺘﻢ ڪﻦ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﭘﯿﺎﻣﺸﻮ ﭘﯿﺶ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎﻡ ﮔﻔﺖ:
ﺍﻭﻥ ﻧﯿﺎﺯﯼ بہ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻣﻦ ﻭ امثال ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺭﻩ ،
ﺍﻭﻥ ﺩﺭ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﺍﻣﺖ ﻣﻨﻮ ﺷﻔﺎﻋﺖ میڪنہ ...!
ﺍﯾﻦ ﺷﺪ ڪہ طیب ،
ﻓﻘﻂ ﺍﺩﺏ ڪرﺩ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ (ﺱ) ...
" و شد حر انقلاب "
(جناب حر هم به احترام مادر امام حسین ع ، ادب ڪرد و شد آنچه شد .... عاقبت بخیر شد .)
ﻫﻤﯿﻦ ﺷﺪ ڪہ طلبہ ﻫﺎ ﻭ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻮﻥ ﻗﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﻭ ﺭﻭﺯﻩ ی ۶۰ ﺳﺎﻟﺸﻮ ﻗﻀﺎ ڪردن ...
معرفت و ادب ڪہ داشتہ باشی ،
حتی اگہ بد باشی ،
بالاخره یہ روز بر می گردی ...
میشڪفی ...
پر می ڪشی ...
و اوج می گیری ...بله مردی و مردانگی زمان و مڪان نمیشناسہ ، مهم اینہ ڪہ جوهرش را داشتہ باشی .
شادی روحش صلوات
#حر_انقلاب_اسلامی
#شهید_طیب_حاج_رضایی 🌷
@Dost_an
#خاطرات_شهدا
كلاس دوم راهنمايى كه بود، مجلات عكس مبتذل چاپ مى كردند. در آرايشگاه، فروشگاه و حتى مغازه ها اين عكس ها را روى در و ديوار نصب مى كردند و احمد هر جا اين عكس ها را مى ديد پاره مى كرد. صاحب مغازه يا فروشگاه مى آمد و شكايت احمد را براى ما مى آورد. پدر احمد، رئيس پاسگاه بود و كسى به حرمت پدرش به احمد چيزى نمى گفت. من لبخند مى زدم. چون با كارى كه احمد انجام مى داد، موافق بودم. يك مجله اى با عكس هاى مبتذل چاپ شده بود كه احمد آنها را از هر كيوسك روزنامه اى مى خريد. پول توجيبى هايش را جمع مى كرد. هر بار ۲۰ تا مجله از چند روزنامه فروش مى خريد وقتى مى آورد در دست هايش جا نمى شد. توى باغچه مى انداخت نفت مى ريخت و همه را آتش مى زد. مى گفتم: چرا اين كار را مى كنى؟ مى گفت:اين عكس ها ذهن جوانان را خراب مى كند.
📚به نقل از مادر شهید
#شهید_احمد_کشوری
@Dost_an
✅ ای کاش ما هم هنر جذب داشتیم...
خواهر شهید ابراهیم هادی میگفت:
🔺 یک روز موتور شوهرخواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند،
عدهای دنبال دزد دویدند و موتور را زدند زمین.
ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد،
🔻 نگاهی به چهره وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید.
ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد.
آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد.
❓ابراهیم از زندگی اش سوال کرد، کمکش کرد و برایش کار درست کرد.
❤️طرف نماز خوان شد، به جبهه رفت و بعد از ابراهیم در جبهه شهید شد...
‼️ اگر مثل ابراهیم هادی هنر جذب نداریم، دیگران را هم دزد تر نکنیم!!
#خاطرات_شهدا
@Dost_an
#خاطرات_شهدا
با همه گرم می گرفت و زود صمیمی می شد.
جای خودش رو توی دل بچه رزمنده ها باز کرده بود.
وقتی نبود جای خالیش زیاد حس می شد.
انگار بچه ها گم کرده ای داشتن و بی تاب اومدنش بودند
خبر که می دادند آقا مهدی برگشته ، دیگه کسی نمیموند همه بدو میرفتند سمتش.
میدویدند سمتش تا روی دست بلندش کنند.
از اونجا به بعد دیگه اختیارش دست خودش نبود ، گیر افتاده بود دست بچه ها.
مدام شعار می دادند ( فرمانده آزاده ...)
بلاخره یه جوری خودش رو از چنگ و بال نیروها در می آورد.
می نشست گوشه ای ، دور از چشم بقیه.
با خودش زمزمه می کرد و
اشک می ریخت. خودش رو سرزنش می کرد و به نفسش تشر میزد که ،
مهدی! ، فکر نکنی کسی شدی که اینا اینقدر خاطرت رو میخوان.
نه! ، اشتباه نکن! ، تو هیچی نیستی ، تو خاک پای این بسیجی هایی. !!
همینطور می گفت و اشک می ریخت.....
سردار
#شهیدمهدی_زین_الدین
📕 ستارگان خاکی
اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج
@dost_an
#خاطرات_شهدا
بنده به عنوان مسئول حفاظت قرارگاه رعد ، به سربازان نگهبان دستور داده بودم تا شبها پس از خاموشی ، برای ورود و خروج به قرارگاه ، ایستِ شبانه بدهند.
یکی از شبها نگهبان پاس دو ، که نوبت پاسداری اش از ساعت دو الی چهار صبح بود سراسیمه مرا از خواب بیدار کرد و گفت:
در ضلع جنوبی قرارگاه شخصی هست که فکر میکنم برایش مشکلی پیش آمده.
پرسیدم: مگر چه کار می کند؟ گفت: او خودش را روی خاکها انداخته و پیوسته گریه میکند.
من بی درنگ لباس پوشیدم و همراه سرباز به طرف محلی که او نشان میداد رفتم.
به او گفتم که تو همین جا بمان. سپس آهسته به طرف صدا نزدیک شدم ، صدا به نظرم آشنا آمد ، نزدیکتر که رفتم او را شناختم ، تیمسار بابایی ، فرمانده قرارگاه بود ، او به بیابان خشک پناه برده بود و در دل شب آنچنان غرق در مناجات و راز و نیاز به درگاه خداوند بود ، که به اطراف خود توجهی نداشت.
من به خودم اجازه ندادم که خلوت او را برهم بزنم....
سرلشگر
#شهیدعباس_بابایی
📕 پرواز تا بی نهایت ص233
#محرم
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
@dost_an
#خاطرات_شهدا
#محرم و مخصوصا روز عاشورا با همه روزهایش فرق می کرد ، می شد یک آدم معمولی ، بدون عمامه و لباس ، با پای برهنه .
جلوی هیئت نوحه همیشگی اش را می خواند .....
به خیمه ها خبر کنید که حسین کشته شده
خاک عزا به سر کنید که حسین کشته شده
حجت الاسلام
#شهیدمحمد_شهاب
📕 خط عاشقی ، ج1
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
@dost_an
#خـــاطرات_شهدا
مادر شهید میگوید ، به گوشم رساندن که سجاد لب تشنه شهید شده ، وقتی تیر خورده بود از همرزمانش آب طلب می کند اما دوستانش به سجاد آب نمی دهند و می گویند الان نمی تونیم بهت آب بدیم چون آب برای بدنت ضرر داره و سریع شهید میشی ، لحظاتی بعد سجاد تشنه به شهادت می رسد ، این موضوع خیلی منو ناراحت کرده بود و با خودم می گفتم ، کاش به پسرم آب میدادن ، تا اینکه یه شب توی خواب دیدم سجادم پائین کوه افتاده و من دارم میرم بهش آب بدم ، اما بانوئی رو دیدم که عصا بدست (آن بانو حضرت زهرا (سلام الله علیها) بودند ) رفت و به سجاد آب داد و برایم دست تکان می داد ، منظورش این بود خیالت راحت به پسرت آب دادم ، الان مطمئنم که سجاد سیراب به شهادت رسیده است....
#شهیدسجاد_طاهری_نیا
السلام علی الحسین المظلوم علی العطشان 😭🖤😭
@dost_an
#خـــاطرات_شهدا
خندید و گفت ،
دیدی بالاخره به دلت نشستم!
زبانم بند آمده بود ، من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش میگذاشتم و تحویلش میدادم ، لال شده بودم.
خودش جواب خودش را داد
رفتم مشهد ، یه دهه متوسل شدم حالا که بله نمی گی امام رضا از توی دلم بیرونت کنه ، پاکِ پاک که دیگه به یادت نیوفتم نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت ، اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست ، خیر کنن و بهتون بدن ، نظرم عوض شد دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشی!
حالا فهمیدم الکی نبود که یه دفعه نظرم عوض شد ، انگار دست امام علیه السلام بود و دل من...
#شهیدمحمد_حسین_محمدخانی
📕 قصه دلبری
#امام_حسین
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
@dost_an
#خاطرات_شهدا
میگفت ،
هم به سید بودنم شک کرده بودم ، هم می خواستم بدانم شهید میشم یا نه !!!
یک شب توی خواب رسیدم خدمت #امام_حسین (ع) ، آقا دست به سرم کشید و فرمودند ،
« یا بنی ، انک مقتول »
فهمیدم هم سیدم ، هم شهید میشوم....
آیت الله
#شهیدسیداسدالله_مدنی
📕 خط عاشقی ، ج1
سالروز شهادت ۲۰ شهریور
@dost_an
#خاطرات_شهدا
مادر شهید علی فلاح برای لحظهای مکث کرد و گفت ،
آیا این راز را بگویم؟! ، از او خواستیم که بگوید برای اهل باور و یقین.
او کمی به خود لرزید ، نگاهی به آسمان کرد ، نفس عمیقش با ذکر یا صاحب الزمان (عج) عطرآگین شد و اینگونه روایت کرد:
نیمههای شب بود برای یک لحظه دیدم که علی دارد با کسی حرف میزند ؛ حواسم را جمع کردم و دیدم میگوید ،
آقا جون مادرم نمیگذاره من بیایم چه کار کنم؟ ، گریه میکرد ، جواب میگرفت و جواب میداد ؛ یک دفعه علی از جایش بلند شد و ایستاد ؛ گفتم ، چی شده؟
گفت ، مامان! مگر تو آقا را ندیدی؟.
گفتم ، نه ! جریان چیه؟!
گفت ، آقا امام زمان (عج) گفت ، علی من میروم و منتظر آمدنت هستم ؛ اگر به مادرت بگویی که من گفتم میگذارد بیایی .
با شنیدن این حرف دلم آرام گرفت و گفتم چون آقا گفته برو ، من دیگر حرفی ندارم.
نزدیک اذان صبح بود ، علی آماده شد تا به مسجد برود ؛ دقایقی بعد از رفتنش صدای اذان مسجد به گوش رسید ؛ علی برگشت و گویی به بزرگترین آرزویش رسیده است؛ با خوشحالی صبحانه خورد و به همراه دوستانش آماده شد و به پادگان آموزشی یزد رفت....
#شهیدعلی_فلاح
📕 ستارگان خاکی
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
@dost_an
#خـــاطرات_شهدا
می گفت ، می دونی از چی ناراحتم ؟!
گفتم ، نه ! ، از چی ؟!
گفت بالاخره این جنگ روزی تمام می شود ، یکسری شهید و یکسری مجروح می شوند ، یکسری هم اسیر .
آنانکه شهید می شوند جایگاهشان مشخص است و بعضی ها هم بعدأ شهید می شوند .
من مطمئنم شهید می شوم ولی ،
من نگران آن عده ای هستم که آمدند جنگیدند و حالا رفتند در شهر ، نه پستی ، نه مقامی دارند و خیلی هاشون هم شیمیایی شدند ،
حالا یکسری در اثر انزوا و گوشه نشینی ، بیماری روحی و روانی می گیرند و از بین می روند ،
بعضی ها دق می کنند و بعضی ها هم بی تفاوت می شوند و هرچه ببینند چیزی نمی گویند....
#شهیدنصرالله_جورکش
📕 پلاک 10
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
@dost_an
#خاطرات_شهدا
ســال دوم دانشگاه یک اسـتاد داشتیم
گیر داده بود همه باید کراوات بزنند !!
سر امتحان ، چـمران کراوات نزد !
استاد دو نـمره ازش کم کرد !!
شد هجده بالاتـرین نمـره...!!!!!!
#شهیدمصطفی_چمران
📕 یادگاران
@dost_an
#خاطرات_شهدا
در دو ماه نامزدی بیشتر وقت ها وقتی به خانه مان می آمد ، یک شاخه گل برایم می آورد و مرا خوشحال می کرد .
بعد از خواندن صیغه موقت ، با یک دسته گل به اتاق آمد ، بعد از اندکی از لای کت اش یک شاخه گل بیرون آورد و مرا غافلگیر کرد و گفت ،
این رو قایم کرده بودم که یه دفعه بهت بدم....
مدافع حرم
#شهیدعباس_دانشگر
📕لبخندی به رنگ شهادت
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
@dost_an
#خاطرات_شهدا
۱۷ سال جانباز قطع نخاع بود .
این اواخر همیشه میگفت ،
جایم رو توی بهشت می بینم .
وقتی خواهرم میرفت عتبات عالیات ، حاجی گفت ، برام سر قبر مسلم دعا کن !! ، تا حاجتم برآورده بشه .
همه تعجب کردیم ، وقتی شهید شد روز شهادت مسلم (ع) بود.....
جانباز قطع نخاع
#شهیدحاج_حسین_دخانچی
📕 خط عاشقی ، ج1
#اربعین
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
@dost_an
#خاطرات_شهدا
۱۵ سالش بود که برادرم از آلمان یک دست لباس مارک دار آدیداس برایش فرستاد ولی علی اکبر لباس را یک بار هم نپوشید!
گفتم ، چرا؟!
بیدرنگ جواب داد ،
من تابلوی استعمار نمیشوم…
#شهیدعلیاکبر_رکابساز
📕 پلاک ۱۰
#برای_ایران
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
#خاطرات_شهدا
با ناراحتی بهش گفتم ، چرا هر دفعه می خواهی بری دستشویی ، لباست را در می آری و با زیر پیراهن میری دستشویی!؟
روح الله خندید و سرش را پایین انداخت و به آرم سپاه روی لباس اشاره کرد و گفت ، آیه قرآن روش نوشته ( واعدوالهم مااستطعتم من قوة )
گفتم ، من پرسیدم گفتند اشکال نداره!!
گفت ، میدونم اما من نمی توانم باهاش برم دستشویی ، خجالت می کشم ، اینو گفت و رفت.....
مدافع حرم
#شهید_روح_الله_قربانی
📕 دلتنگ نباش
#برای_ایران
#زندگی_به_سبک_شهدا
#خاطرات_شهدا
از ۴ دانشگاه فرانسه برای زین الدین دعوتنامه اومده بود.
یه شب رفت تهران تا با دوستش که از پاریس اومده بود ، مشورت کنه ببینه چه چیزایی برا تحصیل نیازه تا با خودش ببره.
دوستش گفت ، من ٣ ساله که توی پاریس درس میخونم. یه روز رفتم خدمت امام خمینی(ره) ایشون فرمودند ،
برگردید ایران ، اونجا بیشتر به وجودتون نیازه !!
آقا مهدی تا این رو شنید از رفتن به پاریس منصرف شد.
ماند ایران و با شرکت در تظاهرات ، برای پیروزی انقلاب تلاش کرد....
سردار
#شهیدمهدی_زین_الدین
📕 با راویان نور ، ص١٣٧
#لبیک_یا_خامنه_ای
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
💠@Dost_an
#خـــاطرات_شهدا
حمیدرضا از طرف بنیاد جانبازان برای درمان ۳ بار به انگلیس و یک بار به آلمان اعزام شد آن هم برای دورههای ۶ ماهه ، ۲ ماهه و ۱ ماهه.
همیشه تنها میرفت ، اجازه نمیدادند کسی با او برود ، حتی دفعه آخر که تنها رفتن برایش مشکل بود ، باز هم به همراه ویزا ندادند.
البته تسلطش به زبانهای خارجی بالا بود ، به مترجم نیازی نداشت.
در سفر آخر ، بدنش نیاز به خون پیدا کرد. پزشک معالجش هرچه خون به او تزریق میکرد وارد رگ نمیشد! ، کادر پزشکی انگلیسی متعجب مانده بودند.
حمید آقا حسابی خندید و به آنها گفته بود ،
شفیعی یا علی ! ، محال است خون غیرمسلمان به بدنم وارد شود !! ، هر کاری میخواهید انجام دهید ، این اتفاق محقق نمیشود !!
یک مسلمان سیاهپوست را آوردند و خونش را به حمیدرضا تزریق کردند. خون به سرعت و به راحتی وارد بدنش شد.
پزشک معالجش ، (دکتر گیلیکز) بلافاصله شهادتین را گفت و مسلمان شد....
#شهیدحمیدرضا_مدنی_قمصری
📕 نوید شاهد
#طوفان_الاقصی
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
💠@Dost_an
#خـــاطرات_شهدا
یکی از بستگان صیاد شیرازی از خدمت سربازی فرار کرده بود و پرونده اش رو فرستاده بودند دادگاه نظامی و دادگاه هم به زندان محکومش کرده بود.
مادر صیاد زنگ زد دفتر و گفت: به علی بگو یه کاری براش کنه این پسر جوونه ، گناه داره.
بهشون گفتم: حاج خانوم! خودتون به پسر تون بگین بهتر نیست؟
گفت: قبول نمیکنه!
پرسیدم: چطور؟
مادر صیاد گفت: علی خودش زنگ زد و گفت:
عزیز جون! فامیل وقتی برام محترمه که آبروی نظام رو حفظ کنه! ، آبروی من رو نبره...
سردار
#شهیدعلی_صیادشیرازی
📕 یادگاران١١ - ص۵٧
#حجاب
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
💠@Dost_an