eitaa logo
کانال دوست
1.1هزار دنبال‌کننده
30.1هزار عکس
25.7هزار ویدیو
80 فایل
🇮🇷از هر چه می‌رود سخن دوست خوشتر است🇮🇷 موضوعات جالب رو براتون به اشتراک میذاریم... کپی مطالب با رضایت کامل میباشد😊 http://eitaa.com/joinchat/2150105099C9478d3116b گروه دورهمی دوست👆 @dost_an 📮ارتباط با ادمین : @Mim_Sad139
مشاهده در ایتا
دانلود
خندید و گفت ، دیدی بالاخره به دلت نشستم! زبانم بند آمده بود ، من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش میگذاشتم و تحویلش میدادم ، لال شده بودم. خودش جواب خودش را داد رفتم مشهد ، یه دهه متوسل شدم حالا که بله نمی گی امام رضا از توی دلم بیرونت کنه ، پاکِ پاک که دیگه به یادت نیوفتم نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت ، اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست ، خیر کنن و بهتون بدن ، نظرم عوض شد دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشی! حالا فهمیدم الکی نبود که یه دفعه نظرم عوض شد ، انگار دست امام علیه السلام بود و دل من... 📕 قصه دلبری « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج » @dost_an
میگفت ، هم به سید بودنم شک کرده بودم ، هم می خواستم بدانم شهید میشم یا نه !!! یک شب توی خواب رسیدم خدمت (ع) ، آقا دست به سرم کشید و فرمودند ، « یا بنی ، انک مقتول » فهمیدم هم سیدم ، هم شهید میشوم.... آیت الله 📕 خط عاشقی ، ج1 سالروز شهادت ۲۰ شهریور @dost_an
مادر شهید علی فلاح برای لحظه‌‌ای مکث کرد و گفت ، آیا این راز را بگویم؟! ، از او خواستیم که بگوید برای اهل باور و یقین. او کمی به خود لرزید ، نگاهی به آسمان کرد ، نفس عمیقش با ذکر یا صاحب الزمان (عج) عطرآگین شد و این‌گونه روایت کرد: نیمه‌های شب بود برای یک لحظه دیدم که علی دارد با کسی حرف می‌زند ؛ حواسم را جمع کردم و دیدم می‌گوید ، آقا جون مادرم نمی‌گذاره من بیایم چه کار کنم؟ ، گریه می‌کرد ، جواب می‌گرفت و جواب می‌داد ؛ یک دفعه علی از جایش بلند شد و ایستاد ؛ گفتم ، چی شده؟ ‌گفت ، مامان! مگر تو آقا را ندیدی؟. گفتم ، نه ! جریان چیه؟! گفت ، آقا امام زمان (عج) گفت ، علی من می‌روم و منتظر آمدنت هستم ؛ اگر به مادرت بگویی که من گفتم می‌گذارد بیایی . با شنیدن این حرف دلم آرام گرفت و گفتم چون آقا گفته برو ، من دیگر حرفی ندارم. نزدیک اذان صبح بود ، علی آماده شد تا به مسجد برود ؛ دقایقی بعد از رفتنش صدای اذان مسجد به گوش رسید ؛ علی برگشت و گویی به بزرگترین آرزویش رسیده است؛ با خوشحالی صبحانه خورد و به همراه دوستانش آماده شد و به پادگان آموزشی یزد رفت.... 📕 ستارگان خاکی « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج » @dost_an
می گفت ، می دونی از چی ناراحتم ؟! گفتم ، نه ! ، از چی ؟! گفت بالاخره این جنگ روزی تمام می شود ، یکسری شهید و یکسری مجروح می شوند ، یکسری هم اسیر . آنانکه شهید می شوند جایگاهشان مشخص است و بعضی ها هم بعدأ شهید می شوند . من مطمئنم شهید می شوم ولی ، من نگران آن عده ای هستم که آمدند جنگیدند و حالا رفتند در شهر ، نه پستی ، نه مقامی دارند و خیلی هاشون هم شیمیایی شدند ، حالا یکسری در اثر انزوا و گوشه نشینی ، بیماری روحی و روانی می گیرند و از بین می روند ، بعضی ها دق می کنند و بعضی ها هم بی تفاوت می شوند و هرچه ببینند چیزی نمی گویند.... 📕 پلاک 10 « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج » @dost_an
ســال دوم دانشگاه یک اسـتاد داشتیم گیر داده بود همه باید کراوات بزنند !! سر امتحان ، چـمران کراوات نزد ! استاد دو نـمره ازش کم کرد !! شد هجده بالا‌تـرین نمـره...!!!!!! 📕 یادگاران @dost_an
در دو ماه نامزدی بیشتر وقت ها وقتی به خانه مان می آمد ، یک شاخه گل برایم می آورد و مرا خوشحال می کرد . بعد از خواندن صیغه موقت ، با یک دسته گل به اتاق آمد ، بعد از اندکی از لای کت اش یک شاخه گل بیرون آورد و مرا غافلگیر کرد و گفت ، این رو قایم کرده بودم که یه دفعه بهت بدم.... مدافع حرم 📕لبخندی به رنگ شهادت « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج » @dost_an
۱۷ سال جانباز قطع نخاع بود . این اواخر همیشه میگفت ، جایم رو توی بهشت می بینم . وقتی خواهرم میرفت عتبات عالیات ، حاجی گفت ، برام سر قبر مسلم دعا کن !! ، تا حاجتم برآورده بشه . همه تعجب کردیم ، وقتی شهید شد روز شهادت مسلم (ع) بود..... جانباز قطع نخاع 📕 خط عاشقی ، ج1 « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج » @dost_an
۱۵ سالش بود که برادرم از آلمان یک دست لباس مارک دار آدیداس برایش فرستاد ولی علی اکبر لباس را یک بار هم نپوشید! گفتم ، چرا؟! بی‌درنگ جواب داد ، من تابلوی استعمار نمی‌شوم… 📕 پلاک ۱۰ « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
با ناراحتی بهش گفتم ، چرا هر دفعه می خواهی بری دستشویی ، لباست را در می آری و با زیر پیراهن میری دستشویی!؟ روح الله خندید و سرش را پایین انداخت و به آرم سپاه روی لباس اشاره کرد و گفت ، آیه قرآن روش نوشته ( واعدوالهم مااستطعتم من قوة ) گفتم ، من پرسیدم گفتند اشکال نداره!! گفت ، میدونم اما من نمی توانم باهاش برم دستشویی ، خجالت می کشم ، اینو گفت و رفت..... مدافع حرم 📕 دلتنگ نباش
از ۴ دانشگاه فرانسه برای زین الدین دعوتنامه اومده بود. یه شب رفت تهران تا با دوستش که از پاریس اومده بود ، مشورت کنه ببینه چه چیزایی برا تحصیل نیازه تا با خودش ببره. دوستش گفت ، من ٣ ساله که توی پاریس درس می‌خونم. یه روز رفتم خدمت امام خمینی(ره) ایشون فرمودند ، برگردید ایران ، اونجا بیشتر به وجودتون نیازه !! آقا مهدی تا این رو شنید از رفتن به پاریس منصرف شد. ماند ایران و با شرکت در تظاهرات ، برای پیروزی انقلاب تلاش کرد.... سردار 📕 با راویان نور ، ص١٣٧ « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج » 💠@Dost_an
حمیدرضا از طرف بنیاد جانبازان برای درمان ۳ بار به انگلیس و یک ‌بار به آلمان اعزام شد آن‌ هم برای دوره‌های ۶ ماهه ، ۲ ماهه و ۱ ماهه. همیشه تنها می‌رفت ، اجازه نمی‌دادند کسی با او برود ، حتی دفعه آخر که تنها رفتن برایش مشکل بود ، باز هم به همراه ویزا ندادند. البته تسلطش به زبان‌های خارجی بالا بود ، به مترجم نیازی نداشت. در سفر آخر ، بدنش نیاز به خون پیدا کرد. پزشک معالجش هرچه خون به او تزریق می‌کرد وارد رگ نمی‌شد! ، کادر پزشکی انگلیسی متعجب مانده بودند. حمید آقا حسابی خندید و به آنها گفته بود ، شفیعی یا علی ! ، محال است خون غیرمسلمان به بدنم وارد شود !! ، هر کاری می‌خواهید انجام دهید ، این اتفاق محقق نمی‌شود !! یک مسلمان سیاه‌پوست را آوردند و خونش را به حمیدرضا تزریق کردند. خون به سرعت و به راحتی وارد بدنش شد. پزشک معالجش ، (دکتر گیلیکز) بلافاصله شهادتین را گفت و مسلمان شد‌‌‌‌.... 📕 نوید شاهد « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج » 💠@Dost_an
یکی از بستگان صیاد شیرازی از خدمت سربازی فرار کرده بود و پرونده‌ اش رو فرستاده بودند دادگاه نظامی و دادگاه هم به زندان محکومش کرده بود. مادر صیاد زنگ زد دفتر و گفت: به علی بگو یه کاری براش کنه این پسر جوونه ، گناه داره. بهشون گفتم: حاج خانوم! خودتون به پسر تون بگین بهتر نیست؟ گفت: قبول نمی‌کنه! پرسیدم: چطور؟ مادر صیاد گفت: علی خودش زنگ زد و گفت: عزیز جون! فامیل وقتی برام محترمه که آبروی نظام رو حفظ کنه! ، آبروی من رو نبره... سردار 📕 یادگاران١١ - ص۵٧ « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج » 💠@Dost_an