⚘﷽⚘
"من خودم به این رسیدهام و با اطمینان و یقین مےگویم :
”هرڪس شهید شده ،
خواستہ کہ شهید بشود ؛
شهادتِ شهید فقط #دست_خودش است....
محمودرضا گیر کارمون کجاست؟
که مےخواهیم اما نمیشہ!!!😔
#شهید #محمودرضا_بیضایی 🌷
#دلتنگ_شهادت 😔
#أللهم_ارزقنا_الشهادة
#صبحتونشهدایی
🍁| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
امام صادق عليه السلام:
افزايش قيمت[ها] سبب بدرفتارى است؛
امانتدارى را از ميان مى بَرَد؛
و انسان مسلمان را به ستوه مى آورد
غَلاءُ السِّعرِ يُسيءُ الخُلُقَ، ويُذهِبُ الأَمانَةَ، ويُضجِرُ المَرءَ المُسلِمَ
الکافی، جلد5، صفحه164
🍁| @dosteshahideman
1_46969295.mp3
13.42M
🔹به نام #شهیـد🌷
🔸دل ها♥️ پر امید
🍁ما تا #حضرت_زهرا رو داریم
🍁به زندگی امیدواریم
🎤حاج #محمودکریمی
🌹| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
شوخطبع بود. همیشه خدا در حال شوخی و خنده بود😁
یکبار با عجله ایستاده بود غذا میخورد با این حال هر قاشقی که میخورد با بقیه شوخی میکرد و سربه سر میگذاشت😂. این اخلاقش طوری بود که هیچکس با مرتضی غریبی نمیکرد و همان اول با او جور میشد. با اینکه چهره جدی و با ابهتی داشت خیلی کم یادم میآید عصبانی شده باشد👌و صدایش را بلند کرده باشد. گاهی که بچهها اذیت میکردند و من دعوایشان میکردم ناراحت میشد. دوست نداشت دعوایشان کنم، بعد هم بچهها را بغل میکرد و میگفت این «گنجشکهای بابا» هستند.😍
این خصوصیات از صبرش هم بود. به شدت آدم صبوری بود بخصوص با بچهها و شیطنتهایشان. همیشه هم به من میگفت که کاری با بچهها نداشته باشم. مشکلات را مشکل نمیدید و خیلی آرام و صبور آنها را حل میکرد🌺. مرتضی خیلی هم خوددار بود. برای همین بروز احساساتش کم بود. بیشتر محبتهایش را عملی نشان میداد❤️. همه تلاشم را میکردم یک جمله «دوستت دارم» از دهانش بیرون بکشم. «بیرون کشیدن این جمله از دهان یک مرد با جذبه لذت خاصی داشت🙈. سربهسرم میگذاشت و در میرفت. پاپیچ میشدم که باید صاف و صریح بگویی: دوستت دارم❤️. وقتی آخرش میگفت برایم لذت خاصی داشت.»✨
نقل از همسر شهید کریمی🌸
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
🌷🕊 #شهادت
حکایت عاشقانه آنانے است
ڪہ دانستند #دنیا🌍جاے ماندن نیست...
باید پرواز کردتا #خدا..🕊🌷
#محمودرضا_بیضایی
🍁| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
چه زیبا گفتـ اسطوره اخلاص:
قلم مےزنید براے خدا باشد؛
قدم برمےدارید براے خدا باشد؛
حرفـ مےزنید براے خدا باشد؛
همه چے؛ همه چے براے خدا باشد ...
#شهید_همت✨
🍁| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
🔸شیخ هادی هیچوقت #بیکار نمی ماند. از لحظه لحظه ی وقتش استفاده می کرد👌 در کارهای #عمرانی خستگی را نمی فهمید. مثل بولدوزر کار می کرد. وقتی کار عمرانی تمام می شد🚫 به سراغ کارهای #فرهنگی می رفت.
🔹بعد به آشپز خانه جهت پخت غذا🍲 کمک می کرد و .. با آن بدن نحیف اما همیشه اهل کار💪 و فعالیت بود. هیچگاه احساس خستگی نمی کرد چون #خالصانه و فقط برای خدا♥️ کار می کرد.
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
#شهید_مدافع_حرم
🌹| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
💞حفظ حجاب یعنی؛
👈 پوشیاندن زیبایی ها، یعنی من گوهر و حجابم صدف ، یعنی اجازه نمی دهم هرکسی به من نگاه کند ، یعنی توجه به حرف خدا ، یعنی من شخصیتم را به رخ میکشم نه زیبایی هایم را ، حفظ حجاب یعنی من مرواریدم و حجابم صدف ، من گوهر و حجابم حقّه، من خاص هستم پس باید پوشیده باشم . یعنی من شخصیت دارم و محتاج نگاه های دیگران نیستم
✍پاسدارعشق
@shahidhojat
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت دوم داستان دنباله دار نسل سوخته: غرور یا عزت نفس اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیب
⚘﷽⚘
قسمت سوم داستان دنباله دار نسل سوخته: پدر
مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ...
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران ...
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ...
از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم ... خیلی عصبانی بود ...
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ...
- چی شده؟ ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ...
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ...
از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد ...
- سلام ... اتفاقی افتاده؟ ...
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ...
- مهران ... برو توی اتاقت ...
نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ...
لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ...
- مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقتبه خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ...
وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت ... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ...
- گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ...
🍁| @dosteshahideman