5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
💢اگه این هفت علامت رو داری،
منتظر واقعی ظهور هستی...
#استاد_ماندگاری
❣الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج❣
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت چهل جنازه کریس تادئو رو به خانواده اش تحویل دادن ... منم برای خاکسپاریش رفتم ... جز ادای
سمت چهل و یک
کم کم هوا داشت تاریک می شد ... هنوز به حدی روشن بود که بتونم به راحتی پیداش کنم ... ولی هر چقدر چشم می گردوندم بی نتیجه بود ... جی پی اس می گفت چند قدمی منه اما من نمی دیدم ...
سرعت رو کمتر کردم ... دقتم رو به اطراف بیشتر ... که ناگهان ...
باورم نمی شد ... بعد از 6 ماه ... لالا؟ ...
خیلی شبیه تصویر کامپیوتری بود ... اون طرف خیابون ... رفت سمت چند تا جوون که جلوی یه ساختمون کنار هم ایستاده بودن ... از توی جیبش چند تا اسکناس لوله شده در آورد ... و گرفت سمت شون ...
سریع ترمز کردم و از ماشین پریدم بیرون ... و دویدم سمتش...
- لالا؟ ... تو لالا هستی؟ ...
با دیدن من که داشتم به سمتش می دویدم، بدون اینکه از اونها مواد بگیره پا به فرار گذاشت ... سرعتم رو بیشتر کردم از بین شون رد بشم و خودم رو بهش برسونم ... با فرارش دیگه مطمئن شده بودم خودشه ...
یکی شون مسیرم رو سد کرد و اون دو تای دیگه هم بلند شدن ...
- هی تو ... با کی کار داری؟ ...
و هلم داد عقب ...
- برید کنار ... با شماها کاری ندارم ...
و دوباره سعی کردم از بین شون رد بشم ... که یکی شون با یه دست یقه ام رو محکم چنگ زد و من رو کشید سمت خودشون ...
- با اون دختر کار داری باید اول با من حرف بزنی؟ ...
اصلا نمی فهمیدم چرا اون سه تا خودشون رو قاطی کرده بودن ... علی الخصوص اولی که ول کن ماجرا هم نبود ...
نشانم رو در آوردم ...
- کارآگاه مندیپ... واحد جنایی ...
چشم چرخوندم لالا رفته بود ... توی همون چند ثانیه گمش کرده بودم ... اعصابم بدجور بهم ریخته بود ...
محکم با دو دست زدم وسط سینه اش و هلش دادم ... شک نداشتم لالا رو می شناخت ... و الا اینطوری جلوی من رو نمی گرفت ...
- اون دختری که الان اینجا بود ... چطوری می تونم پیداش کنم؟ ...
زل زد توی چشم هام ...
- من از کجا بدونم کارآگاه ... یه غریبه بود که داشت رد می شد ...
- اون وقت شماها همیشه توی کار غریبه ها دخالت می کنید؟ ...
صحبت اونجا بی فایده بود ... دستم رو بردم سمت کمرم، دستبندم رو در بیارم ... که .
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
سمت چهل و یک کم کم هوا داشت تاریک می شد ... هنوز به حدی روشن بود که بتونم به راحتی پیداش کنم ... و
سمت چهل و دو
جا خوردم ... تازه حواسم جمع شد مسلح نیستم ... و اونها هم تغییر حالت رو توی صورتم دیدن ...
- چی شده کارآگاه ... نکنه بقیه اسباب بازی هات رو خونه جا گذاشتی؟ ... این دستبند و نشان رو از کجا خریدی؟ ... اسباب بازی فروشی سر کوچه تون؟ ...
و زدن زیر خنده ... هلش دادم کنار دیوار و به دستش دستبند زدم ...
- به جرم ایجاد ممانعت در ...
پام سست شد ... و پهلوم آتیش گرفت ...
با چاقوی دوم، دیگه نتونستم بایستم ... افتادم روی زمین ... دستم رو گذاشتم روی زخم ... مثل چشمه، خون از بین انگشت هام می جوشید ...
- چه غلطی کردی مرد؟ ... یه افسر پلیس رو با چاقو زدی ...
و اون با وحشت داد می زد ...
- می خواستی چی کار کنم؟ ... ولش کنم کیم رو بازداشت کنه؟ ...
صداشون مثل سوت توی سرم می پیچید ... سعی می کردم چهره هر سه شون رو به خاطر بسپارم ...
دست کردم توی جیبم ... به محض اینکه موبایل رو توی دستم دید با لگد بهش ضربه زد ... و هر سه شون فرار کردن...
به زحمت خودم رو روی زمین می کشیدم ... نباید بی هوش می شدم ... فقط چند قدم با موبایل فاصله داشتم ... فقط چند قدم ...
تمام وجودم به لرزه افتاده بود ... عرق سردی بدنم رو فرا گرفت ... انگشت هام به حدی می لرزید که نمی تونستم روی شماره ها کلیک کنم ...
- مرکز فوریت های ...
- کارآگاه ... مندیپ ... واحد جنایی ... چاقو خوردم ... تقاطع ...
به پشت روی زمین افتادم ... هر لحظه ای که می گذشت ... نفس کشیدن سخت تر می شد ... و بدنم هر لحظه سردتر ... سرما تا مغز استخوانم پیش می رفت ...
با آخرین قدرتم هنوز روی زخم رو نگهداشته بودم ... هیچ کسی نبود ... هیچ کسی من رو نمی دید ... شاید هم کسی می دید اما براش مهم نبود ... غرق خون خودم ... آرام تر شدن قلبم رو حس می کردم ... پلک هام لحظه به لحظه سنگین تر می شد ...
و با هر بار بسته شدن شون، تنها تصویری که مقابل چشم هام قرار می گرفت ... تصویر جنازه کریس بود ... چه حس عجیبی ... انگار من کریس بودم ... که دوباره تکرار می شدم ...
دیگه قدرتی برای باز نگهداشتن چشم هام نداشتم ... همه جا تاریک شد ... تاریکِ تاریک ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
ای بهاری ترین آینه هستی
یوسف کنعانی من، #سلام✋
#آقاجانم...
بیا و اذان عشـ♥️ـق بخوان
تا جهان سراسر #مسلمان شود🌱
بیا و «وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ....»را فریاد کن...
چشم #انتظار ماندهام...
من سر خوشم💖 از لذت این
چشم به راهی
و #چشم_انتظار میمانم ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
صــبح آمده و
مهـرِ تـو دردل سرشار
امیـد! که بـاشد،
همه عُمـرت پـربار!!
لبخـند بـزن!
درهمه وقت و همه جا
جایی که تو هستی
نَبُـود غم در کار
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷✾••┈┈•
#تلنگرانہ🍃
بالا ترین ارتفاع
برای سـقوط
افـتادن از
چشـمِ مهدیِ فاطمہ است...!
@dosteshahideman
•═•••🍃••◈🌸◈••🍃•••═
⚘﷽⚘
✅حکایت یک جمله ناب ۳۲ روز قبل از شهادت
چند هفته بعد از شهادتش، یکی از همسنگرهایش جملهای را به زبان عربی برایم پیامک کرد که اولش نوشته بود: «این سخنی از محمودرضاست.» جمله این بود: «إذا کانَ المُنادِی زینب (س) فأهلا بِالشَهادة.» یعنی اگر دعوت کننده زینب (س) است، پس سلام بر شهادت.
چیزی در جواب آن بزرگوار نوشتم که در دو دقیقه بعد خودش تماس گرفت. از او پرسیدم: «این حرف را محمودرضا کجا زده؟» گفت: «آخرین باری که تهران بود و با هم کلاس برگزار کردیم، این جمله را اول کلاس روی تخته سیاه نوشت. من هم آن را توی دفتر یادداشت کردم.» تاریخ کلاس را پرسیدم، گفت: «۲۷ آذر بود.» حساب کردم، ۳۲ روز قبل از شهادتش بود.
#شهید_محمودرضابیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
دلنگرانیام
بابٺ تأخیر تو نیسٺ...
میدانم میآیی...
یوسف زهرا(سلام الله علیها)
دلم شور میزند برای خودم…!
برای ثانیهای که قرار میشود بیایی
و من هنوز با تو قرنها، فاصله دارم...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حرف_قشنگ
✨ 🍃 💫 🍃 ✨
ساحرِ کاخِ فرعون هم که باشی ...😐
خدا موسی شو واست میفرسته ...😉
اگه یه نقطه روشنم تو دلت باشه ،💛
خدای موسی کار خودشو میکنه ...👌
و تو حتی ممکنه شهیدم بشی ...😍
مثل ساحرایِ کاخِ فرعون ...😃
✨حتما خدا سحرکننده های کاخ فرعونم دوست داشته که خودشو به اونا ثابت کرده..😌😉
🌱به ساحر قلبت اجازه بده ،به خدایِ موسی لبیک بگه...😊🌱
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•